نمایش نتایج: از 1 به 9 از 9

موضوع: سردرگمی و احساس سرکوبی

1316
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32397
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    سردرگمی و احساس سرکوبی

    سلام، خیلی حالم بده..داستان مفصلی دارم ولی خواهش میکنم کمکم کنید..دارم از درد میمیرم وهیچ کس نه احساس منو درک میکنه نه هم درد خوبیه خیلی تنهام، من پارسال درسم تموم شد دو سال دانشجوی ارشد تو یکی از شهرستان ها بودم که به سختی و کلی مشکلات ماه های آخر اتمام درس بود. در این حین یکی از هم کلاسیام که تو این دو سال رابطه خاصی نداشتیم جز سلام و علیک بخاطر کارامون با هم در ارتباط بودیم من اومده بودم خونه و اون هم تو شهر خودش بود همون شهری که دانشجو بودم. خلاصه صحبت کردن های ما از درسو سوالو نوشتنو ... رسید به همچی اون ادم به من میگفت من تو رو چرا انقدر دیر شناختم..منم همینو میگفتم..میگفتم اصلا فکر نمیکردم شما اینجوری باشی..خلاصه صمیمیت ما افزایش یافت طوری که حتی وقتی من رفتم اون شهر چندین بار با هم بیرون رفتیم، فکر خاصی تو ذهنمون نبود چون دیگه دقیقه نود بود و من داشتم میومد فایده ای نداشت که بخوایم رابطه ای داشته باشیم از طرفی اون پسر لابلای صحبتاش همیشه میگفت من تصمیم ازدواج ندارم، میگفت همه برادرای کوچیکش دارن ازدواج میکنن خودشم عاشق بچه و.. است ولی منتظره اونا بیارن..متوجه شدم پیشینه خوبی نداشته ولی چون ی من ربط نداشت نپرسیدم.فقط یکبار گفتم تو خونه، ماشین کار ثابت همچی داری جالبه که دربند هیچی نیستی گفت چیزی به نام احساس در من وجود نداره،دوست ندارم متعهد بشم چون حس دوست داشتن واقعی نسبت ب کسی ندارم.منم یه دختری بودم که تقریبا راحت به مسایل نگاه میکردم و آدما..درگیر کسی نمیشدم هیچوقت..روابط خاصیم تجربه نکرده بودم ولی از نظر اجتماعی محدود نکردم خودمو، دوستان اجتماعی زیادی داشتم که دورادور سلام علیک داشتیم..اینم گفتم حتما یکی مثل اونا میشه..تا اینکه یروز با جمع بچه های دانشگاه بودیم و روز خوبیم بود شبش بهم پیام داد که تو خیلی خوبی قدر خودتو بدون ا این حرفا..منم یکم احساسم نسبت بهش قلقلک داده شده بود گفتم ممنون وبارم جای سوال شد که مشکل این طرف چیه اخه..خلاصه من دفاع کردمو کارای فارغ التحصیلیمو انجام دادم که در حینش یکدفعه ای مادوتا بهم گره خوردیم..اون ادم انگار تو من حل شد..یهو گفت تو حس دوست داشتنو تو من بیدار کردی منو برگردوندی به 5 سال پیش..منم یهو بخودم اومدم دیدم در عرض دو سه روز عاشق شدم و ناراحت از اینکه دارم میام..وقتی این حرفو زد امیدوار شدم گفتم این دقیقه نود گره خوردن ما بهم بی دلیل نیست، حکمت داره خدا خواسته با هم باشیم..خلاصه اومدنمو ب تاخیر انداختمو روزای خاطره سازی رو داشتیم باهم، روز اخر اون پسر بهم گفت برو خونه ایشالا خوشبخت باشیمن خیلی ناراحت شدم گفتم یعنی چی اخه..