نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: استرس

1114
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7237
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    استرس

    یک ماهه که استرس دارم...
    ویرایش توسط reza_atb : 10-07-2014 در ساعت 12:06 AM

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : مشکل از کجاست ؟ چرا خوب نشدم ؟

    خب دوست عزیز متن خیلی طولانی بود ... که مطلب خودتون اون وسط گاهی گم میشد

    ولی خب یک نکته مثبت داشت و اونم اینکه شما در پایان جواب خودتو دادی ...

    شما با نوشتن میتونید ذهنت رو از پراکندگی افکار نجات بدی و این برای اروم کردنت خیلی خوبه ...

    پس برای رهایی از این افکار این کارو انجام بده و 5 بار بخونش و بعد پاره کن و دورش بنداز..

    در این مورد دچار اضطراب شدی .. اضطراب در واقع ترس بیمورده و شما واقعا" بیمورد نگران هستید

    چون کسی از فردا و سرنوشتش خبر نداره و شما باید در این مورد بدونید که هر لحظه ممکنه با شنیدن کلمه "نه" مواجه بشید

    پس بهتره در این مورد با مشاوری مشورت کنید تا بتونید راه خارج شدن از این مرحله رو فرا بگیرید
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  3. 2 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    3033
    نوشته ها
    1,622
    تشکـر
    1,448
    تشکر شده 2,948 بار در 1,084 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : مشکل از کجاست ؟ چرا خوب نشدم ؟

    سلام دوست من من همه ی داستانه تو خوندم هووووووووووووف پسر چقد نوشتی
    خوب بگذریم ...
    راستش تمام حسایی که گفتیو منم تجربه کردم عاشق بودن وداشتن حسای پاک یه عشق پاک ........
    بیقراریایی که داشتین علاوه بردلتنگی دلواپس بودن ازاین که ممکنه برنگرده ممکنه عوض شه وخیلی منفی بافیا ی دیگه که خیلی بهتون لطمه زده این همه استرس ......
    خوب این بی قراریا طبیعیه وهرکسی که عاشق واقعی باشه حتما یه همچین تجربه هایی داشته .....
    اما با این اوصاف شما باید بدونید که تفاوت های زیادی باهم دارین ازلحاظ تحصیلی ازلحاظ مالی که اینا تو زندگی خیلی تاثیر گذاره ......
    وبه قول خودتون هم که 5-6سال طول میکشه بااین حالی هم که شما دارین وبعضی کاراوبی فکری ها تو این ماه خیلی بهتون لطمه زده ...البته باید بگم این حالتون که هنوزبیقرارین اشتها ندارین و استرس دارین همش ازعوارض اون استرسای 1ماه هستش که بایدبگم ممکنه تا چندین ماه طول بکشه ...که بهتره حتما پیش یه مشاورخوب برین....
    اگه میخواین واقعا بهش برسین باید همه ی سعیتونو بکنین که به حاله یک ماه قبلتون برسید...واگه واقعا به دوست داشتن طرف مقابلتون شک ندارین تمام تلاشتونو بکنین .....
    البته اینم بگم که نباید خیلی بهش ابرازعلاقه بکنین باید طرفتونو پابندخودتون بکنین .....جذابیت خودتونو ازدست نده ...این طبیعت ادماس که اگه بدونن طرفشون واقعا عاشقوشونه ممکنه ازش دوری کنن (میدونی که چی میگم)
    پس سعی کن قوی باشی تو این چند سال فرصتی که داری هم به هدفات برسی هم به عشق پاکت .....
    منفی بافی رو هم بذارکنار مثل قبل بهش ایمان داشته باش وقتی میگه به خودت بستگی داره پس تو هم همه تلاشتو بکن
    امیدوارم به عشقت برسی

  5. کاربران زیر از farimah بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5704
    نوشته ها
    645
    تشکـر
    75
    تشکر شده 416 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مشکل از کجاست ؟ چرا خوب نشدم ؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط reza_atb نمایش پست ها
    سلام دوستان
    خیلی با خودم کلنجار رفتم اصلا اینجا تاپیکی بزنم یا نه چون ترسیدم یه سری بیان یه حرفایی بزنن حالم بدتر بشه... اما در نهایت امیدوارم کمک کنید بهم

    حدودا 1 ماه میشه که وارد چهارمین سال دوستی با یک دختر هستم و تازه وارد 24 سالگی شدم و اون یک سال کوچیکتره.. اوایل رابطمون ادم نسبتا بیخیالی بودم و این رابطه رو جدی نمیگرفتم به همه چیز منطقی نگاه میکردم ، شاید یکی دو مورد لایی خیلی ریز هم کشیدم این وسط که اتفاقا دوست دخترم هم فهمید و میدونم اون زمانا خیلی اذیت شد اما به خاطر عشقی که به من داشت پای این رابطه ایستاد منو حفظ کرد ، اوایل بهم گیر میداد مترسید منو از دست بده اما کم کم رفتارش اوکی شد و بهم اعتماد پیدا کرد ، جا داره بگم من به هیچ وجه پسر عوضی و نامرد نیستم و حالم از این دسته ادم ها به هم میخوره . من هم خودمو عوض کردم چون فهمیدم عاشقمه واقعا ، عشق ارزش داره و باید قدرشو دونست ، اخلاقایی که دوست نداشتو کنار گذاشتم ، بیرون رفتنامو کم کردم ، خلاصه تا جایی که میشد شدم پسری که اون میخواست ، تقاط مشترک خیلی زیادی داریم علایقمون شبیه به همه و خلاصه... ، بعد از دو سال هردو فهمیدیم که واقعا بعد از این جدایی ممکنه خیییلی غیر ممکن باشه و بهمون ضربه بزنه این حس برای هردومون یکسان بود ، تصمیم گرفتیم جدی تر بشیم و شاید بهم نگفته بودیم تا اون زمان اما میدونستیم هم دیگرو برای ازدواج انتخاب کردیم .
    هردو از زندگی تو ایران متنفر هستیم و دوست داریم اگر موقعیتی پیش بیاد از اینجا بریم

    یه سری تفاوتها بینمون وجود داره از لحاظ خانوادگی ، مثلا از لحاظ مالی اونها در شرایط خیلی بهتری هستن ، من تو زندگیم کمبود پدر رو حس کردم همیشه و راستشو بخواین وضعیت مالی خانوادم خوب نیست چون در واقع پشتیبان این خانواده خود من هستم اما خداروشکر با ابرو زندگی میکنیم ، تموم اعضای خانواده و فامیل من میدونن که باهاش دوستم و عاشقشم اما از خانواده اونا خواهرش ، برادرش که المان زندگی میکنه و مادرش تا حدی میدونه که دوست هستیم اما اینطور نیست که هیچوقت برخوردی داشته باشم باهاشون جز یکی دو بار با خواهر بزرگترش که ازدواج کرده

    گاهی پیش میومد در طول رابطه بهم میگفت تو دوسم داری اما عاشقم نیستی ، در صورتی که من عاشقش بودم اما شاید خودم نمیدونستم...

    من به زندگیم جهت دادم ، معاف شدم ، ماشین خریدم ، کار پیدا کردم از هم سن و سالای خودم جلو افتادم و خوشبختانه برای جوونی مثل من کار خوبیه و حقوق خوبی هم داره اما شاید برای ساختن یک زندگی ایده ال مناسب نباشه اما خب من وقت دارم میتونم بیشتر تلاش کنم ، راه 100 ساله رو که نمیشه یک شبه رفت
    در طول رابطمون مشکلات خیلی زیادی رو پشت سر گذاشتیم دعوا های منطقی و بچه گونه ی زیادی داشتیم اما هر دفعه دوباره مثل اهن ربا به هم وصل شدیم چون عشق دو طرفه بوده و نمیتونسیم ادامه زندگی رو بدون هم تصور کنیم

    همیشه ترسیدم از اینکه نتونم اون پسری بشم که یه روزی بتونه از خانوادش اوکی بگیره یا زندگی خوبی رو فراهم کنه اما این موضوع اذیتم نمیکرد و همیشه امیدوار بودم ، به هیچ وجه ادم استرسی نبودم و به خدا توکل کردم ، اینطور نبود بخواد واسم فکرو خیال درست کنه

    دوست دخترم حدود 40 روز پیش قرار شد به مدت 1 ماه بره پیش برادرش المان برای کلاس زبان و تفریحی که منم از قبل کاملا در جریان بودم و اتفاقا خودم تشویقش کردم که بره و خوشحال باشه و حال و هواش عوض بشه....

