با سلام و خسته نباشید.
خواهش میکنم دقیق و کامل بخوانید:
بنده خانم ۳۱ ساله هستم که ۵ سال هست ازدواج کردم.من و همسرم هر دو از خانواده ی مذهبی هستیم و اینکه دختر خاله و پسر خاله هم هستیم. من یکبار با همسرم عقد بودم و از هم جدا شدیم . سال ۸۶ عقد کردیم و بعد از چند ماه سرد شدن هر چند اوایل هم زیاد گرم نبودن و بیشتر طلب رابطه زناشویی داشتن که من به خاطر عقد بودن و زیر یک سقف نبودن از نزدیکی جلوگیری میکردم. یکبار دلیل سردی را از ایشان پرسیدم که گفتن من به شما علاقه ندارم و در جواب اینکه پس چرا آمدید برای من و این گفتن دوستت دارم ها برای چی بود گفتند خواستم علاقه ایجاد کنم ولی نشد من ۷ ماه سکوت کردم و به خانواده ام چیزی نگفتم و تلاش کردم که زندگی را نگه دارم ولی نشد و خانواده هم از طریق یکی از خاله هایم فهمیدن که چه شده و همسرم هم به همه قول داد جبران کند ولی دوباره بعداز چند ماه در پاسخ به پیامهای من گفت که دوستت ندارم و دست از سر من بردار. خلاصه که دوباره صحبت پیش آمد و همه ی فامیل آمدند وسط و شرایطی گذاشتن اعم از۳ برابر شدن و مهریه و حق طلاق و ... که ایشان قبول نکردن و گفتن برویم زیر یک سقف بدون هیچ شرطی . ناگفته نماند پدرشون در مورد قبول نکردن شرایط بی تقصیر نبودن و به عنوان مشاور ایشان شرایط را قبول نداشتن.
وقتی اسم از مهر آوردیم ایشان سریع گفتن نه بدون شرط برویم سر زندگی و همینکه گفتیم توافقی و مهر هم ن میخواهیم ایشان سریعا قبول کردن و در سال ۸۸ جداشدیم.
در آن مدت در من علاقه ایجاد شده بود و بعداز طلاق نمیتونستم به کسی دیگر فکر کنم و البته احساس میکردم نمیتونم کسی را خوشبخت کنم .
بعد از تقریبا ۲ سال دوباره ایشان از طریق خواهرشان که با تلفن با من تماس گرفتن بحث ازدواج دوباره با ایشان را پیش کشیدن ،من اول محکم به خواهرشان جواب نه دادم ولی دست بردار نبودن و تماس میگرفتن و میگفتن بیشتر فکر کن و چون ارتباط خانوادگی هایمان بهم ریخته بود من هم بدم نمی آمد حداقل ارتباطات درست شود و مقداری علاقه هم در وجودم بود و همیشه دوست داشتم برگردد برای همین با پدرم مشورت کردم و قرار شد بیشتر فکر کنم و مشاوره هم بروم. خلاصه بعد از چند ماه فکر ،مشاوره و صحبت با ایشان و جواب دادن به اینکه احساساتشان چطور تغییر کرده .آخر در جمع بندی به این نتیجه رسیدیم که پیمان هستن و تغییر کردند.
از باقیه ماجراها میگذرم و قسمتهای مهم رو میگم.
