سلام
من خیلی سال پیش از پسری که از اقوام بود خوشم میومد یعنی عاشقش بودم
این اقا با دختری دوست شد که میگفتن دوستش داره با وچود اینکه منم خیلی عاشقش بودم سعی کردم فراموشش کنم که فکر میکردم تونستم
تا اینکه چند سال پیش که از دوست دخترش جدا شده بود به من پیشنهاد دوستی داد منم فکر میکردم تونستم فراموش کنم که اون موقع بود که فهمیدم نتوستم و دوست شدیم
دوستیمون خیلی ادامه نداشت به خاطر اینکه فکر میکردم فقط منو به خاطر رابطه میخواد و بهم زدم
اولش پیش خودم میگفتم که کارم درسته و مشکلی نبود
ولی بعد از مدتی حس کردم خیلی بیشتر از این حرف ها دوسش دارم اصلا بدون اون نمیتونم
هم من هم اون هر چند وقت یک بار به هم اس ام اس میدادیم یا از طریق تلگرام حرف میزدیم و حرف از اون موقع ها میشد که هی دعوامون میشد
خب به خاطر این بود که خیلی چیزها روشن نبود مثلا اینکه چرا منو انتخاب کرد منو دوست داشت یا نه یا منو برای رابطه و هوس میخواست یا نه
تا اینکه ازدواج کرد و چند ماه بعد از ازدواجش هم از طریق تلگرام با هم حرف زدیم
تا اینکه بلاخره همه چیز رو گفت
اینکه اون موقع برعکس اینکه فکر میکردم دوستم نداره داشته اخه هیچ وقت نمیگفت به قول خودش اگه دوستم نداشت که الان دختر نبودم
و به خاطر اینکه پدرم ازش خوشش نمیاد نمیشد به راحتی ازدواج کرد
فکر میکرده من دوستش ندارم
دیده زنش قبل از ازدواج دوسش داره و باهاش ازدواج کرده
من یک سری حرف هاشو قبول دارم و یک سری از حرف هاشو باور ندارم یعنی اعتماد ندارم
من خیلی خیلی احساس تنهایی میکنم
بعضی وقت ها حس میکنم خیلی دوسش دارم بعضی وقت ها حس میکنم ازش متنفرم بعضی وقت ها حس میکنم هیچ حسی بهش ندارم
هم دلم میخواد باهاش باشم هم نه اخه زن داره شاید منم زندگیم در اینده با کسی خیلی خوب باشه ولی میترسم منم تنها بمونم اخه کسی نیست که بخوام باهاش یا دوست باشم یا اخواهان ازدواج با من باشه
یک بار میگه با هم باشیم با وجود اینکه زن داره و خودش میگه هم زنش رو دوست داره و هم از زندگیش راضیه
یک بار سرده جوابمو نمیده
یک بار میگه ازدواج کردن تو ربطی به من نداره
منم از این وضعیت خسته شدم
نمیدونم چی کار کنم
هم بودنش برام عذابه هم نبودنش