سلام
با عرض خسته نباشید خدمت اعضای فرهیخته.
از شما طلب راهنمایی و کمک دارم. این درخواست یه درخواست حیاتیه. ازتون خواهش میکنم کمکم کنید. باور کنید الآن که دارم این متنو مینویسم، پر از بغضم.
من 5 ساله که با همسرم ازدواج کردم(خلاصه میگم ولی هر سوالی در جهت کمک به بنده دارید، بپرسید من همه رو جواب میدم تا درمان بشم).
حدود یشش ماهه که مدام همسرم بهم میگه تو انسان بددل و بدبینی هستی. یعنی جدیدا این اتفاق افتاده. در چهار سال و نیم گذشته من هیچوقت جز محبت از همسرم چیز دیگه نشنیدم و انصافا هم دوستش دارم.
من اولش سعی در این داشتم که به مرور زمان رفتارها و صحبتهای خودمو به صورت خلاصه یادداشت کنم تا متوجه بشم چطوری میتونم خودمو درمان کنم ولی متوجه نمیشم اشکال کار من کجاست و چرا منطقا نمیتونم خودمو آروم کنم. نمیتونم خوددرمانی کنم چون نمیدونم چمه.
همسرم هم تا ازش توضیح میخوام یا ازش میخوام که بشینیم و با هم گفتگو کنیم درباره این موضوع، کلا فقط داد و بیداد میشه توی خونه و آخرش هم با داد میگه اصلا من آدم خراب و تو خوب. خداشاهده من تا حالا بهش توهین نکردم، گاهی خودش به خودش حرفایی میزنه که اصلا این نیست.
به جون خودم به جون عزیزترین افراد زندگیم، من اصلا آدم دعوایی ای نیستم و این محیط برای من شدیدا استرس میاره، اصلا داد زدن نمیدونم(همین باعث میشه گاهی فکر کنه که من توی دعوا هیچ حرفی برای گفتن ندارم، در حالی که اگه آروم بهم بگه من برای عملکردام تاجایی که عقلم میکشه دلیل دارم).
این استرس طوریه که اصلا به کارام نمیرسم و همش احساس خواب آلودگی و خستگی دارم.
اصلا این شرایطو دوست ندارم. جدیدا باور کنید از ترسم تمام حرفای توی دلمو فیلتر میکنم که یه وقت بددلی به حساب نیاد. اینطوری منی که کوچکترین حرفای قلبمو به همسرم میگفتم دیگه اینطوری نیستم و این داره زجرم میده. حالا یک ماهه بهم میگه تو همیشه ناراحتی. میگه تو همیشه افسرده ای. ولی باور کنید فقط چند روزه اینطوری ام.
به خدا میترسم از دستش بدم. من خیلی دوستش دارم. من ناراحت نیستم نمیدونم چرا اینطوری احساسم ابراز شده براش. سعی میکنم حرفام کنترل شده باشه این زجرم میده. با خانواده خودم یا خانواده خودش هم نمیتونم حرف بزنم آخه احساس میکنم بقیه از خداشونه یه حرف بد از همسرم یا از شرایط خوب خانواده ما بشنون.
هی با خودم میگم همه همینطورن همه همینطورن همه همینطورن و درست میشه ولی این احساس که از همسرم دور شدم و اینکه نمیدونم چه حرفی بزنم یا نزنم داره همه زندگیو برام پر از درد میکنه. بعضی وقتا فقط میخوام معاشرتی کنم. اصلا قصدم گیر دادن نیست. ولی گیر تلقی میشه. بعدشم میگم معاشرت بود ، این اصلا موضوع مهمی نیست. میگه پس من برای تو مهم نیستم.
خواهش میکنم یه روانشناس بهم معرفی کنید. من نمیخوام آدم بددل، بدبین یا ناراحت باشم. نگرانم با این حرفا از دستش بدم.
من همه چیزم همسرمه. دوستم رفیقم همه چیم.
شاید باید یه کم برای خودم رفیق صمیمی جمع میکردم که اینطوری نشه. نمیدونم چیکار کنم.
اصلا همه آمال و رویاهام همسرمه. از وقتی همه حرفامو نمیزنم همش احساس میکنم دارم نقش بازی میکنم. همش احساس میکنم دارم خیانت میکنم و من آدم خائنی هستم. اصلا هیچ انگیزه ای ندارم توی زندگی. باهام کم حرف میزنه.
نمونه ش دیروز.
همسرم شاغله. من ساعت چهار رسیدم خونه، همسرم ساعت هشت اومد. ساعت سه کارش تموم میشه. ترسیدم مطرح کنم که کاش بخاطر خودت بخاطر سلامتی خودت کاراتو کمتر کنی. به خدا معده درد داره، بردمش یه عالمه دکتر، همه میگن اینا دردهای عصبیه و باید کاراش تعدیل شده باشه، ولی حرفی نزدم . چون ترسیدم دعوا بشه.
قبلا یه همچین چیزی اتفاق افتاده بود و تهش گفت بیا باز گیردادنات شروع شد.
من آدم بد ولی باور کنید منِ بد بهش نیاز دارم.
فقط یکی مطمئنم کنه من همسرمو از دست نمیدم با این وضعیت بیماریم . همین . دلم خیلی گرفته . اصلا بعضی وقتا بی اراده گریه میکنم . سر کلاس دانشگاه وسط کلاس بغضم گرفت اومدم بیرون. به خدا اینجوری نبودم. نمیدونم چمه.
من خیلی دوسش دارم.
حالم خیلی بده
خواهش میکنم بگید من باید چیکار کنم که بددل و بدبین و ناراحت نباشم .