سلام، خیلی حالم بده..داستان مفصلی دارم ولی خواهش میکنم کمکم کنید..دارم از درد میمیرم وهیچ کس نه احساس منو درک میکنه نه هم درد خوبیه خیلی تنهام، من پارسال درسم تموم شد دو سال دانشجوی ارشد تو یکی از شهرستان ها بودم که به سختی و کلی مشکلات ماه های آخر اتمام درس بود. در این حین یکی از هم کلاسیام که تو این دو سال رابطه خاصی نداشتیم جز سلام و علیک بخاطر کارامون با هم در ارتباط بودیم من اومده بودم خونه و اون هم تو شهر خودش بود همون شهری که دانشجو بودم. خلاصه صحبت کردن های ما از درسو سوالو نوشتنو ... رسید به همچی اون ادم به من میگفت من تو رو چرا انقدر دیر شناختم..منم همینو میگفتم..میگفتم اصلا فکر نمیکردم شما اینجوری باشی..خلاصه صمیمیت ما افزایش یافت طوری که حتی وقتی من رفتم اون شهر چندین بار با هم بیرون رفتیم، فکر خاصی تو ذهنمون نبود چون دیگه دقیقه نود بود و من داشتم میومد فایده ای نداشت که بخوایم رابطه ای داشته باشیم از طرفی اون پسر لابلای صحبتاش همیشه میگفت من تصمیم ازدواج ندارم، میگفت همه برادرای کوچیکش دارن ازدواج میکنن خودشم عاشق بچه و.. است ولی منتظره اونا بیارن..متوجه شدم پیشینه خوبی نداشته ولی چون ی من ربط نداشت نپرسیدم.فقط یکبار گفتم تو خونه، ماشین کار ثابت همچی داری جالبه که دربند هیچی نیستی گفت چیزی به نام احساس در من وجود نداره،دوست ندارم متعهد بشم چون حس دوست داشتن واقعی نسبت ب کسی ندارم.منم یه دختری بودم که تقریبا راحت به مسایل نگاه میکردم و آدما..درگیر کسی نمیشدم هیچوقت..روابط خاصیم تجربه نکرده بودم ولی از نظر اجتماعی محدود نکردم خودمو، دوستان اجتماعی زیادی داشتم که دورادور سلام علیک داشتیم..اینم گفتم حتما یکی مثل اونا میشه..تا اینکه یروز با جمع بچه های دانشگاه بودیم و روز خوبیم بود شبش بهم پیام داد که تو خیلی خوبی قدر خودتو بدون ا این حرفا..منم یکم احساسم نسبت بهش قلقلک داده شده بود گفتم ممنون وبارم جای سوال شد که مشکل این طرف چیه اخه..خلاصه من دفاع کردمو کارای فارغ التحصیلیمو انجام دادم که در حینش یکدفعه ای مادوتا بهم گره خوردیم..اون ادم انگار تو من حل شد..یهو گفت تو حس دوست داشتنو تو من بیدار کردی منو برگردوندی به 5 سال پیش..منم یهو بخودم اومدم دیدم در عرض دو سه روز عاشق شدم و ناراحت از اینکه دارم میام..وقتی این حرفو زد امیدوار شدم گفتم این دقیقه نود گره خوردن ما بهم بی دلیل نیست، حکمت داره خدا خواسته با هم باشیم..خلاصه اومدنمو ب تاخیر انداختمو روزای خاطره سازی رو داشتیم باهم، روز اخر اون پسر بهم گفت برو خونه ایشالا خوشبخت باشیمن خیلی ناراحت شدم گفتم یعنی چی اخه..گفت من ادمی نیستم که بشه روم حساب کرد گفتم کی گفته تو بهترینی هنوزم بنظرم هست اگه بخواد، خلاصه داستان زندگیشو تعریف کرد که متوجه شدم یکبار ازدواج کرده وشکست سختی خورده و دیگه نمیخواد تن بده ب ازدواج..گفتم من صبر میکنم تو یه اشتباه تو سن کم کردی حالا اصلا نمیتونم این داستانو بی حکمت ببینم من صبر میکنم تا خوب شی خلاصه اومدم خونه و اون ادم هر روز با من سردتر شد..شبو روز براش گریه میکردم ته دلم امیدوار بودم باز ولی اون نا امیدم میکرد ولی هر شب مست میکرد زنگ میزد بهم کلی قربون صدقه میرفتو میگفت تو تلخ ترین و شیرین ترین خاطره زندگیمی فرداشم یادش میرفت زنگ زده، من ولی باز انگار یه ندایی ته دلم میگفت نا امید نباش حتی ماهی یکدفعه به بهونه های مختلف میرفتمو میدیدمش تا اینکه بعد چند ماه متوجه شدم همزمان با من با یک نفر دیگه هم بوده که خیلی داغون شدم و با کلی اتفاقات بد کات کردم گفتم این ادم مشکل داره..با دختره حرف زدم، دقیقا دو روز بعد از اینکه با من کات کرده بود با اونم کات کرده بود که دلیلشم با تحقیقات فهمیدم که اون دخترم بهش خیانت کرده بودو این متوجه شده بود..خیلی داغون بوئ چون اون دخترو جدی گرفته بودو ب خانوادش معرفی کرده بود، قول ازدواجی نداده بود ولی انگار تو سرش ی فکرایی بود..خلاصه گفتم اشکال نداره دست بالای دست بسیار است ب من خیانت کردو خیانت دید..ولی باز اون چراغه مچنان ته دلم روشن بود..تا اینکه بعد مدتی رفتم واسه کاری اونجا قرار بود چند ماهی باشم که یروز این بهم پیام دادو حالمو پرسید منم باز یهو گفتم الان فرصت خوبیه که خودمو ثابت کنم..یروز رفتیم بیرون بعدش صحبت کردیم گفتم باهم باشیم باز یه رابطه بی حاشیه داشته باشیم اون اول موافق نبود چون میگفت من همونم بعد اوکی شد..و رابطمونو شروع کردیم و باور نکردنی بود که این رابطه هر روز بیشتر جون میگرفت..اونم همه تلاششو کرد که اشتباهاتشو جبران کنه و تمام وقتش برای من بود..روزای خیلی خوبی بود..خیلی عوض شد، شده بود یه ادم بی حاشیه که حتی دیگه لب به الکلم نمیزد و ازهمه انرژی های منفی دور بود..و با اینکه تلاش میکرد معمولی رفتار کنه ولی دوست داشتنو میفهمیدم اون چند ماه عالی گذشتو من باز اومدم خونه وباز اون ادم فاصله گرفت اینبار ولی خیلی سالم که من مطمعنم تنهاستو فقط سرگرمه کارو ورزشه..و چندین بارم بهم گفت تو تنها ادم زنده ای هستی که برات اشک ریختم..بهت فکر میکنم غم تمام وجودمو میگیره..ولی میگفت دیگه کش ندیم این داستانو از طرفیم من خستم میخوام برای خودم باشم بدون درگیری ذهنی نمیتونم بهت بگم بهم زمان بده چون درست نیست..خیلی بی تابش بودم از اینکه باز باهام معمولی بود اذیت بودم و کم کم داشت خاطرات خوبمون خراب میشد با بهونه های من که خداحافظی کردمو قسم خوردم دیگه هیچ زنگو پیامی از طرفم نباشه..ولی دارم میمیرم.. هنوز ته دلم روشنه ولی این دوری خیلی بده دوست ندارم یکسالم بی نتیجه بمونه من اون ادمو برای خودم میدونم نمیدونم باید چیکار کنم..منتظرم بالاخره یروزی ازش خبری بشه و بیاد..بنظرتون میاد؟