من یه دختر ۱۵ ساله هستم که پدر مادرم در حال طلاق هستن طلاقشون به دلیل عدم تفاهم هستش و سر چیز های خیلی خیلی مسخره دعوا های بزرگ می کنن من رو خیلی دوست دارن و به خاطر من به مدت ۸ ماه در مدت زمان طلاق تو یه خونه زندگی کردن تا شاید مشکلاتشون رو حل کردن اختلاف های اونا خیلی شدید به صورتی که هر روز ۳ بار دعوا میکنن بعد ۸ ماه مادرم خسته شد و به خونه ی پدربزرگم رفت البته خونش جداست , برادر کوچیک تر از خودم که ۵ سالش است رو قانونی از پدرم گرفت و برد و من هم بعد از ۴۰ روز به دلیل وابستگیه زیاد به برادرم مادرم رو به عنوان سرپرست انتخاب کردم و الان همراه مادرم زندگی می کنم ولی مادرم اجازه ی ملاقات با پدرم رو نمیده و وقتی دلیل این کارش رو میپرسم مگه که پدر خوبی برای شما نیست اگه بود اخلاق خودش رو به خاطر شما تغییر میداد پدرم هم میگه که برای همیشه بیا کنار من خلاصه هر کدوم به فکر خودشونن و به ما فکر نمی کنن و فکر میکنن همه چی پول و می خوان نبودشون رو با پول پر کنن مثلا هر ماه یه تلفت همراه جدید میخرن و هر هفته ۳ الی ۴ ست لباس جدید می خرن و من از این همه توجهی که نسبت به من دارن خسته شدم حتی به جای این که با سرویس به مدرسه برم وبیام خودشون من رو میارن و میبرن وقتی که خونه ی دوستام میرم با من میان و وقتی می خوام بیرون برم یکی رو دنبالم میفرستن یا خودشون میان قبلا این جوری نبودن و من رو ازاد گذاشته بودن و هر کاری که دوست داشتم می کردم ولی حالا زندگی رو برای من سخت کردن مثلا می خوان بگن که دوسم دارن و براشون با ارزشم ولی حتی روز تولدم هم به دو جشن رفتم و دوستام دلیل دو جشن تولد برای من رو می پرسن و من نمی تونم جوابی برای سوالاتشون بدم خیلی از وضع خسته شدم فکر رفتن به یه خونه ی دیگه از سرم بیرون نمیره در فکر اینم که از خانوادم جدا بشم و یه خونه ی جدید بگیرم می دونم که پدر و مادرم مخالفتی نمیکنن چون هر چی بخوام برام فراهم میکنن ولی میدونم که هیچ راه فراری از اونا ندارم حتی اگه نتونن من رو کنار خودشون نگه دارن برام یه خونه ی جدید میخرن و یه خونه هم کنار خونه ی من میخرن و خودشون ساکن میشن تا چشمشون روی من باشه از یه طرف دیگه درس ها روم فشار میاره پدرم می خواد که مثل خودش متخصص مغذ و اعصاب بشم و مادرم هم میخواد که زنان زایما بشم مثل خودش و مایه ی افتخارشون بشم ولی من می خوام معلم بشم ولی باید به حرف یکیشون گوش بدم از الان برای من کلاس های خصوصی گرفتن تا که درس های دوازدهم رو بهم یاد بدن و من هم مجبورم تو همه ی کلاس ها شرکت کنم من از اینکه درس های چند سال بعد رو می خونم خسته میشم روز من از درس خوندن و خوابیدن و مدرسه تشکیل میشه که ینی همون درس خوندن
کمکم کنید نمی تونم از مشاور های دیگه کمک بگیرم چون که به شان پدر و مادرم ضربه می خوره کل خانواده و مردم میگن که بخاطر طلاق پدر و مادرش افسرده شده و حرف های گوناگون پشت سرمون میگن.
تو رو خدا راهنمایم کنید که چی کار کنم نمی تونم این زندگی رو تحمل کنم فکر خود کشی به سرم میزنه.