ببین عزیزم در اینکه از ابتدا با نگرش اشتباهی ازدواج کردی هیچ شکی نیست٬
در واقع با این اشتباه هم خودتو نابود کردی هم مجبور شدی به شوهرت دروغ بگی و با زجر نقش بازی کنی و هم آینده نامعلومی واسه بچه ت رقم زدی.
اینا رو نمیگم که سرزنشت کنم در واقع میخوام بگم اگه واقعا قبول داشته باشی که خودت مقصر در ایجاد این شرایطی با انگیزه و قدرت بیشتری برای بهبود شرایطی که خودت مسببش بودی تلاش میکنی.
قبول کن که خودت باعث این شرایط شدی و خودتم باید درستش کنی و تنها خودتی که میتونی آرامشت رو فراهم کنی.
اول باید بپذیری که میتونی شوهرتو دوس داشته باشی٬
قطعا ایشون ویژگی های مثبتم دارن که تونستی توی این سالها باهاش زندگی کنی و طوری باشی که شوهرت احساس خوشبختی کنه و دیگران هم شما رو خوشبخت بدونن؛
قطعا اگه کتکت میزد٬ معتاد بود٬ خرجی نمیداد٬ بی مسئولیت بود یا اگه دوستت نداشت نمیتونستی احساس خوشبختی رو بهش بدی!
سعی کن روی ویژگیهای مثبتش متمرکز بشی و اونا رو واسه خودت بزرگ کنی و ویژگیهای منفیشو کوچیک و اشتباهاتشو بزاری به حساب ناآگاهیش تا در مرحله بعدی بتونی متوجهش کنی؛
پس اول اشتباهتو قبول کن٬ روی خودت کار کن و تلاش کن شوهرتو دوس داشته باشی تا بریم قدم بعدی؛
خوب قطعا همه میدونیم که همیشه و همه جا حرف زدن درست و منطقی باعث حل مشکلات میشه و اگه نگفته بودی که با شوهرت حرف زدی قطعا منم همین پیشنهاد رو میدادم.
و حالا اینکه گفتی با شوهرت درباره مشکلت بارها حرف زدی و راهکار ارائه دادی واقعا عالیه٬ اما به نظر خودت چرا جواب نگرفتی؟
الان به نظر من بعد از تلاشهایی که بالا گفتم انجام بدی؛حل مشکل تو در جواب همین سوال نهفته ست.
ببین اینکه گفتی نمیدونی چرا با شوهرت ازدواج کردی و شاید واسه تغییر توی زندگیت بوده! خودت بشین روی این قضیه فک کن و ببین واقعا چرا روی موضوع به این مهمی سهل انگاری کردی!؟
من اصلا نمیخوام قضاوت کنم ولی با توجه به گفته های خودت احتمالاتو میگم.
شاید دلیل اینکه توی پیگیریهایی که در ادامه زندگیت واسه مشکلت داشتی نتونستی موفق باشی برگرده به ریشه همین موضوع!
شاید اون زمان یه مشکلی داشتی یا خسته بودی از روند سخت یا کند و یکنواخت زندگیتو خلاصه توان و حوصله قرار گرفتن توی اون شرایطو نداشتی و گفتی حالا ازدواج کنم شاید درست شد!
و از اون به بعدم با همین شیوه هر بار که با همسرت حرف زدی و نتیجه نگرفتی؛ حوصله سر و کله زدن با ایشون و پیگیری ماجرا رو نداشتی و همینطور موضوعو رها کردی و دوباره چند وقت بعد که بهت فشار آورده رفتی سراغش و باز خسته شدی و رهاش کردی و همین روند در ادامه...
این دفعه با سعی و تلاش و جدیت بیشتری با شوهرت حرف بزن؛
با مهربونی و زبون نرم از رنجی که میبری بگو٬ البته بهش نگی دوسش نداریا که بدجور داغون میشه؛
فقط از کارایی که ناراحتت میکنه واسش بگو و سعی کن بیاریش تو زمین خودت؛
بعدش اگه حرفاتو تایید کرد و قبول کرد که اشتباهاتشو اصلاح کنه همونجا تا تنور داغه ازش قول بگیر که همه تلاششو بکنه و بگو که این دفعه منتظری تا نتیجه قولشو ببینی؛
با حرف زدن از آینده قشنگی که در کنار فرزندتون میتوننین داشته باشین حرف بزن تا بیشتر ترغیبش کنی؛
در کل هر کاری میتونی انجام بده تا واقعا ایشونم سعیشو بکنه؛
و در آخر اینکه طلاق آخرین و تنها راهه و مطمئنم تو هنوز دلبستگیهای زیادی داری و واسه تو فک کردن به طلاق خیلی زوده.
موفق باشی دوستم