با سلام
نمیدونم چجوری شروع کنم اولین بارمه دارم تو یه ساییت درد دل می کنم ولی واقعا خسته شدم احساس می کنم هر لحظه امکان داره این درد تمام وجودمو متلاشی کنه من یه دختر ۲۲ سالم شاید در نظر خیلیا موفق باشم دارم پزشکی می خونم تو دانشگاه تهران از نظر مالی مشکلی ندارم هوشم زیاد بد نیست پیانو می زنم فرانسه یاد میگیرم ولی واقعا از خودم متنفرم حالم از خودمو وجودم به هم میخوره همیشه شاید ارزو اول و اخرم این باشه کاش شبی که می خوابیدم دیگه بیدار نمی شدم نمیدونم از کی شروع شد ولی تا یادم میاد این حسو داشتم از بچگیم چیز زیادی یادم نمیاد جز خاطرات دردناک و ازاردهنده مادر و پدرم با هم به شدت مشکل دارن شاید فقط برای حفظ ابرو با هم زندگی می کنن من خودم تنها زندگی می کنم خانوادم شهرستانن و شاید از تنها چیزی که تو زندگیم راضیم همینه اینکه دیگه مجبور نیستم برم تو اتاقم قایم بشم وقتی دعوا می کنن تو دوران مدرسه تنها چیزی که واسه خانوادم مهم بود درسم بود واسه همین فقط چون می خواستم مورد قبول خانوادم باشم به تنها چیزی که اهمیت دادم درس بود تابستونا شاید هر ۷ روز هفته از صبح تا بعد از ظهر کلاسای مختلف درسی بود به همین دلیل خیلی چاق شدم یعنی فقط می خوردم و می خوندم بعد از کنکورم از ترس دانشگاه رژیم گرفتم و وزن زیادیو کم کردم ولی هیچ وجه به اعتماد به نفسم کمک نکرد یه عالم ترک های زشت رو بدنمه و خیلی اندامم بد شده واقعا از خودم حالم به هم میخوره از اینکه میدونم هیچ وقت کسی حاضر نیست بهم نگاه کنه صورتم معمولیه ولی انقد از اندامم واهمه دارم که هر وقت یکی بهم پیشنهاد ازدواج میده و من رد می کنم به جای اینکه فک کنم من اونو رد کردم شبا خواب می بینم اون فرد داره تحقیرم می کنه واقعا وحشتناکه سال هاست از اینکه برم مهمونی یا عروسی می ترسم تو خیابان احساس می کنم همه مسخرم می کنن هر کاری کردم که انقدر احساس بی ارزشی نکنم ولی نمیشه خیلی بده هر وقت یکی تو هر موردی ازم ایراد میگیره چنان حالم بد میشه که تا چند روز همش تو خونه تو تاریکی میشینم و گریه می کنن لطفا اگه می تونین کمک کنید پیش چند تا روانشناس و روانپزشکم رفتم ولی فایده نداشت اون صداهه تو سرم ولم نمی کنه از درون مثل موریانه داره منو میخوره