گفت من ادمی نیستم که بشه روم حساب کرد گفتم کی گفته تو بهترینی هنوزم بنظرم هست اگه بخواد، خلاصه داستان زندگیشو تعریف کرد که متوجه شدم یکبار ازدواج کرده وشکست سختی خورده و دیگه نمیخواد تن بده ب ازدواج..گفتم من صبر میکنم تو یه اشتباه تو سن کم کردی حالا اصلا نمیتونم این داستانو بی حکمت ببینم من صبر میکنم تا خوب شی خلاصه اومدم خونه و اون ادم هر روز با من سردتر شد..شبو روز براش گریه میکردم ته دلم امیدوار بودم باز ولی اون نا امیدم میکرد ولی هر شب مست میکرد زنگ میزد بهم کلی قربون صدقه میرفتو میگفت تو تلخ ترین و شیرین ترین خاطره زندگیمی فرداشم یادش میرفت زنگ زده، من ولی باز انگار یه ندایی ته دلم میگفت نا امید نباش حتی ماهی یکدفعه به بهونه های مختلف میرفتمو میدیدمش تا اینکه بعد چند ماه متوجه شدم همزمان با من با یک نفر دیگه هم بوده که خیلی داغون شدم و با کلی اتفاقات بد کات کردم گفتم این ادم مشکل داره..با دختره حرف زدم، دقیقا دو روز بعد از اینکه با من کات کرده بود با اونم کات کرده بود که دلیلشم با تحقیقات فهمیدم که اون دخترم بهش خیانت کرده بودو این متوجه شده بود..خیلی داغون بوئ چون اون دخترو جدی گرفته بودو ب خانوادش معرفی کرده بود، قول ازدواجی نداده بود ولی انگار تو سرش ی فکرایی بود..خلاصه گفتم اشکال نداره دست بالای دست بسیار است ب من خیانت کردو خیانت دید..ولی باز اون چراغه مچنان ته دلم روشن بود..تا اینکه بعد مدتی رفتم واسه کاری اونجا قرار بود چند ماهی باشم که یروز این بهم پیام دادو حالمو پرسید منم باز یهو گفتم الان فرصت خوبیه که خودمو ثابت کنم..یروز رفتیم بیرون بعدش صحبت کردیم گفتم باهم باشیم باز یه رابطه بی حاشیه داشته باشیم اون اول موافق نبود چون میگفت من همونم بعد اوکی شد..و رابطمونو شروع کردیم و باور نکردنی بود که این رابطه هر روز بیشتر جون میگرفت..اونم همه تلاششو کرد که اشتباهاتشو جبران کنه و تمام وقتش برای من بود..روزای خیلی خوبی بود..خیلی عوض شد، شده بود یه ادم بی حاشیه که حتی دیگه لب به الکلم نمیزد و ازهمه انرژی های منفی دور بود..و با اینکه تلاش میکرد معمولی رفتار کنه ولی دوست داشتنو میفهمیدم اون چند ماه عالی گذشتو من باز اومدم خونه وباز اون ادم فاصله گرفت اینبار ولی خیلی سالم که من مطمعنم تنهاستو فقط سرگرمه کارو ورزشه..و چندین بارم بهم گفت تو تنها ادم زنده ای هستی که برات اشک ریختم..بهت فکر میکنم غم تمام وجودمو میگیره..ولی میگفت دیگه کش ندیم این داستانو از طرفیم من خستم میخوام برای خودم باشم بدون درگیری ذهنی نمیتونم بهت بگم بهم زمان بده چون درست نیست..خیلی بی تابش بودم از اینکه باز باهام معمولی بود اذیت بودم و کم کم داشت خاطرات خوبمون خراب میشد با بهونه های من که خداحافظی کردمو قسم خوردم دیگه هیچ زنگو پیامی از طرفم نباشه..ولی دارم میمیرم.. هنوز ته دلم روشنه ولی این دوری خیلی بده دوست ندارم یکسالم بی نتیجه بمونه من اون ادمو برای خودم میدونم نمیدونم باید چیکار کنم..منتظرم بالاخره یروزی ازش خبری بشه و بیاد..بنظرتون میاد؟

