سلام من با همسرم ازدواج کردم چون فکر می کردم ازدواج سنتی من با عشق همسرم توام هستش به من اون منو دید و بقول خودش عاشق شد هیچ تحقیقی از خانوادش بخوبی انجام ندادیم تحقیقات حول محور خودش بود بعد ازدواج کم کم متوجه شدم مادرش اهل دعوا مرافع با فامیل و حتی همسایه بوده و متاسفانه زفتار تند شوهرم از نظر فریاد زدن و فحش دادن و غیر قابل پیش بینی بودن بر اساس تشویقات مادرشونه که فکر میکرده خودش و بچه هاش مسئول ادب کردن پسرهای بی ادب همسایه ها بوده و وقتی من میگم که درگیری فیزیک یبا دوستات اصلا مناسب نبوده مادرش میگه اخه بی ادب بودن و .........البته من هرگز نگفتم رفتا بدت و آزار دهنده تو به من نتیجه تربیت غلط مادرشه چون میدونم اگه بگم قطعا دعوای بزرگی میشه اما ریشه گرفتاریم میدونم خیلی خسته و حتی افسرده شدم چون اصلا نمی تونم به همسرم به عنوان یک آدم با ثبات راز نگهدار اعتماد کنم ناخونامو میکنم لبمو تموم کردم گاهی احساسی سردی دارم تمرکز اصلا ندارم راندمانم تقریبا صفر شده تمام اعتماد بنفس و قدرت تصمیم گیری هام بخاطر اینکه نمی دونم چه پیشامدی در آینده منتظر منه تقریبا به مفنی 100 رسیده دلم زندگیم نمیخواد و فقط بخار آبرو و اعتبار و خانواده ام که از مشکلاتم بی خبرن ادامه میدم بهش وابسته ام اما عاشقش نیستم دیگه جلبه همه خانوادش از مادر تا خاله در زندگیمون دخالت میکنن اماد اصرار داره به خانوادم چیزی نگم چون معتقد زندگی خواهرش بخاطر دخالتهای برادر و مادرش مدتی در تنش بوده کلافه ام