هیجده سالمه اما حس یه دختر شاد رو ندارم.هر روز صبح بعد از بیدار شدن میگم این دیگه روزه آخره،فقط اینجوری تحمل میکنم که دیگه تموم میشه.مثل قبل خواب راحت ندارم.به سختی خوابم میبره و اگه بیدار شم دیگه نمیتونم بخوابم.هر روز وقتی چشمام باز میشه فقط لعنت به خودم روی زبونم میاد که هنوز زنده ام.خودم توان تموم کردن زندگیمو نداشتم،خواستم اما نشد.هر روز اینو از خدا میخوام.فقط خسته ام،توانی برای انجام هیج کاری ندارم.باید درس بخونم اما نمیتونم.ترجیح میدم اتاقمو تاریک کنم و فقط تو اتاق بشینم.بعدشم که فقط خدا خدا میکنم کسی باهام کاری نداشته باشه.توان تصمیم گیری تو هیچ کاری رو ندارم.جدیدا حتی اگرم از ته دل بخوام گریه کنم نمیتونم.بی دلیل داغونم.شاید بی دلیلم نباشه اما زیادی داره طول میکشه.حتی از نگاه های خودمم تو آیینه میترسم.تنها چیزی که به خودم میگم اینه که آدمای اول راه نیستیم اما هیچ منطقی رو نمیتونم قبول کنم.هیچ ایده ای ندارم که چرا آسمون آبی هم واسم تو غمگین ترین حالته ممکنه.کتابایی که دوست داشتم،کارایی که دوست داشتم،رنگا و غذاهایی که دوست داشتم،الآن فقط دلمو میزنن و حالمو بد میکنن.گاهی حتی صدای تنفس اطرافیانم رو نمیتونم تحمل کنم.همه چیز زیادی میتونه منو عصبی کنه.حتی عوض کردن اشتباهه یه کانال تلویزیون.واقعا باید چیکار کنم.خودم خسته شدم.میخوام زمان برگرده به دوسال پیش...وقتی آدمای کمتری تو زندگیم بودن...پیش هیچ مشاور و روانشناسی هم نمیتونم برم.چون خانواده م هیچ درکی از حالات و رفتارم ندارن...اشکا و حاله بدمو تا تونستم تو خودم ریختم و پنهون کردم.اما الآن نمیتونم.حس خفگی دارم...روزا آروم آروم منو میکشن و کسی نمیفهمه...جلو چشماشون دارم آب میشم و هر روز بدتر از دیروز اما کسی نمیفهمه...عادت کردم روی خوش نشون بدم و هیچ کس از دردی که میکشم خبر نداره،شایدم رنج همیشه تنهاست...میدونم تهش یه کاری دست خودم میدم