نميدونم ازكجاشروع كنم به گفتن اماعاجزانه محتاج كمكم.
من٦ساله باپسرعموم ازدواج كردم و الان٢٥سالمه.
قبل اون بايه پسري دوست بودم وعاشقانه دوسش داشتمو دراوج كودكي كه از١٨سالگي شروع ميشدحاضرشدم بااون رابطه داشته باشم امابعدازمدتي دروغا وبي عرضه بودنش بهم ثابت شدو وقتي هم پدرم فهميداجازه نداد بيادخواستگاريم.دراين حين پسرعموم هم منو خيلي دوست داشت امامن بيشتربه خاطرفراموش كردن اون عوضي باپسرعموم ازدواج كردم چون تنهاكسي بودكه باوجود دونستن دختر نبودن من حاضرشدباهام ازدواج كنه تايه وقت به راه بد كشيده نشم (قبل ازاون پسرمن باپسرعموم دوست بودمو دوسش داشتم امااتفاقاتي باعث شدازهم جداشيمو من واسه تحمل جدايي ازاون بااون پسردوست شده بودم) پس تصميم گرفتم باپسرعموم ازدواج كنمو مثل آدماي عجول واسه خلاصي خودم ازبدبختي گفتم هرچه سريعتربايد منوعقدكني اونم قبول كرد ودوران نامزديمونو ميگذرونديم غافل ازاينكه من هنوز دارم ازدردوغصه اون پسره ميميرم خلاصه زد ومن دانشگاه قبول شدم يه شهر ديگه وهمه قبول كردن كه من برم اونجادرس بخونم منم١سال رفتم اماازونجاكه توجو دختراي مجردقرارگرفتم كه همسن خودم بودنو خوشيشون فقط پسر بازيو شيطنت بودمنم تحت تاثيرقرار گرفتمو يكم شيطنت كردم كه همسرم فهميدو حالا داستاناش بماند بلاخره منوبخشيد و ديگه اجازه نداد اونجا بمونمو منو مجبوركرد كه دانشگامو منتقل كنم شهر اونا(چون شهراوناوپدرمادرخودم هم فرق داشت)پس من بدون گرفتن عروسيو مثل زناي مطلقه مجبورشدم بيام توخونه مادرشوهرم زندگي كنم چون شوهرم فعلا توانايي هزينه هاي زيادرو نداشت وچاره اي نداشتم چون بهم بي اعتماد شده بود زندگيمون گذشتو بعديه مدت كه هرروزش شايد دعوابودو اشكو بدبختي بلاخره تونستيم يه خونه اجاره كنيمو باهزار بدبختي جهيزيه بخريمو بريم همينجوري زندگي كنيم اماخوب من همچنان پرتوقع وبدخلق بودم و اون منوتحمل ميكردهرچي ميخواستم اگه انجام نميشدكلي دعواميشدوكار ممكن بود به طلاق بكشه اماخيلي وقتاهم شوهرم تحملش تموم ميشدوگذشتمو به رخم ميكشيد شرمنده ميشدم اماتهش واسه يه روز دوباره به كارام ادامه ميدادم تااينكه يه مشكلاتي پيش اومدو داشتيم خونه مبخريديم كه پدرشوهرم فوت كردوبه دلايلي مجبودشديم بيايم خونه مادرشوهرم پيش اونو اساسامون فعلا تويه اتاقه والان نزديك١ساله كه اينجاييم ومنتظريم خونمون آماده شه كه بعدعيدبريم توش .اماتواين حين تحمل مشكلاتوهمه چيزبرام سخت بودوازهمه بدتراينكه خونه خودم نيستمو حالا شوهرم گيرداده بودكه من بچه ميخوام منم ميگفتم الان نميشه بعدخونه واون ميگفت قبل خونه .من ديگه همه چيزبرام بيتفاوت شده ته دلم فكرميكنم دوسش دارم اماخيلي باهم مشكل داريمو عدم تفاهم كه نميتونم تحملش كنم اون حتي ازلحاظ زناشويي هم نميتونه رابطه خوب برقراركنه كه اين باعث شده تواين٦سال من كمتر علاقه داشته باشم كه باهاش رابطه داشته باشم . تواين حين من بادوستش كه از زنش جداشده رابطه ي چت برقراركردمو يه مدت باهم حرف ميزديمو اون ازمشكلات زنش ميگفتو منم ازسردي رابطمو اينكه ترجيح ميدم جداشم .اون هميشه طرفدارشوهرم بودامابدشم نميومد من باهاش باشمو ازدواج كنيم چون تنها بود ميدونم كه خوبياي شوهرم بيشتراز اونه امانميدونم چي منو سمت اون ميكشه.چندبارشوهرم پيامامونو خوندوزمچموگرفت اماالان ديگه اونم حاضره طلاقم بده و ازم بدش مياد نميدونم الان كه اون راضي شده اينكاردرسته يانه من خيلي تنوع طلب شدم حالم ازخودمو اخلاقام بهم ميخوره مطمئنامن هيچوقت نميتونم خوشبختش كنم چون زن بودنرو بلدني
خواهش ميكنم منو راهنمايي كنيدكه چه كنم
گفته تنها شرط بودن بامن بچه دار شدنه