مادرم آغوشت را ازمن نگیر همین آغوشی که تو نمیخواهی من در آن بیاسایم آرامگاه من است
همین آغوشت بعدها یادم میدهد که باید عصای دستانت باشم
ولی اگر آغوشت را ازمن بگیری قلبم جریحه دار میشود...
دلم میگیرد...
و شاید دلم سخت شود...
آنوقت نفرتم میگیرد وقتی صدایم میکنی فرزندم...
تو میگویی فرزند ناصالحم...میگویی بدم...آه میکشی
افسوس که هیچ فکر نکردی خطا از تو بود وقتی از لذت محبتت محرومم کردی
مادر حتی اگر من بدترین آدم دنیا باشم...تنها من مقصر نیستم...
بدان که من با بچه های خوب تفاوت بزرگی دارم:آن ها یا مادرخوب دارند و یا مادر ندارند
اما من مادری داشتم که دنیایم به او بند بود...مهرش در دلم نشسته بود...اما آغوش گرمش را از من گرفت
اگر این روزها عصای شکسته ات شدم...بخاطر بیاور که در گذشته خودت کمرم را شکستی...غافل از اینکه قراربود عصای دستت باشم
آری مادرها نباید فراموش کنند که گاهی آنها هم مقصرند