چند روز پیش مادرشوهرم مریض شده بود و چون با خواهرشوهرم تنها بودند، از من و همسرم خواست با بچه مون بریم اونجا. خودمون هم کمابیش مریض بودیم. همسرم گاهی به شوخی حرفایی میزنه که من ناراحت میشم مثل کره خر، بیشعور و با وجود اینکه ناراحتی منو میدونه، دیگه کم کم به جایی رسیده که به خاطر صمیمیت با خواهر و مادرش جلوی اونها هم همین طرز حرف زدنو داره، البته به خواهر برادراش هم گاهی اینجوری حرف میزنه. من که مریض بودم و دو سه روزی هم اونجا بودیم و چند بارم بهش گفته بودم و گوش نکرده بود حسابی کلافه شدم و یواش بهش گفتم اگه این اخلاقتو میشناختم هیچوقت زنت نمیشدم. همین تلنگری بود که دو سه ساعت بعد وقتی اومد با بچه شوخی کنه و گریه ش انداخت، اومدم مداخله کردم و یه دفعه عین دیوونه ها شروع کرد به داد زدن و فحاشی، جوری که مادر وخواهرش به زور دورش میکردند. ما بار اولمون نبود دعوا میکردیم اما جلوی بقیه بار اول بود و همین خیلی ناراحتم میکنه. اولش دو سه روز به قهر خونه مادرشوهرم موندم. اما وقتی دیدم با اینکه شاهد ماجرا بودند، دخالتی نمیکنند و به پسرشون حرفی نمیزنند، در حالیکه همیشه پشت من بودند و حالا هم دیدند من واقعا کاری نکرده بودم. حتی این چند روز درست ازم پذیرایی نکردند، رفتم خونه مون. الان حدود یه هفته ست قهریم و کاری به هم نداریم. اوایل ازدواج همسرم حتی طاقت یه روز قهر منو نداشت اما الان به راحتی زندگیشو میکنه و منم چون جلوی بقیه چنین رفتار زشتی نشون داده اصلا نمیتونم برای آشتی پیش قدم بشم. از مادر شوهرم که انقدر توی این موضوع بی خیال بود و حتی نپرسید آشتی کردیم یا نه، دلخورم، اما بیشتر لز همه از دست شوهرم ناراحتم، قبلا هم شده بود بی دلیل عصبانی بشه حتی با خواهر، برادر، مادر و پدرش حرفش شده بود اما تا حالا چنین رفتاری جلوی بقیه با من نداشت. احساس میکنم حرمتمو جلوی بقیه از بین
برد و با اینکه قبلا فکر میکردم مرد مهربونیه و دلش نمیخواد کسی را برنجونه، ظاهرا اینطور نیست.
چکار کنم؟ دارم افسرده میشم. نمیخوام برم آشتی کنم و اونم انگار چنین تصمیمی نداره.