روز ازدواجمان خانواده ایشان سر اینکه هدایا رو برای خودشان بردارند با مادر من دعوا کردن در صورتی که هم ۹۰ درصد خرج با خودمان بود و هم اینکه تمام تلاشمان این بود که کم هزینه برگذار کنیم و هم اینکه خانواده پدری من هدایای خوبی میدهند ولی خانواده پدری ایشان هدیه کمی میدهند. ۲ روز بعد از عروسی ایشان برگشتند گفتند که من پول دانشگاه را باید بدهم برو هدایا را بیاور من خیلی ناراحت شدم برای اینکه من با پول خودم دوربین فیلمبرداری خریدم که هم خرج فیلمبردار ندهیم و هم دوربین برای همیشه داشته باشیم و قرار شد از هدایا پولی را که خرج کردم بردارم. برای همین هدایا را جدا کردم و گفتم این هدایای خانواده شما و این شد شروع دعوا که متوجه شدم خانواده اش سریع بهش رساندن که شب عروسی چی شده و خوب پرش کردن . به خاطر عجله آقا برای عروسی ما برای شروع دو ماه اول خانه نداشتیم و پیش خانوادش بودیم . بگذریم که در دوران عقد چه ها گذشت و این آقا به جای اینکه بیاد دیدن من مدام منو میکشوند به شهرشان و من هم که مثل عقد قبل تکرار نشه میرفتم با اینکه دانشگاهم یک شهر دیگر غیر از شهر خودم و ایشان بود. خلاصه اون شب حسابی دعوا کرد و کاری کرد که من با چشم گریان به رختخواب رفتم.
و همین شد شروع دعواهایی دیگر و هربار به دلیلی دعوا میکرد بدون اینکه چیزی بگه از خونه میزد بیرون و قبلش هم میگفت خدا گفته شوهر نباید ناراحت از زنش به رختخواب بره و همین میشد که من قبل از خواب معذرت خواهی میکردم که در بیشتر مواقع تقصیر با ایشان بود. یکی از مشکلات مهم ما دوستشون بود. بسیار بسیار باهاش ارتباط داشتن اگر بگم بیشتر از ارتباط ما باهاش ارتباط داشت اغراق نکردم. مسجد میرفتیم به خاطر دوستی بود که اونجا همو ببینند. از سر کار میومد ناهار میخورد و میخوابید و بیدار میشد و حتما هم باید چاییشون آماده می بود ،میخورد و بعد رفتن به مسجد و برگشت به خونه و تلویزیون و روزنامه و گوشی و ... و هر بار هم من باهاش حرف میزدم اصلن متوجه نمیشد و باید حرفهایم را تکرار میکردم و خوردن شام و تلفن پشت تلفن و بعد هم خواب. روزهای دیگر هم به جای برگشت به خونه به خونه پدرشون میرفتیم که در اونجا یا همش پیش پدرش بود و باهاش حرف میزد یا منو میذاشت و میرفت بیرون با دوستشون و برگشت به خونه و تکرار کارهای روزهای قبل. مسجد هم که میرفتیم بدون اینکه به من اطلاع بده میموند و من رو دم در نگه میداشت که من ازشون خواهش کردم که لااقل به من اطلاع بدن که نیام بیرون که رهگذرها به من نگاه کنند. یکبار که دوباره اینکار را تکرار کردند من شروع به پیاده رفتن کردن و گفتم هم کمی پیاده روی کنم هم جلو دید زدن مردم رو بگیرم که وسطهای راه باهاشون تماس گرفتم و گفتم کجا هستم که شروع به داد و بیداد کرد وقتی هم سوارم کرد شروع به فحاشی کرد. تازه هفته دوم ازدواج بودیم.
هیچ گذشت ولی ارتباطش با دوستشون مثل قبل بود حتی شبهایی که ایشان در حال رفع نیاز خود بودن و من در آغوششان مرتب گوشی رو تو دستشون میگرفتن و اس ام اس میدادن و چک میکردن. زندگیه من اینگونه گذشت و من به خودم قبولاندم که شوهرم اهل ابراز علاقه نیست و احساسات ندارد و من نباید انتظاری ازش داشته باشم و باید طوری که اون میگه زندگی کنم تا زندگیمان دوام داشته باشد. یکسال بعد برای بچه دار شدن اقدام کردیم و روزهای اول بارداری بودم که ماه رمضان هم بود ولی نمیدونستم باردارم. دوباره ایشان بعد از مسجد پیش دوستشون موندن، این را هم بگم که دوستشون مجرد بودن و بیکار، من باباشون تماس گرفتم که زود بریم گرسنه هستم ولی ایشان توجه ای نکردن حالا دقیق یادم نیست تو ماشین دعوا کردیم یا نه ولی من برای اینکه دعوا کشدار نشه و سفره افطار هم پهن کرده بودم و نمیخواستم سر سفره حرف بزنم فقط سکوت کردم این شد بهانه که شروع به دعوا کند و بزند زیر سفره و همه چیزهای سفره را پخش کند حتی یادم هست ماست هم پرت کرد که به پرده و دیوار خورد و کلی کثیف کاری ،هیچی نگفتم و شروع به تمیز کاری کردم و ایشان هنوز حرف بارم میکرد و لحظه ای که میخواست از خانه خارج شود دوباره از خدا گفت و ناراحتی شوهر و اینطور شد که بعداز بازگشتش به خونه این من بودم که عذرخواهی کردم.
ایشان متاسفانه در دوران بارداری هم توجه ای به بنده نداشتن حتی زمانی که هوا بارانی بود به بهانه خستگی مرا به دکتر نبرد و من مجبور شدم خودم در آن وضعیت هوا و جسمی رانندگی کنم .
خیلی مسایل دیگر هست که ازشون میگذرم ،من نمیگم بی تقصیر هستم ولی تقصیر من به حدی نبود که مستحق این رفتار باشم حتی وقتی دعوا میشد سکوت میکردم و وقتی آرام میشد با او شروع به صحبت میکردم و کدورتها را از بین میبردم که حالا ایشان میگویند تو هیچ وقت عذرخواهی نمیکردی و ایشان بودن که برای کار نکرده عذرخواهی میکردن که در این مورد واگذارشون میکنم به خدا.
زندگی با تمام مشکلات گذشت تا اینکه دخترمون ۱۱ ماهه بود و متوجه شدم که شوهرم دست به گوشه من میزند و مرتب توی گوشی من سرک میکشد. این را هم بگم که ایشان به خاطر اینکه خواب شبتون بهم نخورده و بچه شب بیدارشون نکنه جدشون هم جدا کرده بودن و من مجبور بودم برم پیششون بخوابم و بچه که بیدار شد برم سراغش. ایشان حاضر نبودن بیان تو اتاق خواب که خدای نکرده وسط شب با صدای گریه بچه بیدار بشن.
خلاصه که وقتی دیدم گوشی من رو چک میکنن من هم یکبار رفتم و گوشی اشان رو چک کردم و دیدم با دختر خاله امان با واتس اپ پیام رد و بدل کرده اول گفتم پیام های معمولی احوال پرسی است هر چند از نظر اعتقاداتمان این کار هم اشتباه است ولی خوب گفتم چیزی نیست. اس ام اس هایشان هم چک کردم دیدم هر چی پیام احساسی که براش فرستاده ام برای همان دوستشان فرستاده ان و حتی به دوستشون گفتن دوستت دارم و حتما هر شب براش پیام شب بخیر هم میفرستادن کاری که حتی یکبار هم برای من نکردند دریغ از یک پیام احساسی.
خلاصه روزهای بعد دیدم با دختر خاله امان پیامهای صمیمانه بیشتری میدهد و حتی جکهای هرزه رد و بدل میکنن و حتی در آخرین پیام دیدم برایشان نوشته آن عکس من نبودها از اینترنت گرفته بودم اول تو بفرست تا من هم بفرستم . دقیقا همان شب ۶ ساعت مدام در واتس اپ آنلاین بودن و حتی با گوشی به دستشویی هم رفته بودن. دیگه خیلی مشکوک شدم . حتی دیدم با دختر عمه اش هم پیامک در ارتباط است. من حتی وقتی فهمیدم شروع کردم به محبت کردن بیشتر ولی هیچ تاثیری نداشت .خیلی اذیت بودم با پدرم تماس گرفتم و جریان را تعریف کردم و برادرم را فرستادن دنبال من که خانه پدرم ۱۲۰ کیلومتر با شهرمون فاصله داره. من هم به شوهرم گفتم مادربزرگم حالش خوب نیست و با برادرم که اومده و کاری داره میروم خانه پدرم،که البته مادربزرگم واقعا حالشون خوب نبود. این شد که رفتم و جریان را برای خانواده ام گفتم و آنها گفتن برگرد و عادی برخورد کن ولی به حراست سر کارشون گزارش بده که از اونجا فهمیدیم ایشان با خانم یکی از دوستانشان هم در ارتباط است. متاسفانه سر کارشون هیچ کار نکردن و حتی وقتی با همسرم در میان گذاشتم همه چیز را انکار کرد و گفت با خانم دوستم کاری بود و دختر خاله و دختر عمه هم چیز خاصی نبود که اشتباه کردم و دیگه تکرار نمیشه و حتی اونجا بود که فهمیدم از گوشیه من شماره تلفن ها را بر میداشت . متاسفانه خانواده همسرم از طریق مادر دختر خاله امان باخبر میشه و میگن که من تهمت زده ام و کلن من خراب میشم و خانواده شوهرم هم طرف پسرشون را گرفتند و مدام جلوی من طرفداری پسرشان را کردن و حتی حرفهای جدیدی در آمد که من غذا درست نمیکنم و به شوهرم محبت نمیکنم و .... من نمیگم آدم کاملی هستم حتما گاهی شده بود به خاطر بچه غذا دیر بشه و یا مجبور بشم به شوهرم اونم به پیشنهاد خودش بگم سرکار غذا بخور که شاید کلن ۳ بار گفته باشم و یا گاهی بی توجهی کرده باشم ولی بیشتر اوقات هم برایش جبران کردم خیلی خوب هم جبران کردم که تو خاطر همه ی فامیل مانده. ولی ایشان نه اهل کمک در خانه بود و نه اهل کمک در بیرون یعنی حتی باری در دستم داشتم نمیگفت و محبت هم فقط تو رختخواب. خلاصه که بازم با عذرخواهی کردن من تمام شد. حتی برای مشاوره به تهران هم رفتیم ولی چون ایشان واقعیت را نگفتن به هیچ نتیجه ای نرسیدیم و فقط مشاوره گفتن که من به ایشان محبت کنم و هر چیزی میخواد براش انجام بدم.
من هم قبول کردم و از ایشان در مورد خواسته هایشان پرسیدم و سعی کردم خودم را تغییر بدم و طبق خواسته ی ایشان باشم هر چند ایشان سعی ای برای راضی کردن من انجام نمیدادن و بالعکس بد من را پیش خانواده اشان میگفتن طوری که خاله من گاهی حرفهایی میزد و ایرادهایی از من میگرفت حتی پدر شوهرم. از خیلی چیزها میگذرم حدود ۲ سال گذشت من نه با ایشان قهر کردم یعنی حتی اگر ناراحت میشدم گوشه ای با گریه خودم را تخلیه میکردم و دوباره با دیدن ایشان میخندید و نه سراغ گوشیه ایشان رفتم و نه دیگر در مورد ارتباط با دوستش ایرادی گرفتم و حتی سعی کردم یک ذره بهشون غر نزنم هر چند قبلن هم با عزیزم گفتن در مورد ناخوشایندها متذکر میشدم.
رفتارهایشان خیلی مشکوک بود یک شب بعد از حدود ۲ سال سراغ تلفنش رفتم و دیدم بله دوباره به خانم دوستش پیام میده و دختر عمه اش هم قطع نشده . خیلی خیلی ناراحت شدم و کل شب را گریه کردم ولی به روی خودم نیاوردم. اینبار با تلگرام ارتباط برقرار کرده بود . من یک سیم کارت هدیه داشتم که ازش استفاده نمیکردم تصمیم گرفتم باهاش تلگرام نصب کنم و با تلگرام آشنا بشم و عکس یک دختر دیگر را برای پروفایلم قرار دادم و از صفحه اینستاگرام آن دختر چند عکس برداشتم که البته بعدا ازش حلالیت طلبیدم هر چند خودش عکس بیحجابش رو برای همه گذاشته بود.
چند عکس رو به شماره همسرم فرستادم (عکسها فقط سر لختی بودن با پوشش کامل) و گفتم ای ببخشید اشتباه فرستادم و این شد شروع که همسرم به این شماره پیام بده. متاسفانه خیلی چیزها فهمیدم شوهرم مدام به شماره جدیدم پیام میداد و من و دخترش که کنارش بودیم رو نمیدید. متاسفانه فهمیدم که شوهرم از شروع بلوغشون خودارضایی میکنن و چشم بد به خواهرم و زن داداششون که دختر عمه ی من هستن دارن. و با ارتباط بدی با دختر عمه اشون دارن به حدی که اسم اندام دختر عمه اشون رو میبرند و ابراز علاقه به دختر عمه اشون کردن. دختر عمه اشون ازشون بزرگترن و دو تا بچه دارن.
شبهای بعد عکس آلتشون رو در حالتهایی مختلف میفرستادن و مدام وقیحانه اسم آلت خودشون و زنها رو میکردن و به من که با اسم ماری بودم ابراز علاقه میکردن و حرفهای توی رختخوابی میزدن و مدام از من هم عکس میخواستن ولی من در حد همون عکسها میفرستادم و میگفتم من فقط پولی کار میکنم پول بده تا عکس اون طوری بدم. مطمئن بودم پول نمیده .خلاصه که شبهای خصوصی امان هم به ماری که خودم بودم میگفت . فهمیدم ایشان تو یوتیوپ قبل از هم خوابی با من مدام فیلمهای بد نگاه میکند به راحتی به خدا قسم دروغ میخورد. و مجبور است با من زندگی کند، و نفهمی و جوانی کرده که با من ازدواج کرده و دلش یک استخر زن لخت میخواهد و از اینکه من در هنگام همخوابگی کارهای گناه انجام نمیدهم ناراحت است . و وقتی خوب عکس میفرستاد میگفت برم آبم را بریزم و در حمام از خودش عکس میفرستاد. ایشان متاسفانه بیشتر اوقات انزال زودرس داشتن و در خانه مرتب دستشون یا تو شلواره یا از روی شلوار دستشون به خودشونه. متاسفانه متاسفانه در بعضی از مواقع هم دخترمون هم میشونه روی آلت خودش.
چند وقت گذشت چون شهرمون عوض شده بود فاصله ام با خانواده ام بیشتر شده بود و خیلی وقت بود ندیده بودمشون. در ضمن ناگفته نماند که من با اینکه این چیزها را فهمیدم یک ذره رفتارم عوض نشد و وظیفه زناشویی خودم را به نحو احسنت انجام دادم حتی به خاطر همسرم ۱۰ کیلو در ۲۰ روز کم کردم البته قبل از فهمیدن جریان.
ماه صفر بود و قرار شد ما هم ۳ روز مراسم بگیریم ،بگذریم که برای مراسم با یک بچه ۲ سال و نیمه دست تنها و توی شهر غریب بدون کمک ایشان خانه را برای مراسم آماده کردم و متاسفانه ایشان در روزهای مراسم هم با ماری در ارتباط بود. واقعا من مانده بودم که چطور بعد از اینکارها جلوی خدا سجده میکند.
۳ روز مراسم پدر و مادرم برای کمک آمدن و چون من خیلی وقت بود به شهرمان نرفته بودم به بهانه سر زدن به خانواده با پدر و مادرم با اجازه همسرم به خانه اشان رفتم. حتی تا آخرین لحظه با احساس تمام ازش خداحافظی کردم.
با پدرم در این مورد صحبت کردم و پیش وکیل رفتیم قرار شد وکیل باهاش تماس بگیره ولی نگه خانواده من در جریانن و بگه من تنهایی رفتم پیش وکیل و مدرک دارم و بدون اینکه آبروش بره بیاد برای طلاق.
خلاصه که این آقا بعداز تماس وکیل با من تماس میگیره ولی من گوشی پیشم نبوده و با مادرم تماس میگیره که اطلاعی نداره و میگه من با دختر عمه ام ارتباط خاصی نداشتم و غلط کردم و التماس به مادرم. وقتی میبینه مادرم در جریان نیست دوباره به من زنگ میزنه و من هم گفتم من برای طلاق دلیل دیگه آوردم و چرا ارتباط با دختر عمه ات را گفتی. آخه سری قبل به من گفته بود چرا آبروم رو بردی و هزار حرف دیگه . منم اینبار گفتم فقط به پدرم بگم که کمکم کنه. و آبروش رو نبرم . راستش من برای طلاق مصمم بودم ولی پدرم گفت این شرطها رو بذار و برو سر خونه زندگیت به خاطر دخترت و خدا . این آقا مریضه و باید بره دکتر و قرار شد حق طلاق و حضانت بچه و غیره را ثبتی به من بدهد اولش قبول نکرد ولی من گفتم خب با پدر و مادرم بیا برا طلاق و به پدر و مادرت هم دلیل جدایی را بگو. این آقا خیلی دهن بین است مثلا چیزی که من میگم رو قبول نداره ولی اگر خانوادش یا دوستاش بگن قبول میکنه . در هر صورت بعد از کلی بالا و پایین و التماس و غلط کردم و ترس از فهمیدن خانوادش به خاطر طولانی شدن موندن من پیش خانوادم و ... ، و بالاخره شرایط رو قبول کرد هر چند برگشت برای من خیلی سخت بود. ایشان بارها در تماسها که با من داشتن میگفتن تو برگرد ال میکنم بل میکنم و بهترین زندگی را برایت فراهم میکنم. من برگشتم و با کوه زباله ها ی جمع نشده و ظرف کثیف مواجه شدم هیچ نگفتم و فقط شروع به تمیز کاری کردم و ایشان هم هیچ کمکی نکردن ،پیش خودم گفتم هیچ چیز تغییر نکرده ولی ان شاالله گناه را کنار گذاشته و من هم کمکش میکنم نمیذارم دیگه فیلم ببینه چون همیشه قبل از نزدیکی منو مجبور میکرد که باهم فیلم بد و رقص آنچنانی ببینیم هر چند من چشمهایم را میبستم ولی راضی نبودم ایشان ببینند. دیگه نمیذاشتم فیلم ببینه حتی به اصرار ایشان اقدام برای بارداری هم کردیم که به خواست خدا در همان ماه اول از بین رفت . متاسفانه رفتار خانوادش به خاطر بدگویی ایشان نسبت به من گاهی خوب نبود و همینطور پدرشون اخلاق بدی دارن و برای ما تصمیم میگیرند که کجا بریم مهمانی و کی بریم . خلاصه بعد از ۲ ماه که به خانه پدرم رفتیم من به دلیل بارداریه ناموفق دچار کمر درد و سردرد شدید شده بودم و نمیتونستم جایی برم فقط تو خونه بودم و ایشان هم حال مرا میدونست و بهش گفته بودم چون هفته گذشته اش که خانه پدرش بودیم پدرش میگفت برویم سر بزنیم به فلان فامیل که در شهر دیگری بود و من گفته بودم که کمر درد دارم و نیمچه دعوایی هم به دلیل نرفتن و به حرفش گوش ندادن انجام داد هر چند پدرش دست بردار نبود و گفت برویم خانه ی عمویت ،خلاصه که هیچ درکی از شوهرم در مورد حالم ندیدم ولی باز هم هیچ نگفتم و ادامه دادم بدون اینکه حتی یکبار به روی شوهرم بیارم که فلان تعهد را دادی. خلاصه که دوباره در شهر پدرم گیر داد که باید باهم بریم خونه عموم که مریض بوده حالا بعداز دو ماه منو آورده بود خانه پدرم و مریض هم بودم قبلن هم بهش گفته بودم که در چه وضعیتی هستم ولی حرف خودش را میزد . موقع برگشت به خانه توی ماشین متاسفانه همیشه بی موقع شروع به صحبت میکنه یا تو ماشین که به سمت جایی و مهمانی میرویم یا سر غذا بهشونم گفتم، شروع به دعوا کرد که چرا خانه عموم نرفتیم منم گفتم عموی شماست وظیفه ات هست به دیدنش بری تنهایی میرفتی من وظیفه ندارم که حتما در هر شرایطی بیام منظورم وضعیت کمر دردم بود ولی ایشان به کلی فراموش کردن و گفتن من تنهایی نمیرم. از این شرایط زیاد پیش اومده بود و با ایشان به مهمانی رفته بودم حتی مینیسک پای من پاره شده بود ولی هر جا میگفت باهاش میرفتم و ایشان هیچ توجه ای به درد یا خجالت من که باید حتما پایم را دراز میکردم نداشتن.
خلاصه که شروع به دعوا در ماشین کردن که من گفتم باشه زنگ بزن بریم ولی توجه ای نکردن و برگشتیم خونمون. منم تو راه هیچ حرف دیگه ای نزدم که دعوا نشه خسته شده بودم از دعوا برای دخترم هم ناراحت بودم که تو این شرایطه.
فرداش که رفتن سر کار یک تماس هم نگرفتن و شب هم سر کار موندن و اطلاع هم ندادن که کجا هستن و من از طریق مادرم فهمیدم . خسته شده بودم از زندگی، تو دوراهی بودم که چکار باید بکنم . فردا که از سر کار اومدن گفتن باشه ببخشید هر چند تقصیر تو بودو تو باید عذرخواهی کنی و متاسفانه فقط برای رفع نیازشان بود.
چند روز گذشت دوباره شروع کرد به پیام دادن به شماره ی من که زنم فهمید و ال شد و بل شد و دیگه پیام نده زندگیم در خطره بعد جالب اینکه به شماره جدیدم زنگ میزد منم محل نداشتم دوباره فرداش پیام داد و زنگ میزد که گفتم چرا زنگ میزنی و گفت تنهام. که بهش گفتم تو خودت میگی بهم پیام نده بعد بهم زنگ میزنی. خلاصه که دوباره شروع کرد مثل قبل پیام دادن ولی من دیگه زیاد تحویلش نگرفتم. ولی متاسفانه من ریختم بهم و کاملا در ظاهرم نمایان بود اون آقا هم مدام میگفت چته و من چی باید میگفتم ،میگفتم هیچ و مدام فکر میکردم که چکار باید بکنم حتی نمیتونستم دیگه پیشش بخوابم به بهانه دخترم که بیداره پیشش میخوابیدم نمیتونستم بهش بگم دلیل رفتارم چیه و دارم به چی فکر میکنم ،شاکی شد که باید امشب بیای پیشم بخوابی من نیاز دارم منم مجبور شدم رفتم ولی دعوامون شد چون من چرتم میبرد از بس خسته بودم هم بیخواب شده بودم هم مدام کار میکردم و خودمو سرگرم میکردم که گفت این چه وضعیه و دعوا و من دل چرکین تر . مدام خودمو سرگرم خانه تکانی کردم و متاسفانه یکی از دوستام رو از دست دادم و حالم بیشتر دگرگون شد و تو خودم فرو رفتن . صحبت کم میکردم حتی تو دعوا بهش گفتم شاید مشکلی داشته باشم و احتیاج دارم تو خودم باشم . چند روز گذشت سر غذا دوباره شروع کرد به بحث بهش گفتم الان وقت صحبت کردن نیست چون یاد قدیمش افتادم که سفره افطار رو ریخت بهم ولی گفت من میگم کی موقع اش است و شروع کرد که چیه و ... منم گفتم یکی از شرطها این بود که بری دکتر پس برو دکتر ، ایشان هم زد زیرش که قرار نبود بریم و من تا آخر عمرم هم نمیرم دکتر و داد و بیداد که تو منو دیوونه کردی اگر میتونستم الان حتما زن دوم میگرفتم(به دلایلی حق ندارن زن دوم بگیرن و یا صیغه کنن) اگر بچه نبود یک دقیقه هم باهات زندگی نمیکردم ، دخترم هم مدام میگفت بابا داد نزن با مامانم که متاسفانه با تشر بهش گفت برو ولی بچه که نمیفهمه موند گفت داد نزن که محکم زد رو سینه اش و پرتش کرد که خدا رحم کرد و سرش خورد رو بالشت، دخترم که بغل کردم میلرزید و گریه میکرد و سفت تو بغلم چسبیده بود و اون آقا دست بردار نبود سینی غذا رو رو محکم کوبید رو سفره و بشقاب رو ش************د و سفره رو ریخت بهم و بلند شد رفت . من هم بچه به بغل شروع کردم به جمع کردن ولی ایشان مدام پشت سرهم بهم فحش میدادن از خر گرفته تا ... هر چی بچه را آرام میکردم می آمد میگفت مادرت بده من هر چی میگفتم تقصیر بابا نبود اون هی میومد میگفت تقصیر مادرت که بده .
خلاصه آخرش هم گفت باید تو رو میزدم نه بچه ،همش تقصیر تو که بچه رو زدم . بعد هم گفت من نیاز دارم باید شب بیای پیشم وگرنه زهرا رو خفه میکنم. البته سری اول هم من و خانواده ام رو تهدید کرده بود که میکشمتون.
شب من هم رفتم ولی خوابید و صبح بعد از پیام بازی و گردش تو گوشیش منو صدا زد که بیا ،البته من اصلن نتونستم بخوابم، منم گفتم چرا همون دیشب انجام ندادی بچه الان بیدار میشه گفت دیشب ازت عصبانی بودم. خلاصه بلند شد رفت بعد هم دخترم بلند شد منم شب قبل با مشورت خانواده تصمیم گرفتم وقتی از خانه زد بیرون با آژانس برم شهرمون . منم رفتم وقتی فهمید آشوب به پا کرد و آمد خانه پدرم که زنم فرار کرده و ... برای مادرم قسم دروغ میخورد که کاری نکرده قسم جلاله میخورد تا اینکه من رفتم و دروغش رو فاش کردم و گفتم دوباره شروع کردی به پیام دادن ولی کوتاه نیامد شروع کرد به بهانه های دروغ که من غذا درست نمیکنم(الحمدالله این عکس گرفتن از غذاها اینجا بدرد میخوره که من متنوع و جدید براش درست میکردم ) و اینکه من تنبل و ... هستم.
متاسفانه این آقا بیرون که میریم فقط زنها رو نگاه میکنه. و اینکه تو پیام هاشون مدام میگفتن که مجبورن با من زندگی کنندءء به خاطر خانوادش که قبول نمیکنن و بچه.
من حتی دیگه نمیتونم به خواهرم بگم بیاد خونم چون شوهرم بهش نظر داره و اینکه نمیتونم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم چون زن دوستش یعنی دوستم بود و این آقا بهش نظر داشت و اون هم باهاش ارتباط برقرار کرده بود. من واقعا نمیتونم به زندگی بر گردم حتی به خاطر دخترم هر چند به نفعشه چون کم ازش سوءاستفاده نکرده۰ من اصلن نمیدونستم سر درد چیه ولی متاسفانه الان دچارش شدم الکی گریه ام میگیره و .... من بارها به این آقا فرصت دادم ولی اینبار ... خودش هم که هنوز میگه تقصیر منه ،همیشه اون بوده که عذرخواهی میکرده و من مغروری که اگر بودم خیلی وقت پیش باید زندگی رو رها میکردم.
الان هم خانواده ام میگن شرط دکتر بذاریم و به خاطر دخترت برگرد هر چند برگشت من یعنی مردن ذره ذره.
به اصرار خانوادم گفتم اول مشاوره بگیرم و بعد تصمیم بگیرم . هر چند من میترسم حالا ۲ سال دیگر نه ولی ۱۰ سال دیگه با چند تا بچه دوباره به بن بست برسم.
من دلیلم برای ازدواج با این آقا این بود که فکر میکردم پسر مسجدی و قرآن خون و مداح ضد خدا نمیشه ولی متاسفانه ظاهر و باطن ۱۲۰ درجه فرق میکنه (۶۰ درجه اش برای عبادت و خمس دادنش).
ممنون میشم مرا راهنمایی کنید