سلام به همگی
من با خونواده ام سر بعضی مسائل اختلاف نظر دارم ، چند دقیقه پیش هم چند دقیقه باهاشون حرف زدم که متقاعد بشن اونم وقتی که من ناراحت میشم راضی میشن...
من همیشه تو زندگیم دوست دارم واسه کارهام برنامه داشته باشم و البته مثل خیلی ها به جز اعضای خونواده ی من!!!
مثلا همین امشب داداش بزرگم که متاهل هستن گفته بود که حوصله اش سر رفته و شب بریم خونشون برای شب نشینی( تو یه محله هستیم و معمولا هر روز همدیگه رو میبینیم) من هم قرار بود یه کاری انجام بدم بعد که داداش کوچیکم گفت من گفتم من نمیتونم بیام کار دارم کلی اصرار میکنه که زود میایم به خاطر من بیا، من دو روز دیگه برمی گردم دانشگاه بعد پشیمون میشی که چرا نیومدی و ... بازم صد رحمت به بابام وقتی گفتم نمیتونم بیام با اینکه تو خونواده مون مرد سالاری هست و بیشتر وقت ها حتی برای کارهای جزئی هم معمولا بابام تصمیم میگیره این دفعه رو وقتی دید من جدی هستم دیگه اصرار نکرد اما مادرم و به خصوص داداشم جون به لبم کردن، مادرمم گفت من هم نمیرم بعد داداشم برگشته میگه گناه نیومدنش پای تو هست، منم به مادرم گفتم مدیونی اگه به خاطر من نری ، میخواست فداکاری کنه که من خونه تنها باشم آخرش با اصرار رفتن، داداشمم گفت باشه شاید اصلا دوس نداری با من جایی بیای، الان که رفتن من خیلی ناراحتم نه به این خاطر که نرفتم فقط به این خاطر که یه پسر 22 ساله تحصیلکرده چرا نباید منطقی باشه
والدین هم که جای خود...
بحث فقط یه شب نیست ما رفت و آمد زیاد داریم من هم همیشه این مشکل رو دارم اگه میرم روز بعدش کارای خودم عقب میفته و ضد حال میشه واسم اگه هم نمیرم این برنامه میشه، حالا این هم که جدیدا من باهاشون حرف زدم وگرنه قبلنا اصلا بدون من جایی نمیرفتن اون هم شب، میگن دختر نباید خونه تنها باشه اون به خصوص شب ها
من هم بهشون گفتم از این به بعد حوصله جر و بحث ندارم که هر دفعه بیام بحث کنم فقط پنجشنبه ها و جمعه ها میتونم بیام مهمونی و یا بیرون و یا جای دیگه...
به نظرتون حق با من هست یا خونواده ام؟
با اینکه خونواده ام زیاد درکم نمیکنن ولی خب خیلی هم دوسم دارن و خیلی بچه ها رو وابسته بار آوردن متاسفانه ، من هم خیلی دوسشون دارم و حاضرم جونم رو واسشون بدم اما خب یه بار دوبار نیست، قدیما هم درس و مدرسه داشتم همین وضع بود، خونه اقوام میرفتیم من همیشه کتابامو باید با خودم میاوردم، بعد الان هم داداشم میگه از اول اینجوری بودی و همیشه برنامه هارو بهم میریزی!
بارها هم بهشون گفتم من بچه نیستم خیر سرم 25 سالمه و بعضی دوستام که ازدواج کردن دارن یه خونواده رو اداره میکنن، این نیست که هیچوقت شب خونه تنها نمونن، بالاخره پیش میاد اما متاسفانه کو گوش شنوا...
خب زوری که نیست من اینجوری اذیت میشم ، ولی اون ها قربونشون برم هر دیقه واسه هر جایی پایه هستن، این داداشم مثلا دانشجو هست یه شهر دیگه به علت اینکه خیلی وابسته است هنوز برنگشته با اینکه کلاساش شروع شده همیشه روزای آخر تعطیلات که میخواد برگرده همش ناراحته و میگه دوباره باید برم شهر غریب و تنهایی و سختی ها. کافیه بهش بگی بریم استخر یا بیرون سه سوت حاضر میشه و حتی امتحان هم داشته باشه میگه میام اما من اینطوری خوشم نمیاد.
به نظزتون من چیکار کنم که نه خودم آسیب ببینم نه خونواده ام؟
ببخشید طولانی شد ممنون میشم راهنماییم کنین.