    روز قبل از رفتنش همو دیدم من یه خورده نگران بودم اما به روش نیاوردم ، اون گریه افتاد ارومش کردم گفتم عشقم چیزی نیست یک ماه میری و بر میگردی گریه نکن و این حرفا

    متاسفانه دوست دخترم ادم استرسی بوده همیشه مثلا موقع امتحانات دانشگاه و مواقع حساس مثل همین سفر استرسی میشه

    دقیقا از فرداش که صبحش پرواز داشت انگار زندگی من عوض شد ، دیگه 1% ام اون ادم ریلکس سابق نبودم ، از شانس بد من گوشیشو جا گذاشت ( اصلا فکر نکنید که پیچوند این حرفا به خاطر همون قضیه استرسی بودنش بود که کاملا هم برام ثابت شد ) حدودا تا برسه و جابجا بشه من 4 روز ازش بیخبر بودم ، دنیام زیرو رو شد ، نخوابیدم ، غذا نخوردم ، 10000 نوع فکرو خیال اومد سراغم که اره بیخیالت شده ، ولت کرده.... بی اختیار گریه میکردم و واقعا خیلی بد بود ، به هیچ وجه باورم نمیشد این ادم منم ، خلاصه بعد از 4 روز ازش خبری شد حرف زدیم و احوال پرسی کردیم یه خورده ارو تر شدم اما همچنان شرایطم بد بود ، زیاد ارتباط نداشتیم چون کل روز رو بیرون و کلاس بود فقط شبا که میومد وقت داشتیم یه کم حرف بزنیم ، اینقدر من در طول روز غصه میخوردم و میترسیدم شاید این 1 ماه عوضش کنه ، شاید دیگه منو نخواد ، شاید بعد از اینکه بیاد تصمیم بگیره واسه همیشه بره ، بدون اینکه دست خودم باشه هردفعه که میومد حرف بزنیم این چیزارو بهش میگفتم تا شاید یک کم ارو بشم ، ازش میپرسیدم چقد دلت تنگ شده ؟ چقد دوسم داری ؟ من بدون تو گریه میکنم ، اونم سعی میکرد ارومم کنه ، اما تقریبا برام غیر ممکن بود هر دفعه که حرف میزنیم این چیزارو بهش نگم ، احساس میکردم از این حرفام ناراحت بشه و چند بار هم به روم اورد ، بهش قول دادم تا زمانی که برگرده دیگه صحبتی از این چزا نکنم ، خودشم میگفت وایسا من بیام بعدش حرفامونو میزنیم اما نمیشد جلوی خودمو بگیرم ، مثلا وقتی بهبم میگفت با دوستام رفتم دیسکو رقصیدیم ، اب جو خوردم من حسودی میکردم از هم میپاشیدم ، داغون میشدم ، قکر میکردوم الان داره چیکار میکنه ؟ پسری اذیتش نکنه ؟ نکنه مست باشه و.... در صورتی که داداششم اونجا بود به هر حال
    بیشترین ترس من از این بود وقتی برگشت دیگه اون ادم سابق نباشه ، یا برنامه ریزی کنه واسه همیشه بره و حال و هواش دیگه مثل سابق نباشه ، با دوستم مشوردت کردم ، با خواهر و مادرم صحبت کردم ، همشون گفتن هر فکری داری هر چیزی که هست وایسا برگرده از نگاهش ، رفتارش ، خودت متوجه همه چی میشی ، اگر اتفاقی افتاده باشه ، اینطوری شرایطو بدتر نکن اما نمیدونم چم شده بود فقط نمیشد....
    حدودا 10 روز مونده بود که برگرده بهم گفت یه چیزی میگم ناراحت نشو میخوام پسوورد فیسبوکمو عوض کنم ، من خیلی قاطی کردم باهاش بد حرف زدم ، گفتم چرا ؟ مگه کاری میکنی ؟ چیزی میگی که دوست نداری من ببینم ؟ گفت تو 4 ساله باهامی تا حالا ازم چیزی دیدی ؟ من فقط دوست ندارم مسیجای خصوصی منو دوستام ، خانوادم یا خواهرمو بخونی احساس بدی بهم دست میده ، جالب اینجاست که این حرفو دقیقا خودم 2 سال پیش بهش زده بود که گیر میداد به پسوردم و منم در نهایت چون کاری نمیکردم دیگه بیخیال اف بی شدم و کلا دادم بهش پسوردو و هیچوقتم عوض نکردم بعد اینکه عاشقش شدم و رابطمون شکل جدی به خودش گرفت ، اخه همیشه ازم گله میکرد تو اصلا فسبوک منو چک نمیکنی اما باور کنین تو این 1 ماه جای 10 سال چکش کرده بودم ، خیلی داغون شدم گفتیم اوکی ، اونم گفت اوکی ، من فردا شب در صورتی که فک میکردم پسشو عوض کرده رفتم چکش کنم ، دیدم پیجش اومد بالا ، پیش خودم گفتم حتما تو مرورگرم سیو بوده اینطوری شده اما بعدا فهمیدم که وقتی دید شاکی شدم عوض نکرده ، رفتم مسیجاش با خواهرشو خوندم ، گفته بود ناراحته که داره برمیگرده ، همه ی هم دروه هاش میمونن فقط اونه که بر میگرده ، دوست داره اونجا بمونه برای ادامه تحصیل و اقامت ، خواهرشم بهش گفت باید برگردی صحبت کنیم و اونم به خواهرش تاکید کرد راجع به این موضوه با کسی حرفی نزنه ، وقتی این چیزارو خوندم دیوونه شدم گریم بند نمیومد ، ( الان میقهمم فرق اینجا با اونجا رمین تا اسمونه و تا حد زیادی طبیعی بوده این حس براش پیش باید ، شاید منم بودم همین حرفو میزدم)
    شب که اومد دوباره شروع کردیم به احوال پرسی نتونسم بازم جلو خودمو بگیرم ، گفتم من حس کردم تو عوض شدی ، تو دیگه اون ادم سابق نمیشی ، تو میخوای بمونی و این حرفا ، گفت تو باز مسیجامو خوندی ، من زیر بار نرفتم اما تابلو بود ، خلاصه بازم بهم امید داد گفت الویت تصمیم و زندگی من تویی بزار من بیام با هم صحبت میکنیم ، اینکه اصلا من بخوام بمونم ایران یا بیام به خود تو بستگی داره و این حرفا ، ااما بعد از این مکالمه ایندفعه واقعا پسشو عوض کرد....
    من به هر نحوی بود دوباره پسورد رو به دست اوردم و عوضش کردم اونم فهمید ، چیزی خاصی هم تو مسیجاش نبود ، خلاصه خیییلی شاکی شد و کار به جایی رسید روزای اخر بهم گفت رضا من واقعا دیگه تمایل ندارم باهات حرف بزنم ، فقط وایسا بیام تا ببینیم چی مشه تکلیفمون ، مثل روز برام روشن بود اگه قراره بحث دل کندن پیش بیاد اونم کمتر از من اذیت نمیشه ، اما حس میکردم لان بر عکس شده من عاشق و دیونشم اما اون فقط دوستم داره و منطقی به داستان نگاه میکنه ، حتی مثل اینکه اینقد این کارم اعصابشو خورد کرده بود ، داداشش از اونجا بهم زنگ زد شاکی شد و اف بی هم بهم مسیج داد

    باور کنید من ادمی نبودم که به هیچ عنوان فکرکنم حتی یه روزی ممکنه این کارای بچه گونه رو انجام بدم یا الکی گریه کنم ، تو خیابون بی هدف راه برم ، غذا نخوردم ، خوابم نبره این خودش یه کلنجاری برام به وجود اورده بود که چرا این کارا رو با خودت میکنی ؟ حتی هنوزم میگم من حق داشتم این کارا رو بکنم یا نه ؟ اخه همش ازش بیخبر بودم ، بیقرار میشدم ، شبا هم که شاید در حد 10 دقیقه چت میکردیم ، از یه طرفی حس مکینم حق داشتم از یه طرفی خودمو میزارم جای اون و میبینیم اگه منم بودم ، دیسکو میرفتم ، تفریح میکردم.....و من با حرفام و کارام یه جواریی شب که میومد خونه همه چیو از دماغش در میاوردم اما حس میکنم من نمیتونسم 1 ماه ازش جدا بشم خلاصه کلی براورد از این موضوع تو مغزم هست که هنوزم حل نشده و به نتیجه دقیقی نرسیدم

    حدودا 5 روز پیش دوست دخترم اومد ایران و روز بعدش ما همو دیدیم ، خیلی ازم ناراحت بود تا حدی که گفت رضا واقعا الان نمیدونم باید باهات ادامه بدم یا نه با این کارایی که کردی ، دلایلشم ، کارای بچه گونه ، همون از دماغش در اوردن ، بی اعتمادی و این حرفا بود ، و دلایل من رو هم به هیچ وجه برای کارام قبول نداشت ، کسی نبود بهش بگه اخه دختر اون رمانی که تو پر از کارا و حرفای بچه گونه بودی من پات وایسادم و احساس پاکتو درک کردم... ، من اشتباهاتمو قبول کردم ، ازش معذرت خواهی کردم ، تا حد خیلی زیادی کوتاه اومدم و فقط خواستم همه چی مثل سابق بشه ، اما نکته مثبت این بود ، که همون عشق من بود ، با همون احساس و عشقی که قبل رفتن بهم داشت ، احساس کردم چقد دلش برام تنگ شده با اینکه ازم عصبانی بود و از این لحاظ خیلی اروم تر شدم ، تو این مدتی که نبود من کلی برنامه ریزی واسه ایندمون کردم ، نقشه سفر چیدم ، پارتی و جشن تولد چیدم ، با مشاور اقامتی و تحصیلی این حرفا برای المان صحبت کردم و همه کارییو که کردم هم بهش گفتم حس میکنم یهو انگار شک بهش وارد شد دید من این همه برنامه ریزی کردم ، جدی تر از قبل شدم ، گفتم بهت حق میدم اگر الان یه جورایی گیج شده باشی از همه برنامه ریزی و فکرای من برای اینده ، بهش گفتم من میخوام تو اون کسی باشی که تا اخر زندگیم باهاشم من تصمیممو گرفته بودم اما الان خیلی جدی تر و مطمئن تر از گذشت هستم ، از قبلم یه صحبتایی کرده بودیم که من تا زمانی که حس نکنم میتونم یه زندگیه خوب براش درست کنم جلو نمیرم و اونم همینو ازم میخواد ، هیچ کدوم دوست نداریم بی برنامه وارد یه زندگی مشترک بشیم و بعدا توش بمونیم ، دوباره بهم گفت رضا اینکه ما واقعا بخوایم جدی باشیم و یه روزی ازدواج کنیم همش بستگی به خودت و تلاشت داره ، به نظرت تا 5-6 سال دیگه میتونی یه زندگی مناسب برای 2 نفر فراهم کنی ؟ بهش گفتم 5 سال وقت کمی نیست خیلی چیزا میتونه تغییر کنه ( اما تو دلم میدونم انتظار معجزه که نمیشه داشت ) ، اون 1 سال دیگه لیسانس میگیره و من دیپلم دارم ، قرار بود از این ترم شروع کنم که متاسفانه نشد اما حتما از ترم دیگه شروع میکنم و مساله تحصیل خیلی خیلی براش مهمه

    1 ماه جهنمی من گذشت به قدری بد بود ، که حاضرم بمیرم و دیگه اون لحظه ها تکرار نشن الانم تقریبا رابطمون برگشته به حالت و صمیمیت قبل، اما موضوع اصلی که براش تاپیک زدم و این همه سرتونو درد اوردم اینه من هنوزم بیقرارم ، هنوزم اشتها ندارم ، بعضی ساعتا اینقد استرسی میشم نمیتونم یه جا بشینم ، نمیتونم بخوابم ، خیییلی بهتر شدم از وقتی که برگشته اما اون حالتا بازم میاد سراغم و دیوونم میکنه ، انگیزه ی کار رو ازم میگیره ، با اینکه میدونم اگه میخوام به دستش بیارم باید خودمو پیدا کنم اما نمیتونم و یه ترس و استرسی تو دلمو خالی میکنه ، من قبلا بارها به این موضوع فکر کردم شاید هیچوقت اون مردی نشم که بتونه بره این دخترو از خانوادش خواستگاری کنه اما به خودم امید میدادم یا در نهایت منطقی برخورد میکرد میگفت رضا تو تلاشتو بکن ، اینطور نبود که حالم بد شه ، یعنی من هیچوقت تو زندگیم اینطوری نشده بودم ، الان پیش خودم میگم تو 4 سال داری تا لیسانس بگیری این درسش 1 سال دیگه تموم میشه ، اگه بخواد بره چی ؟؟ در صورتی که بهم گفته به خودم بستگی داره ، میخوام ازش بپرسم بازم اما میترسم.....از جواب احتمالی که بده از بحث احتمالی که ممکنه بازم پیش بیاد

    خلاصه الان بهترم اما حالم خوب نیست فقط تظاهر میکنم خیلی وقتا که خوبم ، یه ترس و شک و دو دلی تموم وجودمو گرفته و مدام بهش فکر مکینم و ازارم میده ، من باید چیکار کنم مثل سابق بشم ؟ مثل قبل از رفتنش بشم ؟ چجوری دوباره خودمو پیدا کنم ؟ چجوری میتونم مثل گذشته نگاهمو به خیلی چیزا منطقی کنم ؟ اخه تو این 1 ماه چی بر سروم اومده ؟ این فکرا و کارای من دلیلش چیه ؟
    وقتی شروع کردم این متنو بنویسم حالم خیلی بد بود اما الان خوب شدم ، فقط نمیدونم کی ممکنه این حس دوباره بیاد سراغم و وجودمو بگیره ، 1 دقیقه دیگه یا 2 ساعت دیگه...
    ممنون از اینکه داستانمو خوندین و وقت گذاشتین ، لطفا کمکم کنید از این حال در بیام دوستای خوبم من دلم واسه خودم تنگ شده (((
    سلام

    ببین عزیز شما خیلی خالی و وابسته هستید!!!! و در ضمن کنترل کننده, به هر صورت شرایط روانی شخصیتی شما اصلا و ابدا مناسب برای ازدواج با هیچ کس نیست.

    سن و سال شما هر دو اختلاف طبقاتی و تحصیلی شما هر دو مشکل ساز خواهد بود.

    در مورد استرس و اضطراب هم بهتره به یک مشاور خوب رجوع کنید

    موفق باشید

  7. 2 کاربران زیر از فرشاد1020 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6691
    نوشته ها
    4,297
    تشکـر
    18,649
    تشکر شده 9,823 بار در 3,399 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : مشکل از کجاست ؟ چرا خوب نشدم ؟

    سلام
    برادر داستانتو خوندم چی همه نوشتی چشمام داشت در میومد

    ضمن تاکید حرفای دوستان ، آقا فرخ ، فریماه خانوم ، و مخصوصاً آقا فرشاد در مورد اختلاف طبقاتی واقعاً در آینده با مشکل رو برو میشین بهتره خوب فکر کنین چون اون خانم در رفاه کامل بوده در و هیچ سختی ندیداً حتماً در آینده از شما تقاضا های دارن که شما نمیتو نین برآورده کنین.

    سعی کنین همیشه کمتر از توانتون قول بدین حتی اگه مطمعن هستین که میتونین

    ایشالاه موفق باشین تو زندگیتون

  9. 2 کاربران زیر از reza1 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شکست پُلی است برای پیروزی؟
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 10-06-2022, 02:15 AM
  2. یک آزمایش روانشاسی/ تا اطلاع ثانوی ماست سیاه است!
    توسط farokh در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 06-03-2014, 09:11 AM
  3. چگونگی حمایت از کودکان بی سرپرست یا بدسرپرست
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-30-2013, 01:13 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد