طی اتفاقات مختلفی که توی دوران عقدمون افتاده توی این یه سال فهمیدم دروغ گفتن براش آسونه فهمیدم قبلا بادخترها رابطه ای هرچند کم داشته فهمیدم خیلی مسائل براش مسئله نیست مثل صمیمانه صحبت کردن با نامحرم ها و...فهمیدم کلا مدلش اینه ازهمین لحظه ببعد زندگی میکنه وهرچی گذشته رو راحت فراموش میکنه برای همین بهش بدبینم همش احساس میکنم داره بهم خیانت میکنه داره دروغ میگه راجع به احساسش راجع به کارهایی که میکنه چون دانشجوشهردیگس همش ذهن منو پشغول میکنه وآرامش ازم سلب شده نمیدونم چیکار کنم نمیتونه اعتمادمو جلب کنه چند بار فرصت دوباره خواسته اما نتونسته هی به خودم میگم بی خیالش ارزشش رو نداره تنها نقش اون توی زندگیت اینه یه سرپناه داری کمکت کنه رشد کنی به هیچ مردی نباید کامل اعتماد کرد زندگی خودتو بکن به فکر سلامتیت باش درسهات کارهای مفید انجام بده دنیا کوتاهه تا میتونی بخند وشاد زندگی کن انقدر بهش وابسته نباش بهش فکر نکن ولی در عمل نمیتونم من خیلی حساس واحساسیم این مسائل هی بهش دامن میزنه