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : سردرگمی و احساس سرکوبی

    نقل قول نوشته اصلی توسط خسته و دلتنگ نمایش پست ها
    سلام، خیلی حالم بده..داستان مفصلی دارم ولی خواهش میکنم کمکم کنید..دارم از درد میمیرم وهیچ کس .منتظرم بالاخره یروزی ازش خبری بشه و بیاد..بنظرتون میاد؟
    سلام خانم خسته و دلتنگ

    میشه کمی واقع بینانه حرف بزنیم؟؟؟

    شما تا حالا فکر کردی چرا اون دختر رو به خانوادش معرفی کرد ولی شما رو نه؟؟؟

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32387
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    10
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سردرگمی و احساس سرکوبی

    ........
    ویرایش توسط ثریا92 : 01-19-2017 در ساعت 03:00 PM

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32397
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سردرگمی و احساس سرکوبی

    بله باور کردم
    چون منو به دوستاش نشون داد وقتی دوباره با هم خوب شدیم..قبلا میگفت اصلا هیچ چیز ازتو ب کسی نگفتم ولی گویا خیلی مشتاق بودن منو ببین وقتی دیدن گفتن فلانی خیلی تعریفتو میکرد..بالاخره ما شمارو دیدیم
    من همه حرف هایی که بهم زده بودو در موردش تحقیق کردم، یه صفحه فیک تو اینستاگرام ساختم و همه ادمایی که در موردشون شنیدمو یکی یکی بررسی کردم و با طرف بدون اینکه بدونه من کیم صحبت کردم و دیدم واقعا حرفاش درست بود
    خونه و ماشین و... هم بله داره ما همش با هم بودیم حتی خونشم من رفتم خانوادشم، ای دی همشونو دارم و عکس همشونم دیدم برادرشم از نزدیک دیدم حتی شناسنامشم دیدم و از این لحاظ ها کاملا بهش اعتماد دارم..این طرف یه ادم بسیار متشخصیه از دید همه که روش یه حساب جداگانه باز میکنند و ب نظر منم ادم خوبیه ولی خیلی بدشانسی زیاد اورده..حتی من تا جلوی خونه مامانش رفتم باهاش ولی تو نرفتم خودمم نخواستم گفتم تو خواهر داری مراعات کن..
    اون دختر هم من باهاش صحبت کردم و گفت من یه شیطونی ساده کردم ولی پیام های التماسشو دیدم به طرف هم چنین یکی از دوستان مشترکمون دو روز بعد کات کردن به من گفت که فلانیو دیدم و خیلی پکر بود و داستانو براش تعریف کرده بود..
    ولی ما بعد از اشتیمون واقعا خوب بودیم واین ادم 180 درجه تغییر کرد، حسابی سرش ب سنگ خورد ولی الان ترجیح میده تنها باشه میگه درست نیست من به تو بگم زمان بده بهم درصورتی که هنوز من به اون ثباتی که باید نرسیدم و نمیدونم کی میرسم فکر میکنه در حقم خودخواهی میکنه با این کار ولی من اینجوری فکر نمیکنم

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32397
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سردرگمی و احساس سرکوبی

    سلام
    بله صحبت کنیم
    من روزی که قضیه اون دخترو فهمیدم دیگه هر جور که میتونستم بار خودشو و خانوادش کردم از شدت اعصاب خوردی..هرچند از زمانی که من برگشتم از اونجا ب ه من گفت که هدفی نداره و من جدی گرفتم و امیدوار بودم..این دختر هم گویا سه چهار ماه دوست بودن و گفت بهش گفتم حسابی باز نکن و ب خانوادمم گفتم حسابی باز نکنن..
    بعد اون زمان که با اون دوست شده بود ما فقط یکبار همو دیدیم که گویا تلاش کرذه بود من کاملا متوجه شم ولی دلش نیومده بود..
    دختره هم که با من خرف زد گفت من بهش گفتم هدف چیه گفت فقط دوست باشیم و منم خاستگارامو بررسی میکردم
    بعد از کات شدنشون..
    مامانش گویا گفته بود که دیگه با هرکسی دوست شدی نیارش تو خانواده..من فقط برادراشو دیدم ولی مامانش و خواهرشو فقط در حد عکس
    این اواخرم حتی میخواست خواهرشو بیاره بیرون میخواستیم بریم من خودم قبول نکردم
    هیچ وقت دوست ندارم به عنوان دوست دختر یه پسری تو خانوادشون جلوه کنم..خوشحالم که ندیدم مادرشینارو

  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23156
    نوشته ها
    364
    تشکـر
    593
    تشکر شده 396 بار در 211 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : سردرگمی و احساس سرکوبی

    سلام !

    دوست عزیز شما تکلیفتون را با خودتون مشخص کنید ، اینکه میگید دوست ندارید به عنوان دوست دختر پسر خانواده به خانواده اش معرفی بشید با اینکه شما الان دوست دختر ایشون هستید متناقضه ! اگه این سیستم ازدواج را قبول دارید که خب باید رسوم مربوط بهش را که یکیش همین معرفی شما به خانواده ایشون به عنوان دوست دختر هستش را هم بپذیرید !

    در مورد اینکه ایشون تا از شما فاصله دارن و توی شهر خودشون هستن هم خب یه واکنش خیلی خیلی طبیعیه ، مردها برای عاشق موندن باید عشقشونو لمس کنن و خانم ها برای عاشق موندن باید از سمت عشقشون مورد محبت و ابراز علاقه کلامی قرار بگیرن (که منافاتی با دور بودن از هم نداره) ... دقت هم کرده باشید هر مرتبه که شما برمیگشتید به شهر خودتون ایشون باهاتون سرد میشده !

    حالا اینا همش یه طرف داستانه ، شما گذشته سخت ایشونو باید در نظر بگیرید ، کسی که اینقدر بد بیاری داشته دیگه به مرور به همه چی بد بین میشه و خیلی خیلی سخت دوباره هوس ازدواج به سرش میزنه ! شما خودتونو بزارید جای ایشون ببینید واقعا اگه جای ایشون بودین ، موقعیت خوب فعلیتون را با ریسک ناشی از ازدواج عوض میکردین ؟؟؟؟

    یه تجربه شخصی هم که من دارم اینه ، کسی که یه بار رفت و باش کات کردی دیگه بزار بره و هیچوقت سمتش نرو ، اگه بعد از چند وقت بخوای دوباره با اون آدم تماس داشته باشی ، اون احساسات قدیمیش را بیدار میکنی و استرس به زندگیش وارد میکنی !

    کات کردن و رفتن بلدی میخواد ، اگه رفتی دیگه برو و پشت سرتم نگاه نکن و به اون رابطه به عنوان یه خاظره خوب در یه وهله خاص از زندگیت نگاه کن ... نه به عنوان یه گزینه که هروقت دلتنگ شدی بخوای برگردی باهاش ! دلتنگی هم جزوی از کات کردنه و باید تحملش کرد ، نه اینکه به محض دلتنگی بخوای با یه مسیج یا تلفن دلتنگیتو رفع کنی چون موضعی هستش و بعدش دوباره درگیر احساسات میشی و فکرت مختل میشه !

    در پایان هم اینکه فقط کنار کسی بمون که کنارش احساس آرامش بکنی و دلت آروم باشه پیشش ، نه اینکه استرس اینو داشته باشی که الان که اون میره سر کارش آیا به کسی نگاه میکنه ، با کس دیگه ای رابطه داره یا نه و ...
    امضای ایشان
    There is a charm about the forbidden that makes it unspeakably desirable

    -Mark Twain

  7. کاربران زیر از ehsan1966 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32397
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سردرگمی و احساس سرکوبی

    سلام
    حرف های شما درست و منطقیه، ولی رابطه ما انگار عین کلاف سر در گم شده... وقتی این ادم وارد زندگی من شد گفتم این اخرین فرده و همش امیدوار بودم ، حتی این امیدواری کماکان باهام هست..مطمعن بودم دلش خیلی پاکه وگرنه انقدر اسیب نمیدید..اون ادم از یه ادمی که دیگه براش چیزی مهم نبود شد یه پسر سر بزیر که کاملا بهم ثابت کرد که تغییر کرده، کسی که هر شب مست میخوابید الان لب به مشروب نمیزنه،بهمم صد بار گفته که تنها حس پاک تو امید زندگی منه و به احساست ایمان دارم، خودمم اگر یه نفر رو کره زمین باشه که دوسش داشته باشم اون تویی، فقط خستم، از 14 سالگی تا الان همش یکسره درگیرم، بدون فکر، میخوام یکم از خودم فاصله بگیرم ببینم کیم چیم ..ولی اون به عنوان یک مرد چیزی کم نداره و اینکه مطمعنم که دوسم داره الان..خودش بارها بهم گفته که تو تنها ادم زنده ای هستی که من براش گریه کردم..ولی چون تکلیفم با خودم روشن نیست نمیتونم بهت بگم زمان بده این درست نیست..از طرفی دوری و دلتنگی باعث شده من اصلا نتونم رو خودم مسلط باشم...و همش بی تابی میکردم..انتظار داشتم دوست داشنشو بهم نشون بده ..حداقل پاشه بیاد یدفعه تو این دو ماه که ببنمش ولی اون میگفت همینجوری معمولی باشیم بدون درگیری احساسی..آخر سر گفتم که تکلیف منو مشخص کن الان اذر شد اسفند کنکوره من هنوز درس نخوندم..اونم گفت تو بالاخره میخوای درس بخونی یا ازدواج کنی گفتم که بدون ارامش نمیتونم درس بخونم، حداقل یه دلگرمی ب من بده...از طرفی دوروریامم حرفایی بهم میزنن که ن میخوام باور کنم از طرفی خیلی بهمم میریزه و مطمعنم هستم ته دل خودم درست میگه..خلاصه اونم آب پاکیو ریخت رو دستمو گفت هر یک روز صبر کردن برای من مساوی با تلف کردن عمرته..من تلگراممو دیلیت اکانت کردم از اونروز، شماره هاشم پاک کردم، حتی شماره تمام دوستامم که حس میکردم انرژی منفی میدن بهمم پاک کردم..قسمم خوردم که دیگه ن بهش پیام بدم ن زنگ بزنم..گفتم اگه منو بخواد خودش برمیگرده، چون بچه نیست منم بچه نیستم 28 سالمه اونم 30 میدونه که برگشتش با من باید هدفدار باشه..با همه این اوصاف ته دلم باز امیدواری هست..نمیتونم نا امید باشم..دلتنگیم که داره خفه میکنه

  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23156
    نوشته ها
    364
    تشکـر
    593
    تشکر شده 396 بار در 211 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : سردرگمی و احساس سرکوبی

    خب دلتنگی که خیلی سخته ، چون رابطتتون هم نسبتا طولانی بوده ، طبیعتا بعد از جدایی زمان بیشتری طول میکشه که این جدایی را هضم کنید !

    شرایطتتون سخته ، ولی خب به نظر من پسر خیلی خوبی بوده که رک و پوست کنده باهاتون اتمام حجت کرده و باهاتون بازی نکرده !

    شما هم اگه توی این مدت خواستگار داشتید لطفا جواب مثبت ندید ! یعنی کلا خواستگار راه ندید چون وضعیت روحی تون آشفته است و ممکنه برای فرار از این وضعیت ناخواسته جواب مثبت بدید که این اشتباه ترین استراتژی (ولی واکنش طبیعی ) برای متعادل کردن وضعیت روحی تون هستش ، به خودتون چند وقتی فرصت بدید که با شرایط جدید کنار بیاید ببینید همه ما آدما زندگی های سختی داشتیم و داریم و شکست عشقی هم جزوی از زندگیه که باید ازش درس گرفت ، شما هم اون امید را توی دلتون نکشید ولی خیلی هم جدیش نگیرید که تنها امیدتون به زندگی باشه ، اگه دوستتون داشته باشه (که داره ) و به این نتیجه برسه که اگه قراره با کسی خوشبخت بشه ، اون فرد شمایید و این اتفاق برای مثال 2 سال دیگه بیفته ولی شما اون موقع با کس دیگه ازدواج کرده باشید و ایشون بخواد پا پیچ شما بشه باعث به هم ریحتن آرامش شما و شوهر فرضیتون میشه ... پس لطفا عجولانه تصمیم نگیرید و بزارید زمان این درد را کمتر کنه و این رابطه خراب شده را کمرنگ کنه (هیچوقت نمیتونید کامل فراموشش کنید )

    امیدواردم که این روزای سختتون به زودی تموم بشه
    امضای ایشان
    There is a charm about the forbidden that makes it unspeakably desirable

    -Mark Twain

  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32397
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : سردرگمی و احساس سرکوبی

    ممنونم، بابت راهنمایی ها ی خوبتون و همدردیتون..
    اون همیشه جاش تو قلب منه، چه کنارم باشه چه هزارکیلومتر فاصله..اصلا نمیتونم ازش متنفر بشم..واقعا دوسش دارم..هیچوقتم از سر هوس باهاش نبودم، برام همیشه عزیزه..خودشم میگفت مشکل من با تو اینه که تو زیادی خوبی و این مشکل سازه، یکساله دیگه اگه تو بخوای بری من نمیذارم..این حرفو ب دوستام میزدم میخندیدن..میگفتن این حرفا بهونست..کسی که ادمو بخواد میاد، انقدر آسمون ریسمون نمیبافه..باعث شدن تو لحظه خیلی عصبی بشم و واکنش اونم اوجوری..دیگه خودمو اونو زندگیمونو میسپارم بخدا..همونجور که با این همه فرازو نشیب از روز اول مارو کنار هم نگه داشت و علاقمونو هر روز بیشتر کرد، اگه بخواد بازم اینکارو میکنه، اینبار شسته رفته و اصولی چون به اندازه کافی هم من خودمو ثابت کردم ب اون هم اون ب من..برام خیلی دعا کنید..امیدوارم خیرو صلاحم اونچیزی باشه که میخوام

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد