نمایش نتایج: از 1 به 19 از 19

موضوع: متنفرم از زندگیم از همسرم

3551
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    متنفرم از زندگیم از همسرم

    سلام، من 32سالمه،سال 85ازدواج کردم، همسرم پسرداییمه، واقعا نمیدونم چرا باهاش ازدواج کردم شاید میخاستم یه تغییری تو زندگیم ایجاد کنم ولی روش بدی انتخاب کردم، اوایل بد نبود بازم بهتر بودم باهاش ولی دوسش نداشتم اللن این حس دوس نداشتم بیشتر شده اگه زندگی میکنم باهاش فقط بخاطر دلسوزیه، و اینکه پسرم هنوز خیلی کوچیکه و پنج سال بیشتر نداره دوس ندارم بشه بچه طلاق ولی اگه از لحاظ مالی اوکی بودم حتما طلاق میگرفتم چون واقعا دارم عذاب میکشم، هر شب سعی میکنم به هر بهونه ای زودتر بخابم که یه وقت ************ اتفاق نیافته، واااای وقتی مجبور به ************ میشم توی اون تایم موهای بدنم سیخ میشه از چندش شدن و فقط زجر میکشم بجای لذت بیشتر حس میکنم داره بهم تجاوز میشه تا ************! من واقعا نمیدونم باید چکار کنم؟ لطفا راهنماییم کنید
    ویرایش توسط nazi6 : 11-05-2016 در ساعت 09:46 AM

  2. بالا | پست 2


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,915 بار در 982 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    سلام عزیزم.

    شما از خصوصیات و رفتار همسرتون چیزی نگفتی!

    آیا دلیل عذابی که میکشید فقط عدم علاقتونه یا رفتارای ایشونم باعثش میشه؟

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19270
    نوشته ها
    802
    تشکـر
    817
    تشکر شده 1,156 بار در 552 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    شما تکلیفتون مشخصه دوستش نداشتید و تن به ازدواج دادید اگر هنوزم علاقمند نشدید مقصر خودتون بودید
    چون بقصد عوض کردن زندگیتون زندگی دونفر دیگرو خراب کردید
    همسرتون و پسرتون
    حتما این حس تنفرو اونها هم فهمیدن

    بیچاره اون مرد ...

    نکنید اینکارو...
    امضای ایشان
    دل بردی
    از
    من
    به یغما
    ای ترک غارتگره من

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    سلام عزیزم.

    شما از خصوصیات و رفتار همسرتون چیزی نگفتی!

    آیا دلیل عذابی که میکشید فقط عدم علاقتونه یا رفتارای ایشونم باعثش میشه؟
    اوایل فکر میکردم پسر خیلی خوبه و رفتاراش خوبه، ولی گقتی به گذشتم فکر میکنم و بعضی از رفتاراش یادم میاد بیشتر متوجه میشم که من واقعا خودمو زده بودم به خاب خرگوشی، اینکه قبل از ازدواج با یک سیاست خاص اومد جلو و منو یه جورایی متقاعد کرد که اگه تو واقعا منو دوس داری باید بگی مهریه پنج سکه... و منم قبول کردم چون هیچی واسم مهم نبود، اوایل زندگی خوب بود تا قبل اینکه پسرمون بدنیا بیاد وقتی بدنیا اومد دیدم رفتارش عجیبه اصلا ما واسش مهم نیستیم منو تنها میزاشت اصلا به افسردگیم توجه نمیکرد فقط و فقط دنبال مسخره کردن من بود درک نمیکرد هیچی رو، یکسره به خودم میگفتم ایراد نداره تو یک خانواده بزرگ شده ک اینجورین ولی آخه تا کی، منم تا یه حدی میتونم گذشت کنم منم دلم زندگی میخاد شادی میخاد عشق میخاد مثل بقیه، محبتی ندیدم تو این زندگی اگه نوازشم کرده اگه بوسم کرده فقط واسه ************ بوده نه واسه محبت و دوست داشتن، کلی صحبت کردم باهاش، کلی کتاب دادم که بخونه ک باید رفتارتو تغییر بدی، خانومااا دنیاشون متفاوته ولی...، من تو این زندگی فقط فیلم بازی کردم فیلم بازی کردم که عاشق زندگیمم عاشق همسرمم وهمه اینو میگن،چون فقط دلم میسوخت، میگفتم گناه داره و... ولی من چی مگه من گناه ندارم، کارمو ازم گرفت با اینکه بچه نمیخاستم ولی مجبورم کرد ک مادر بشم، همیشه دوستاش بهش میگن خوش بحالت خوشبختی، و خودش همیشه میگه ک خیلی خوشبخته، ولی من این خوشبختی رو حس نکردم، اگه بهش بگم لطفا بهم پول بده که داشته باشم میگه هر چی میخای بگو من بخرم، آخه مگه من برده ام بعضی وقتها میگم یهو بزارم برم ولی خوب بعدش چی و این اصلا کار عاقلانه ای نیس، یعنی من تا آخر باید اینجدگوری ادامه بدم؟

  5. کاربران زیر از nazi6 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19270
    نوشته ها
    802
    تشکـر
    817
    تشکر شده 1,156 بار در 552 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    اوایل فکر میکردم پسر خیلی خوبه و رفتاراش خوبه، ولی گقتی به گذشتم فکر میکنم و بعضی از رفتاراش یادم میاد بیشتر متوجه میشم که من واقعا خودمو زده بودم به خاب خرگوشی، اینکه قبل از ازدواج با یک سیاست خاص اومد جلو و منو یه جورایی متقاعد کرد که اگه تو واقعا منو دوس داری باید بگی مهریه پنج سکه... و منم قبول کردم چون هیچی واسم مهم نبود، اوایل زندگی خوب بود تا قبل اینکه پسرمون بدنیا بیاد وقتی بدنیا اومد دیدم رفتارش عجیبه اصلا ما واسش مهم نیستیم منو تنها میزاشت اصلا به افسردگیم توجه نمیکرد فقط و فقط دنبال مسخره کردن من بود درک نمیکرد هیچی رو، یکسره به خودم میگفتم ایراد نداره تو یک خانواده بزرگ شده ک اینجورین ولی آخه تا کی، منم تا یه حدی میتونم گذشت کنم منم دلم زندگی میخاد شادی میخاد عشق میخاد مثل بقیه، محبتی ندیدم تو این زندگی اگه نوازشم کرده اگه بوسم کرده فقط واسه ************ بوده نه واسه محبت و دوست داشتن، کلی صحبت کردم باهاش، کلی کتاب دادم که بخونه ک باید رفتارتو تغییر بدی، خانومااا دنیاشون متفاوته ولی...، من تو این زندگی فقط فیلم بازی کردم فیلم بازی کردم که عاشق زندگیمم عاشق همسرمم وهمه اینو میگن،چون فقط دلم میسوخت، میگفتم گناه داره و... ولی من چی مگه من گناه ندارم، کارمو ازم گرفت با اینکه بچه نمیخاستم ولی مجبورم کرد ک مادر بشم، همیشه دوستاش بهش میگن خوش بحالت خوشبختی، و خودش همیشه میگه ک خیلی خوشبخته، ولی من این خوشبختی رو حس نکردم، اگه بهش بگم لطفا بهم پول بده که داشته باشم میگه هر چی میخای بگو من بخرم، آخه مگه من برده ام بعضی وقتها میگم یهو بزارم برم ولی خوب بعدش چی و این اصلا کار عاقلانه ای نیس، یعنی من تا آخر باید اینجدگوری ادامه بدم؟
    ببخشید منو که زود قضاوت کردم
    اخه از خصوصیات منفی ایشون نگفتیدو من فکر کردم ایشون شمارو دوست دارنو شما نتونستید دوسشون داشته باشید

    متاسفم
    امضای ایشان
    دل بردی
    از
    من
    به یغما
    ای ترک غارتگره من

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط آراد نمایش پست ها
    شما تکلیفتون مشخصه دوستش نداشتید و تن به ازدواج دادید اگر هنوزم علاقمند نشدید مقصر خودتون بودید
    چون بقصد عوض کردن زندگیتون زندگی دونفر دیگرو خراب کردید
    همسرتون و پسرتون
    حتما این حس تنفرو اونها هم فهمیدن

    بیچاره اون مرد ...

    نکنید اینکارو...
    لطفا پیش داوری نکنید، من فقط دارم کل زندگی ده سالمو تو چند خط بیان میکنم، من حس دوس نداشتمو اصلا بروز ندادم

  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19270
    نوشته ها
    802
    تشکـر
    817
    تشکر شده 1,156 بار در 552 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    لطفا پیش داوری نکنید، من فقط دارم کل زندگی ده سالمو تو چند خط بیان میکنم، من حس دوس نداشتمو اصلا بروز ندادم
    بله عذر می خوام بالا عذر خواهی کردم بانو
    امضای ایشان
    دل بردی
    از
    من
    به یغما
    ای ترک غارتگره من

  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط آراد نمایش پست ها
    بله عذر می خوام بالا عذر خواهی کردم بانو
    خواهش میکنم، اگه راهنمایی کنید ممنون میشم

  10. کاربران زیر از nazi6 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19270
    نوشته ها
    802
    تشکـر
    817
    تشکر شده 1,156 بار در 552 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    خواهش میکنم، اگه راهنمایی کنید ممنون میشم
    راستش تصمیم خیلی سختیه

    اینکه عاشق نباشی اما تن به زندگی بدی
    اینکه تن به رابطه جنسی بدی ولی عاشق نباشی برای زنها سختر هستش
    اینکه بچه داری کنی با اینکه عاشق همسرت نباشی خیلی سخته
    زنها باید پرستش بشن تا روی پا وایسن حتما خیلی سخت راه اومدید تا به اینجا
    تصمیم به طلاق گرفتن راحته اما ادامه دادن اون وضعیت سخته برای شما که بچه داری
    حتما میدونید که تا اخر عمر مجبور میشید همسرتون رو ملاقات کنید چون بچه دارید و واقعا این جامعه برای زن مطلقه خیلی سخته
    چشماتون ببندید تصور کنید طلاق گرفتید پشتبانه ای ندارید و اینهمه عذاب روحی رو دوشتونه
    ایا وضعیتتون بهتر از الانه ؟
    فکر نمیکنم باشه
    پس یه مهلت دیگه به زندگیتون بدید
    یه تایپیک داشتن سمیرا خانوم خیلی زیبا بود
    بنظرم این تایپیک مطالعه کنید
    ازارهاشو فراموش کنید که تو گذشته چه کارایی کرده سعی کنید از نو شروع کنید میدونم سخته اما بخاطر فرزند معصومتون

    http://forum.moshaver.co/f124/%D9%84...C%D8%AF-30478/
    امضای ایشان
    دل بردی
    از
    من
    به یغما
    ای ترک غارتگره من

  12. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط آراد نمایش پست ها
    راستش تصمیم خیلی سختیه

    اینکه عاشق نباشی اما تن به زندگی بدی
    اینکه تن به رابطه جنسی بدی ولی عاشق نباشی برای زنها سختر هستش
    اینکه بچه داری کنی با اینکه عاشق همسرت نباشی خیلی سخته
    زنها باید پرستش بشن تا روی پا وایسن حتما خیلی سخت راه اومدید تا به اینجا
    تصمیم به طلاق گرفتن راحته اما ادامه دادن اون وضعیت سخته برای شما که بچه داری
    حتما میدونید که تا اخر عمر مجبور میشید همسرتون رو ملاقات کنید چون بچه دارید و واقعا این جامعه برای زن مطلقه خیلی سخته
    چشماتون ببندید تصور کنید طلاق گرفتید پشتبانه ای ندارید و اینهمه عذاب روحی رو دوشتونه
    ایا وضعیتتون بهتر از الانه ؟
    فکر نمیکنم باشه
    پس یه مهلت دیگه به زندگیتون بدید
    یه تایپیک داشتن سمیرا خانوم خیلی زیبا بود
    بنظرم این تایپیک مطالعه کنید
    ازارهاشو فراموش کنید که تو گذشته چه کارایی کرده سعی کنید از نو شروع کنید میدونم سخته اما بخاطر فرزند معصومتون

    http://forum.moshaver.co/f124/%D9%84...C%D8%AF-30478/
    ممنون از راهنماییتون، من نمیخام فاز منفی بدم و یکسره نالان باشم، ولی من هر روز و هر روز دارم از نو شروع میکنم ولی دیگه خسته شدم بخدا من چیزه زیادی نمیخام از این دنیا، دلم میخاد زندگیم عشق داشته باشه تنها عشق زندگیم شده پسرم، الان افسردگی گرفتم همش تو خونه یک گوشه میشینم و فکر میکنم حوصله هیچ و کس و هیچ چیزو ندارم، چند بار وقت گرفتمبرای مشاوره ولی هر بار یه جوری متوجه شد و نذاشت برم.

  13. کاربران زیر از nazi6 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  14. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    سلام، من 32سالمه،سال 85ازدواج کردم، همسرم پسرداییمه، واقعا نمیدونم چرا باهاش ازدواج کردم شاید میخاستم یه تغییری تو زندگیم ایجاد کنم ولی روش بدی انتخاب کردم، اوایل بد نبود بازم بهتر بودم باهاش ولی دوسش نداشتم اللن این حس دوس نداشتم بیشتر شده اگه زندگی میکنم باهاش فقط بخاطر دلسوزیه، و اینکه پسرم هنوز خیلی کوچیکه و پنج سال بیشتر نداره دوس ندارم بشه بچه طلاق ولی اگه از لحاظ مالی اوکی بودم حتما طلاق میگرفتم چون واقعا دارم عذاب میکشم، هر شب سعی میکنم به هر بهونه ای زودتر بخابم که یه وقت ************ اتفاق نیافته، واااای وقتی مجبور به ************ میشم توی اون تایم موهای بدنم سیخ میشه از چندش شدن و فقط زجر میکشم بجای لذت بیشتر حس میکنم داره بهم تجاوز میشه تا ************! من واقعا نمیدونم باید چکار کنم؟ لطفا راهنماییم کنید
    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    اوایل فکر میکردم پسر خیلی خوبه و رفتاراش خوبه، ولی گقتی به گذشتم فکر میکنم و بعضی از رفتاراش یادم میاد بیشتر متوجه میشم که من واقعا خودمو زده بودم به خاب خرگوشی، اینکه قبل از ازدواج با یک سیاست خاص اومد جلو و منو یه جورایی متقاعد کرد که اگه تو واقعا منو دوس داری باید بگی مهریه پنج سکه... و منم قبول کردم چون هیچی واسم مهم نبود، اوایل زندگی خوب بود تا قبل اینکه پسرمون بدنیا بیاد وقتی بدنیا اومد دیدم رفتارش عجیبه اصلا ما واسش مهم نیستیم منو تنها میزاشت اصلا به افسردگیم توجه نمیکرد فقط و فقط دنبال مسخره کردن من بود درک نمیکرد هیچی رو، یکسره به خودم میگفتم ایراد نداره تو یک خانواده بزرگ شده ک اینجورین ولی آخه تا کی، منم تا یه حدی میتونم گذشت کنم منم دلم زندگی میخاد شادی میخاد عشق میخاد مثل بقیه، محبتی ندیدم تو این زندگی اگه نوازشم کرده اگه بوسم کرده فقط واسه ************ بوده نه واسه محبت و دوست داشتن، کلی صحبت کردم باهاش، کلی کتاب دادم که بخونه ک باید رفتارتو تغییر بدی، خانومااا دنیاشون متفاوته ولی...، من تو این زندگی فقط فیلم بازی کردم فیلم بازی کردم که عاشق زندگیمم عاشق همسرمم وهمه اینو میگن،چون فقط دلم میسوخت، میگفتم گناه داره و... ولی من چی مگه من گناه ندارم، کارمو ازم گرفت با اینکه بچه نمیخاستم ولی مجبورم کرد ک مادر بشم، همیشه دوستاش بهش میگن خوش بحالت خوشبختی، و خودش همیشه میگه ک خیلی خوشبخته، ولی من این خوشبختی رو حس نکردم، اگه بهش بگم لطفا بهم پول بده که داشته باشم میگه هر چی میخای بگو من بخرم، آخه مگه من برده ام بعضی وقتها میگم یهو بزارم برم ولی خوب بعدش چی و این اصلا کار عاقلانه ای نیس، یعنی من تا آخر باید اینجدگوری ادامه بدم؟
    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    خواهش میکنم، اگه راهنمایی کنید ممنون میشم
    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    ممنون از راهنماییتون، من نمیخام فاز منفی بدم و یکسره نالان باشم، ولی من هر روز و هر روز دارم از نو شروع میکنم ولی دیگه خسته شدم بخدا من چیزه زیادی نمیخام از این دنیا، دلم میخاد زندگیم عشق داشته باشه تنها عشق زندگیم شده پسرم، الان افسردگی گرفتم همش تو خونه یک گوشه میشینم و فکر میکنم حوصله هیچ و کس و هیچ چیزو ندارم، چند بار وقت گرفتمبرای مشاوره ولی هر بار یه جوری متوجه شد و نذاشت برم.
    سلام

    عزیز متاسفم از آنچه که خواندم ولی چند سوال قبل از هر گونه پاسخ:

    سن و سال همسرتون؟

    تحصیلات شما و ایشون و مقطع تحصیلی؟

    نوع کار و شغل ایشون؟

    نوع کار شما چه بوده؟

    در آمد و وضع مالی؟

    در زمان ازدواج پس عشق و عاشقی نبوده درسته؟

    چند وقت نامزد و یا دوست دختر و پسر بودید که بعد ازدواج کردید (اگر بوده اید)؟

    تعداد برادران و خواهران شما و ایشان و جایگاه شما در بین خواهران و برادران و تفاوت سنی بین شما ها؟

    لطفا با کمی دقت و به صورت نقل قول پاسخ دهید

    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  15. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط شهرام2014 نمایش پست ها
    سلام

    عزیز متاسفم از آنچه که خواندم ولی چند سوال قبل از هر گونه پاسخ:

    سن و سال همسرتون؟

    تحصیلات شما و ایشون و مقطع تحصیلی؟

    نوع کار و شغل ایشون؟

    نوع کار شما چه بوده؟

    در آمد و وضع مالی؟

    در زمان ازدواج پس عشق و عاشقی نبوده درسته؟

    چند وقت نامزد و یا دوست دختر و پسر بودید که بعد ازدواج کردید (اگر بوده اید)؟

    تعداد برادران و خواهران شما و ایشان و جایگاه شما در بین خواهران و برادران و تفاوت سنی بین شما ها؟

    لطفا با کمی دقت و به صورت نقل قول پاسخ دهید

    سپاس
    دکتر
    سلام، ممنون از وقتی ک گذاشتید برای خواندن سوال من
    همسرم یکسال از من بزرگتر هست 33سال دارند، دو برادر داره یکیشون یک سال از خودش بزرگتره و اون یکی دیگه هم پانزده سال کوچکتره، پدر و مادرش هم در قید حیات هستن خدا رو شکر، هردو لیسانس هستیم، من یک مغازه داشتم و کار هنری انجام میدادم ایشون اول کارمند بود ولی بعد اومد در مغازه با من کار کردن که دیگه بعد از اینکه کار رو ازم یاد گرفت بهم گفت بهتره ک نیای و لازم نیس دو نفر تو یک مغازه کار کنیم که چون با مخالفت من روبرو شد گفت باید بچه دار شیم و بعد دیگه از بدنیا اومدن فرزندم دیگه گرفتار بچه داری شدم، و خونه داری میکنم. خودم هیچ خواهر و برادری ندارم متاسفانه یکسال پیش تو یک حادثه همه رو از دست دادم. در آمد و وضع مالی متوسط، نه در زمان ازدواج عشق و عاشقی نبوده، رابطه قبل از ازدواج : ما فامیل هستیم، قبل ازدواج میرفتیم بیرون مثل کوه رستوران و... ولی دو تایی نه با همه پسرخاله ها و دختر دایی ها، ولی قبل از ازدواج میومد خونمون صحبت میکرد بعضی وقتا از مادر خدا بیامرزم اجازه میگرفت و میرفتیم شام و... حدود شش ماه ک بعد اومدن خواستگاری، تو اون مدت شش ماه بود ک حسابی و با سیاست متقاعدم کرد که مهریه من پنج تا باشه

  16. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    سلام، ممنون از وقتی ک گذاشتید برای خواندن سوال من
    همسرم یکسال از من بزرگتر هست 33سال دارند، دو برادر داره یکیشون یک سال از خودش بزرگتره و اون یکی دیگه هم پانزده سال کوچکتره، پدر و مادرش هم در قید حیات هستن خدا رو شکر، هردو لیسانس هستیم، من یک مغازه داشتم و کار هنری انجام میدادم ایشون اول کارمند بود ولی بعد اومد در مغازه با من کار کردن که دیگه بعد از اینکه کار رو ازم یاد گرفت بهم گفت بهتره ک نیای و لازم نیس دو نفر تو یک مغازه کار کنیم که چون با مخالفت من روبرو شد گفت باید بچه دار شیم و بعد دیگه از بدنیا اومدن فرزندم دیگه گرفتار بچه داری شدم، و خونه داری میکنم. خودم هیچ خواهر و برادری ندارم متاسفانه یکسال پیش تو یک حادثه همه رو از دست دادم. در آمد و وضع مالی متوسط، نه در زمان ازدواج عشق و عاشقی نبوده، رابطه قبل از ازدواج : ما فامیل هستیم، قبل ازدواج میرفتیم بیرون مثل کوه رستوران و... ولی دو تایی نه با همه پسرخاله ها و دختر دایی ها، ولی قبل از ازدواج میومد خونمون صحبت میکرد بعضی وقتا از مادر خدا بیامرزم اجازه میگرفت و میرفتیم شام و... حدود شش ماه ک بعد اومدن خواستگاری، تو اون مدت شش ماه بود ک حسابی و با سیاست متقاعدم کرد که مهریه من پنج تا باشه
    ممنون عزیز

    و تسلیت میگم و متاسفم واسه از دست دادن خانواده در حادثه یکسال پیش که فرمودید و حتما ضربه سخت و سنگینی بوده. البته نفرمودید که چند تا بوده اید و جایگاه خودتون رو! بگذریم:

    ببینید گلم 10 ساله ازدواج کرده اید و هنوز هیچ اقدام و درمان خاصی رو در جهت بهبود روابط انجام نداده اید. ازدواج غلطی داشته اید و با اینکه فامیل بوده اید هیچ شناختی از هم نداشته اید

    در سن کم 22 و 23 سالگی ازدواج کرده اید زیر سن ازدواج امروز!

    ایشان فرزند وسط و با آن اختلاف سنی 1 سال و 15 سال خوب معلومه که اصطلاحا فرزند گم شده هستند و بنابراین نه محبتی دیده اند و نه بلدند که محبتی بکنند که شما نیاز دارید!

    شما هم که بنا به دلایلی فرزند نمیخواستید و حاملگی و سپس خانه نشینی و نگهداری از فرزند و افسردگی پس از آن و حالا نیز از دست دادن فامیل در اثر آن حادثه تلخ و افسردگی و غم و سوگواری بعد از آن!!

    کوتاه سخن عزیز:

    در اثر طلاق در این سن و سال آسیب بدی به فرزند خود میزنید

    پس باید اول کار درستی کرد در جهت درست کردن روابط و زندگی درست, حتما هر دو نیاز به مشاوره و راهنمایی تکنیکی و علمی و شایدم دارو دارید پس با هم به یکی از همکاران خوب مشاور ما در شهر خود رجوع کنید.

    لطفا نگویید ایشان نمیاد و یا نمیگذاره و....!!!! خودتان به تنهایی برید و اقدام کنید به هر صورتی که میتوانید و اجازه بدید همکار خوب ما از ایشان دعوت به عمل بیارن.

    از دواج غلطی داشتید پس لطفا طلاق غلطی نگیرید.

    سپاس

    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  17. 3 کاربران زیر از شهرام2014 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    ممنونم از تسلیتی ک گفتید، و بسیار ممنونم از راهنمایی که کردید، اتفاقا وقت برای مساوره گرفتم ولی یک ماه دیگه نوبتم میشه، ولی حتما دوباره اقدام میکنم و در نزدیکترین تایم حتما مراجعه میکنم، باز هم ممنونم. روز خوبی داشده باشید

  19. بالا | پست 15


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,915 بار در 982 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    اوایل فکر میکردم پسر خیلی خوبه و رفتاراش خوبه، ولی گقتی به گذشتم فکر میکنم و بعضی از رفتاراش یادم میاد بیشتر متوجه میشم که من واقعا خودمو زده بودم به خاب خرگوشی، اینکه قبل از ازدواج با یک سیاست خاص اومد جلو و منو یه جورایی متقاعد کرد که اگه تو واقعا منو دوس داری باید بگی مهریه پنج سکه... و منم قبول کردم چون هیچی واسم مهم نبود، اوایل زندگی خوب بود تا قبل اینکه پسرمون بدنیا بیاد وقتی بدنیا اومد دیدم رفتارش عجیبه اصلا ما واسش مهم نیستیم منو تنها میزاشت اصلا به افسردگیم توجه نمیکرد فقط و فقط دنبال مسخره کردن من بود درک نمیکرد هیچی رو، یکسره به خودم میگفتم ایراد نداره تو یک خانواده بزرگ شده ک اینجورین ولی آخه تا کی، منم تا یه حدی میتونم گذشت کنم منم دلم زندگی میخاد شادی میخاد عشق میخاد مثل بقیه، محبتی ندیدم تو این زندگی اگه نوازشم کرده اگه بوسم کرده فقط واسه ************ بوده نه واسه محبت و دوست داشتن، کلی صحبت کردم باهاش، کلی کتاب دادم که بخونه ک باید رفتارتو تغییر بدی، خانومااا دنیاشون متفاوته ولی...، من تو این زندگی فقط فیلم بازی کردم فیلم بازی کردم که عاشق زندگیمم عاشق همسرمم وهمه اینو میگن،چون فقط دلم میسوخت، میگفتم گناه داره و... ولی من چی مگه من گناه ندارم، کارمو ازم گرفت با اینکه بچه نمیخاستم ولی مجبورم کرد ک مادر بشم، همیشه دوستاش بهش میگن خوش بحالت خوشبختی، و خودش همیشه میگه ک خیلی خوشبخته، ولی من این خوشبختی رو حس نکردم، اگه بهش بگم لطفا بهم پول بده که داشته باشم میگه هر چی میخای بگو من بخرم، آخه مگه من برده ام بعضی وقتها میگم یهو بزارم برم ولی خوب بعدش چی و این اصلا کار عاقلانه ای نیس، یعنی من تا آخر باید اینجدگوری ادامه بدم؟
    ببین عزیزم در اینکه از ابتدا با نگرش اشتباهی ازدواج کردی هیچ شکی نیست٬

    در واقع با این اشتباه هم خودتو نابود کردی هم مجبور شدی به شوهرت دروغ بگی و با زجر نقش بازی کنی و هم آینده نامعلومی واسه بچه ت رقم زدی.

    اینا رو نمیگم که سرزنشت کنم در واقع میخوام بگم اگه واقعا قبول داشته باشی که خودت مقصر در ایجاد این شرایطی با انگیزه و قدرت بیشتری برای بهبود شرایطی که خودت مسببش بودی تلاش میکنی.

    قبول کن که خودت باعث این شرایط شدی و خودتم باید درستش کنی و تنها خودتی که میتونی آرامشت رو فراهم کنی.

    اول باید بپذیری که میتونی شوهرتو دوس داشته باشی٬

    قطعا ایشون ویژگی های مثبتم دارن که تونستی توی این سالها باهاش زندگی کنی و طوری باشی که شوهرت احساس خوشبختی کنه و دیگران هم شما رو خوشبخت بدونن؛

    قطعا اگه کتکت میزد٬ معتاد بود٬ خرجی نمیداد٬ بی مسئولیت بود یا اگه دوستت نداشت نمیتونستی احساس خوشبختی رو بهش بدی!

    سعی کن روی ویژگیهای مثبتش متمرکز بشی و اونا رو واسه خودت بزرگ کنی و ویژگیهای منفیشو کوچیک و اشتباهاتشو بزاری به حساب ناآگاهیش تا در مرحله بعدی بتونی متوجهش کنی؛

    پس اول اشتباهتو قبول کن٬ روی خودت کار کن و تلاش کن شوهرتو دوس داشته باشی تا بریم قدم بعدی؛

    خوب قطعا همه میدونیم که همیشه و همه جا حرف زدن درست و منطقی باعث حل مشکلات میشه و اگه نگفته بودی که با شوهرت حرف زدی قطعا منم همین پیشنهاد رو میدادم.
    و حالا اینکه گفتی با شوهرت درباره مشکلت بارها حرف زدی و راهکار ارائه دادی واقعا عالیه٬ اما به نظر خودت چرا جواب نگرفتی؟

    الان به نظر من بعد از تلاشهایی که بالا گفتم انجام بدی؛حل مشکل تو در جواب همین سوال نهفته ست.

    ببین اینکه گفتی نمیدونی چرا با شوهرت ازدواج کردی و شاید واسه تغییر توی زندگیت بوده! خودت بشین روی این قضیه فک کن و ببین واقعا چرا روی موضوع به این مهمی سهل انگاری کردی!؟

    من اصلا نمیخوام قضاوت کنم ولی با توجه به گفته های خودت احتمالاتو میگم.

    شاید دلیل اینکه توی پیگیریهایی که در ادامه زندگیت واسه مشکلت داشتی نتونستی موفق باشی برگرده به ریشه همین موضوع!

    شاید اون زمان یه مشکلی داشتی یا خسته بودی از روند سخت یا کند و یکنواخت زندگیتو خلاصه توان و حوصله قرار گرفتن توی اون شرایطو نداشتی و گفتی حالا ازدواج کنم شاید درست شد!

    و از اون به بعدم با همین شیوه هر بار که با همسرت حرف زدی و نتیجه نگرفتی؛ حوصله سر و کله زدن با ایشون و پیگیری ماجرا رو نداشتی و همینطور موضوعو رها کردی و دوباره چند وقت بعد که بهت فشار آورده رفتی سراغش و باز خسته شدی و رهاش کردی و همین روند در ادامه...

    این دفعه با سعی و تلاش و جدیت بیشتری با شوهرت حرف بزن؛

    با مهربونی و زبون نرم از رنجی که میبری بگو٬ البته بهش نگی دوسش نداریا که بدجور داغون میشه؛

    فقط از کارایی که ناراحتت میکنه واسش بگو و سعی کن بیاریش تو زمین خودت؛

    بعدش اگه حرفاتو تایید کرد و قبول کرد که اشتباهاتشو اصلاح کنه همونجا تا تنور داغه ازش قول بگیر که همه تلاششو بکنه و بگو که این دفعه منتظری تا نتیجه قولشو ببینی؛
    با حرف زدن از آینده قشنگی که در کنار فرزندتون میتوننین داشته باشین حرف بزن تا بیشتر ترغیبش کنی؛

    در کل هر کاری میتونی انجام بده تا واقعا ایشونم سعیشو بکنه؛

    و در آخر اینکه طلاق آخرین و تنها راهه و مطمئنم تو هنوز دلبستگیهای زیادی داری و واسه تو فک کردن به طلاق خیلی زوده.

    موفق باشی دوستم

  20. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    ببین عزیزم در اینکه از ابتدا با نگرش اشتباهی ازدواج کردی هیچ شکی نیست٬

    در واقع با این اشتباه هم خودتو نابود کردی هم مجبور شدی به شوهرت دروغ بگی و با زجر نقش بازی کنی و هم آینده نامعلومی واسه بچه ت رقم زدی.

    اینا رو نمیگم که سرزنشت کنم در واقع میخوام بگم اگه واقعا قبول داشته باشی که خودت مقصر در ایجاد این شرایطی با انگیزه و قدرت بیشتری برای بهبود شرایطی که خودت مسببش بودی تلاش میکنی.

    قبول کن که خودت باعث این شرایط شدی و خودتم باید درستش کنی و تنها خودتی که میتونی آرامشت رو فراهم کنی.

    اول باید بپذیری که میتونی شوهرتو دوس داشته باشی٬

    قطعا ایشون ویژگی های مثبتم دارن که تونستی توی این سالها باهاش زندگی کنی و طوری باشی که شوهرت احساس خوشبختی کنه و دیگران هم شما رو خوشبخت بدونن؛

    قطعا اگه کتکت میزد٬ معتاد بود٬ خرجی نمیداد٬ بی مسئولیت بود یا اگه دوستت نداشت نمیتونستی احساس خوشبختی رو بهش بدی!

    سعی کن روی ویژگیهای مثبتش متمرکز بشی و اونا رو واسه خودت بزرگ کنی و ویژگیهای منفیشو کوچیک و اشتباهاتشو بزاری به حساب ناآگاهیش تا در مرحله بعدی بتونی متوجهش کنی؛

    پس اول اشتباهتو قبول کن٬ روی خودت کار کن و تلاش کن شوهرتو دوس داشته باشی تا بریم قدم بعدی؛

    خوب قطعا همه میدونیم که همیشه و همه جا حرف زدن درست و منطقی باعث حل مشکلات میشه و اگه نگفته بودی که با شوهرت حرف زدی قطعا منم همین پیشنهاد رو میدادم.
    و حالا اینکه گفتی با شوهرت درباره مشکلت بارها حرف زدی و راهکار ارائه دادی واقعا عالیه٬ اما به نظر خودت چرا جواب نگرفتی؟

    الان به نظر من بعد از تلاشهایی که بالا گفتم انجام بدی؛حل مشکل تو در جواب همین سوال نهفته ست.

    ببین اینکه گفتی نمیدونی چرا با شوهرت ازدواج کردی و شاید واسه تغییر توی زندگیت بوده! خودت بشین روی این قضیه فک کن و ببین واقعا چرا روی موضوع به این مهمی سهل انگاری کردی!؟

    من اصلا نمیخوام قضاوت کنم ولی با توجه به گفته های خودت احتمالاتو میگم.

    شاید دلیل اینکه توی پیگیریهایی که در ادامه زندگیت واسه مشکلت داشتی نتونستی موفق باشی برگرده به ریشه همین موضوع!

    شاید اون زمان یه مشکلی داشتی یا خسته بودی از روند سخت یا کند و یکنواخت زندگیتو خلاصه توان و حوصله قرار گرفتن توی اون شرایطو نداشتی و گفتی حالا ازدواج کنم شاید درست شد!

    و از اون به بعدم با همین شیوه هر بار که با همسرت حرف زدی و نتیجه نگرفتی؛ حوصله سر و کله زدن با ایشون و پیگیری ماجرا رو نداشتی و همینطور موضوعو رها کردی و دوباره چند وقت بعد که بهت فشار آورده رفتی سراغش و باز خسته شدی و رهاش کردی و همین روند در ادامه...

    این دفعه با سعی و تلاش و جدیت بیشتری با شوهرت حرف بزن؛

    با مهربونی و زبون نرم از رنجی که میبری بگو٬ البته بهش نگی دوسش نداریا که بدجور داغون میشه؛

    فقط از کارایی که ناراحتت میکنه واسش بگو و سعی کن بیاریش تو زمین خودت؛

    بعدش اگه حرفاتو تایید کرد و قبول کرد که اشتباهاتشو اصلاح کنه همونجا تا تنور داغه ازش قول بگیر که همه تلاششو بکنه و بگو که این دفعه منتظری تا نتیجه قولشو ببینی؛
    با حرف زدن از آینده قشنگی که در کنار فرزندتون میتوننین داشته باشین حرف بزن تا بیشتر ترغیبش کنی؛

    در کل هر کاری میتونی انجام بده تا واقعا ایشونم سعیشو بکنه؛

    و در آخر اینکه طلاق آخرین و تنها راهه و مطمئنم تو هنوز دلبستگیهای زیادی داری و واسه تو فک کردن به طلاق خیلی زوده.

    موفق باشی دوستم
    ممنونم از راهنماییتون و از وقتی ک گذاشتید.
    آره معلومه که من مقصرم، من با دید بسته رفتم جلو، من واسه ساختن یک زندگی خوب خیلی خیلی تلاش کردم، ساختم، کنار اومدم، کوتاه اومدم، مهربون شدم، خشن شدم منطقی غیر منطقی همه همه رو امتحان کردم، متاسفانه فقط یک یا دو روز جواب میداد، همسر فوق العاده ای لجباز دارم و دهن بین! چند روز پیش بهش گفتم بیا با هم صحبت کنیم در طول صحبت گفتم من اصلا از زندگیم راضی نیستم، گفت خوب من چکار کنم میخای برو دنبال یک زندگی خوب! حالا کیو داری ک بری پیشش! گفتم واقعا ازت ممنونم بعد چند سال زندگی بجای اینکه ازم بپرسی چرا ناراضی هستی این شد جوابم؟ گفت من هیچی کم نزاشتم و دیگه ادامه ندادصحبتو و ترک کرد اونجا رو،، من خسته شدم بسکه همه گفتن به آینده بچت فکر کن، من حرفم اینه من چی؟ بخدا منم آدمم منم دوست دارم عشق باشه تو زندگیم، به من میگه بیا برو طلاق سوری بگیر تا بتونی از حقوق مادرت استفاده کنی! آخه این چه حرفیههههه

  21. کاربران زیر از nazi6 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط khatereh807 نمایش پست ها
    اولا برای این حرفا دیر شدهر.شما از اول چشمتونو باز میکردید .اون مردم با هزارتا ارزو با شما ازدواج کرده .دوما حالا ک اینجوری بود چرا بچه اوردی؟.همه چیز برمیگرده ب افکار و ذهنیت خودت .اگه ذهنیتتو مثبت کنی میتونی عاشقانه باش زندگی کنی ی نگاه ب زندگی های دور و برت بنداز ک چقد بد زندگیشون و خدارو شکر کن ب خصوصیات خوبش فکر کن و ببین اگه ی مرد بد بود چقد برات بد میشد .ب اینده ی بچت فکر کن و ی محیط اروم و عاشقانه براش درست کن
    هیچ وقت دیر نیست برای هر حرفی و هر اقدامی، دلیلی نمیشه ک من تو گذشته یک اشتباه رو انجام دادم دیگه بیخیال زندگی کردن بشم، هر کسی مسوول زندگی خودشه، بچه دار شدن من کاملا ناخاسته بود...

  23. بالا | پست 18


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,915 بار در 982 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazi6 نمایش پست ها
    هیچ وقت دیر نیست برای هر حرفی و هر اقدامی، دلیلی نمیشه ک من تو گذشته یک اشتباه رو انجام دادم دیگه بیخیال زندگی کردن بشم، هر کسی مسوول زندگی خودشه، بچه دار شدن من کاملا ناخاسته بود...
    عزیزم ببین چه حرف قشنگ و مثبتی زدی!

    این خیلی عالیه!!
    ! دیدی خودتم متوجهی که هنوزم میشه یه کارایی کرد و کاملا نا امید نیستی

    خانومی ناامید نشو و به خاطر خودت فقط به خاطر خودت ٬ نه به خاطر بچه یا آبرو یا هرچی...
    سعی کن با مشکلات بجنگی تا به آرامش برسی.

    یه جایی خوندم که این دنیا مثل صحنه نمایشه و خدا سخت ترین نقشو به بهترین بازیگر میده!

    قوی باش و نزار دنیا آرامشی که حقته ازت بگیره.

  24. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31982
    نوشته ها
    10
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : متنفرم از زندگیم از همسرم

    از همگی ممنونم بابت راهنمایی و بابت وقتی ک گذاشتید

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد