نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: اختلاف من و همسرم سر رفت و امد

1022
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2018
    شماره عضویت
    38501
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    اختلاف من و همسرم سر رفت و امد

    من عقدم.و تو همین دوران عقد مشکل زیاد با همسرم و خانوادش داشتم.

    چون اختلاف فرهنگی داریم و من خیلی همچیو ساده گرفتم.



    بعد از دوماه پیش که همسرم یه ماه زنگ نزد و خبری ازم نگرفت.رفتم مشاوره.

    مشاوره گفت سه ماه زندگیتو بساز.نشد جدا شو.

    ولی برای هرچندبار که تا به حال تلاش کردی.این دفعه هم تلاش کن.

    منم گفتم باشه.(توضیح برای حل سوال های احتمالی دادم)



    یکی از موضوعاتی که اذیتم میکنه و البته مهمه و احساس محدودیت برام ایجاد میکنه و برام زور داره.

    رفت و امده.!!!

    من و خانوادم زیادی ملاحظه کار و درس همسرم رو کردیم.

    درس داره پس امروز نیاد

    درس داره پس مهمونی واسه یه روز دیگه.

    خواسته بیاد خونمون خودش خواسته بدون زور.



    ولی من همش با زور و با کلمه "باید "بوده.

    مادر همسرم توقع داره مهمونی یا مسافرت رو با اونا برم و از خانوادم بگذرم.

    شده با خانوادم دارم میرم مسافرت.اونام هم مهمونی دارن.میگه با خانوادت نرو مسافرت با ما بیا مهمونی.

    یا با خانوادم قرار دارم اونام مهمونی دارن.

    میگه با خانوادت نرو بیرون با ما بیا مهمونی.و میگه باید بیایی.

    (اکثرا مهمونی هاشونو رفتم.بیشتر از همسرمم میرم خونه مادرشوهر.یعنی اون اینقدر نمیاد خونه ما.)
    مگه چقدر من و خانوادم وقت پیدا میکنیم که باهم باشیم و کارمون جور بشه??

    از شنبه تا چهارشنبه دانشگاهم.مامانم کلاس داره.پدرم کار داره.

    یه اخر هفته میمونه که من درس بخونم که با خانوادم باشم.

    همسرم توقع داره اخر هفتمم برم پیشش.

    چون فقط اخر هفته ها میاد شهرمون.

    خب من میگم باشه ولی یه چند ساعت.خب خانواده منم حق دارن که من پیششون باشم.اونم خانوادش حق دارن اون پیشش باشه.



    ولی متوجه نمیشه.



    تا بوده اخر هفته ها اونجا(خونه مادرشوهر) بودم.

    الان همسرم تعطیل شده ولی من دانشگاه دارم.

    میگه من تعطیل شدم چرا پیشم نیستی?

    خب منم میگم بابا دانشگاه دارم ماه رمضونه

    از بس گفته یکشنبه و سه سنبه و چهارشنبه رفتم پیششون.بهم اینقدر فشار اومده.

    که چهارشنبه سر کلاس حالت تهوع و سرگیجه شدید گرفتم.

    تازه گفته دوشنبه بیا افطار خونمون.بهش گفتم نمیتونم.میگه چرا نمیتونی?بهش برخورده.

    بهش گفتم از ساعت 8کلاس داشتم.جورابام بو گند میده.عرق کردم.باید برم زیر دوش.

    میگه خب اینجا دوش داره.

    نمیفهمه که من جلو برادر و پدرش بی حجاب نمیتونم باشم همش باید چادر سر کنم.😑



    یا بابام و خواهرم نبوده، مامانم تنها تو خونه اصرار داشته بیا خونمون.اصلا فکر مادرمو نکرده بهشم گفتم مامانم تنهاست.

    یا دوباره چند روز پیش بابام نبوده.دو روز.

    خواهر و مادرم تنها تو خونه.

    بهش گفتم بابام نیست متوجه نشده.رفتم خونشون.

    اخرش پریش بهش متلک انداختم تو راه خونمون (یه سر رفتیم خونه ما من وسایل دانشگاهمو بردارم)بهش گفتم خانوادم میگن ماشاالله به غیرتش که رفت و ما دوتا زنو تو خونه تنها گذاشت.

    گفته یعنی من بی غیرتم??

    که منم جوابی بهش ندادم.



    یه روز خواستم غذا درست کنم واسه افطار گفته نمیخواد بیا پیش من.



    دیروز بابام خرید کرده .مرغ خریده با سبزی.

    سحرم گفتم من دیگه غذا میپزم.

    که زنگ زده بیا افطار و سحر خونمون.

    بهش گفتم مامانم کار داره باید کمکش کنم.

    گفته خب کمک کن تا قبل افطار. بعد بیام دنبالت

    گفتم خب سحرم دیگه نوبت منه غذا درست کنم.

    بهش برخورده گفته میخواستم برات جیگر درست کن.گفتم دست شما درد نکنه.
    خب فردا درست کن.

    گفته نمیشه

    گفتم خب سه شنبه درست کن.

    گفته پس شنبه.یکشنبه.دوشنبه چی?

    گفتم شما میدونید که من کلاس دارم چقدر شلوغه سرم.(ترم اخرم خیر سرم )

    بهش کلا برخورده.

    گفتم من کمک مامانم میکنم خب تو هم کمک کن.

    ربطش داده به کار بیرون زن.ّ

    گفتم چه ربطی داره?

    مگه هی حضرت علی نمیگی.

    خب اونم کمک کرد به زنش تو کار خونه

    دیدم کار به جای باریم میکشه گفتم من برم سبزی پاک کنم خداحافظ.

    امروزم برداشته به من زنگ زده.میگه میام دنبالت بریم خونه مادر بزرگم.از اون طرف میرم جلسه.دم افطار میام.

    میگم شما که میدونی بدونت جایی نمیمونم.

    میگه فکر کن رفتم دستشويي.

    میگم نمیتونم فکر کنم.تو که میتونی من چقدر سختمه خونه مامان مامانت بدون تو باشم(مادر بزرگش باعث یکی از اختلافات ماست.چون خیلی بی حیاس و خیلی فضوله)



    میگم ساعت 5جلست شروع میشه.یه ساعت یا نیم ساعت میخوایی بری خودت داری میگی.

    خب تا اذون خیلی میمونه بیا دنبالم.از اونطرف.

    میگه افطاری میدن.من تا اذون هستم.



    میگم خب بعد افطار بیا.میگه نمیشه.

    میگه راهتون دوره(قبلا میگقت راهتون دوره تازگی ها میگه خونتون نماز شکستس😢شهر ما کوچیکه مسیری نیست)

    میگه جلسه نمیرم.

    میگم برو.ولی هر وقت .وقت داشتی.کاری نداشتی که تونستی پیشم باشی بیا دنبالم.

    بهش برخورده.که چرا اینجوزی میگم.سخت میگیرم.

    منم گفتم کلا نیا دنبا



    خسته شدم از این حجم از درک پایینش.هم خودش هم خانوادش

    که فکر خودشه.

    دلم نمیخواد برم خونشون دیگه.

    دلم نمیخواد حتی دیگه باهم بریم بیرون.



    (زیاد شد😓)

  2. بالا | پست 2


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : اختلاف من و همسرم سر رفت و امد

    سلام

    بنظر من شما با شوهرتون درست رفتار نمیکنید.

    ازدواج کردید تابع شوهرتون باشید.

    خب اگه اینقد وابسته خانوادتون بودید چرا ازدواج کردید؟

    کسی که ازدواج کرده وقت و قرارشو برا همسرش تنظیم میکنه نه برا خانوادش.
    ویرایش توسط Experience : 05-26-2018 در ساعت 04:14 AM

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد