سلام ما یه خانواده ی چهارنفره بودیم مادروپدروبرادرم وخودم...پدرم مشکل عصبی داشت یک دست وپاش هم فلج بود ازهمه ی عموهام وضع مالیمون هم پایینتربود مادروپدرم همیشه دعوامیکردن وماشاهدبودیم وخیلی ناراحت میشدیم وگریه میکردیم داداشم یه وقتایی با بابام دعوامیکردن ولی من نه...من10سال داشتم وبرادرم 7سال یه روزکه ازمدرسه اومدم پدرم سر یه موضوعی عصبی شد وباهم دعوامون شد ومن انگارشیطون رفت توجلدم پدرم وکتک زدم وچون پدرم فلج بودنتونست ازخودش دفاع کنه ویه لحظه افتاد من زنگ زدم برادرم واورژانس ولی پدرم فوت کرد نمیدونم ازبخت بد من بود که پدرم فوت کردومنوباعذاب وجدان گذاشت یا نه...بعدازپدرم یکسال بعدش برادرم بخاطربرق گرفتگی فوت کرد خیلی من ومادرم شکستیم من همش پیش خودم میگفتم من دارم تاوان گناهمومیبینم خیلی داغ برادرم سخت بود بعدمن با یه پسر دوس شدم که خیلی به نظرمومن می اومد وازاین دوستی باهم ازدواج کردیم امابه سال نرسیده فهمیدم شیشه میکشه هرروزم شدگریه وشروع کردم به ترک دادنش تو سن16سالگی میرفتم باهاش مراکزترک اعتیاد ولی هربار دوباره شروع میکرد همش میگفت تاوان گناهی هست که درحق پدرم کردم دوباره به خدامیگفتم خدایا من بچه بودم منوببخش ونجاتم بده ولی فایده نداشت2سال گذشت دیگه خسته شدم سه روزترک میکرد بعدش فرارمیکردازخونه و20روزنبودبعددوباره می اومد...گفتم دیگه نمیکشم ورفتم ودرخواست طلاق دادم وتوی جلسه اول رای طلاق صادرشد وتو سن18سالگی شدم بیوه.مادرم با یه مرد10سال ازسن خودش کمترازدواج کرد وبه نظرادم خوبی می اومد من با یه پسراشناشدم ازطریق دوستم پسره ازم خوشش اومدو اومدن خواستگاری مادرش خیلی مخالفت کرد بخاطربیوه بودن ولی من قیافه ی خوبی دارم واخرش قبول کردن وعقدکردیم وخیلی همدگیرو دوس داریم شوهرم اهل هیچ خلافی نیست وفعلاسربازه وکارنداره ویه برادروخواهربزرگترداره ومادرفقط برادرشوهروجاریمو دوس داره وخیلی من وشوهرمو عذاب میده.خب داشتم تعریف میکردم وقتی عقدکردم شوهرمادرم رفتارش عوض شد بامادرم ومن وشوهرم بدرفتاری میکردم یه روزم شروع کرد به دعواکردومن وشوهرم ومادرم ازخونه بیرون کرد خیلی برام سخت بود وخجالت زده جلوی شوهرم رفتیم دنبال خونه وتوهمون روزخونه پیداکردیم وبه مامانم گفتم بیابریم گفت ن من نمیام هرچی گفتم گفت نه تازه رفت کنارشوهرش وبه شوهرمن چیزی میگفت که بچمو تو داری ازماجدامیکنی وازاین حرفا بلاخره مارفتیم بابدبختی کرایه روجورمیکردیم وبه خانواده ی همسرمم هیچی نمیگفتیم که جداییم.هرروزمادرم می اومد وگریه که منو ازخونه بیرون کرده باکسی دوس شده میگفتیم اینجابمون دوروزمی موند دوباره میرفت.مامانم داشت خونه میساخت میگفت وسایلم توخونه است بزارخونم ساخته بشه میرم هرروزم شده بودگریه به خاطرزندگیم یه روزمامانم اومدگفت من حامله ام خیلی ناراحت شدم ازاینکه منو اون ادم اشغال بیرون کرده اونوقت مادرم...بهش هیچی نگفت تااینکه بهم اس دادبیاباشوهرم اشتی کن من فهمیدم داره شوهرش پیام میده بهش گفتم شمادیگه بچه دارین دست از سرمن بردارین واینکه اونموقع ای که دعوامون شد جلوی شوهرم بهم گفت خراب وازاین حرفا گفتم من پاتوخونه ی ادمی که هرچی لایق خواهراشه به من میگه نمیزارم بعدازیک ساعت مادرم زنگ زد گفت منودوباره ازخونه بیرون کرده دارم میام اونجاوقتی اومد بهش گفتم مامان چراهرروزمیای زندگیه منوزهرمیکنی یابروپیش شوهرت ودیگه نیاپیش من وگریه کن وبگودوس دخترداره ومنوبیروت کرده یا دیگه نروپیشش گفت نمیرم بعدش گفت بهم میگه بچت وبکن ابن بچه مال نیست ونمیخوامش گفتم مادراین بچه رومیخوای چیکاراون ادم بخاطرپول تورومیخواداونم بچشوسقط کرد...اینویادم رفت بگم شوهرم بعدازقهرگفت روزای اول عقدمون شوهرمادرت بهم میگفته من اصلااین زنونمیخوام وسنش بالاست وغیبت توومامانت ومیکرده...خونه ساخته شد واومدیم توخونه جدید...مامانم کارمنده...مامانم خیلی بامن وشوهرم بدرفتاری میکردوبعدش ازداییم شنیدم که مادرت دوباره باشوهرش اشتی کرده ومیخوادشماباهاش اشتی کنین گفتم باشه یه بارکه شوهرش اومدروی حیاط من وشوهرم رفتیم وباهاش باخوبی حرف زدیم واشتی کردیم ولی اون ادم فرق نکرده بود ودوباره با ماسرسنگین بودوشوهرمومسخره میکرد ولی بازم ماچیزی نمیگفتیم همش میگفتم کاش به مامانم نگفته بودم بچشوسقط کنه وبه مامانم گفتم برودکترودوباره بچدارشوولی شوهرش نمیخواست...اینونگفتم که شوهرش قبلامجردبود...دوباره الکی الکی شوهرش قهرکردورفت البته مادرمن هم خیلی رو میداد وتعارف میکردومنت میکشید...خانواده شوهرم برام عروسی نمیگرفتم وازاطراف می فهمیدم که مادرشوهرم میگه اول بایدپسربزرگم بچداربشه بعدش عروسی میگیرم اونا5سال بچه نداشتن.بااینکه همعروسم خیلی باهاشون بدرفتاری میکردمادرشوهرم بیشترمیخواستش ومنی که باهاش خوب بودم وساده فرص میکرد وکارایی که برای اون کرده بودوبرای من نمیکرد وخیلی اذیتم میکردومن هروقت توراه برگشت ازخونشون بودیم درحال گریه بودم شوهرم دوسم داشت ولی سیاستش صفره...باهزاربدبختی عروسی گرفتیم وخودمون پول عروسی ودادیم هرجامینشستم ومیگفتن انشالله بچتون مادرشوهرم میگفت خدانکنه اول پسربزرگم انشالله منم گفتم خدایاخودت جواب بده کاری کن من زودتربچداربشم ولی نمیشدم ودوماه بعدازعروسی ماهمعروسم بچدارشد مادرشوهرم زنگ زد بهم وباخنده گفت مامیخوایم همه شهرشیرینی بدیم پسربزرگم داره پسردارمیشه انشالله گفتم حامله است گفت اره گفتم چندوقتشه گفت تازه حامله شده گفتم پس ازکجامیدونین پسره گفت خب دیگه انشالله پسراول ازهمعروسته بازم دلم شکست گفتم خدایاطوری نیست حامله شده لااقل دخترداشته باشه ومن پسرکه اینجوری عزیزبشم ولی امروزبعدازسونو فهمیدن پسره خیلی ذلم شکسته وازخداشاکیم من همش سختی کشیدم.شمامیگین تقصیرمن بوده؟چراخدادوسم نداره؟: