سلام
راستش نمی دونم مشکلمو از کجا شروع کنم من قبلا فوق العاده بودم پر جنب و جوش شاداب توی هر جمعی همه منو برای شوخ طبعیم و سرحال بودنم دوست داشتن سال 84 لیسانسمو گرفتم دو سال سر کار بودم تمام کارهای اونجا تحت کنترل من بود بدون من نمی شد سال 86 برادر بزرگم سکته قلبی کرد و فوت کرد..... بعدش من داغون شدم شبها نمی خوابیدم اصلا نمی خوابیدم در کل 24 ساعت سه یا چهار ساعت کارمو ول کردم تو خونه نشستم درس خوندم و فوق لیسانس قبول شدم اما این 2 سال طول کشید سال88 وارد دانشگاه شدم اما دو سال فاجعه آمیز داشتم اصلا خودم نبودم ساکت گوشه گیر بدون حرف و پر از ترس و اضطراب قبلا همیشه واسه کنفرانس و جواب دادن پایین کلاس بودم می لرزیدم اما می رفتم استادها هم منو به عنوان شاگرد زرنگشون می شناختن اما تو دو سالی که ارشد می خوندم یکی دیگه بودم درسم بد نبود ولی عالی نبود تو امتحانات خراب می کردم اما بالاخره روز دفاع شد وحشتناک بود صدای قلبم و لرزش بدنم تمرکز رو ازم گرفته بود استادم استاد راهنمام سرم داد کشید ولی اون روز تموم شد ماجراهای من ادامه دار شدن نتونستم برم سر کار تو خونه موندم متاسفانه پدرم رو هم از دست دادم حالا یه موقعیتی پیش اومده که شاید من بتونم برم سر کار کاری که خیلی دوسش دارم اما اعتماد به نفسم زیر سفره بازهم بی خوابی دارم اما کمتره شبها دیر خوابم می بره اضطراب دارم همیشه همیشه همیشه..... فقط می خوام خودم باشم آوای قبلا پرشور سرحال توانمند نه این آوای به درد نخور و پوچ ورزش کلاس و ... دکتر و دارو همه رو امتحان کردم اما .... می خوام آوا برگرده همین