سلام من رها هستم
پدر و مادرم چند سالی هست که از هم جدا شدن اوایل با این موضوع مشکلی نداشتم چون با جدا شدنشون میشه گفت ارامش نسبی تو خونه برام فراهم شد . میشه گفت من بیشتر از هر چیزی تو زندگیم به درسم فکر می کردم وقتی وارد دانشگاه شدم به این فکر می کردم که سریع مدرکمو بگیرم و بتونم مناسب با رشته تحصیلیم کار پیدا کنم و مستقل باشم اما دوران تحصیلم یه مقدار سخت تر از اون چیزی شد که منتظرش بودم و متاسفانه با شخصی اشنا شدم و رابطه عاطفی علارغم برنامه ریزیام پیش اومد که البته دوامی هم نداشت و من برای تسکین خودم با یکی از اساتید اونجا این موضوع رو در میون گذاشتم و مشورت می کردم تا بتونم دوباره روحیه ام رو بر گردونم و ایشون واقعا به من کمک می کردن اگرچه این موضوع به زمان نیاز داشت ولی من هم به کسی نیاز داشتم که بی طرف فقط بتونه به حرفام گوش کنه . در هر صورت ایشون با توجه به سن و سالشون و تجربه که داسشتن کمکم کردن . بعد از تموم شدن درسم یکی از اساتیدم بهم پیشنهاد کار داد من هم که خوشحال از این که شغل مناسبی هست و میتونم مشغول به کار بشم و برای دور کردنه ذهنم از رابطه ای که فکر می کردم با تموم شدنش عزیز ترین شخص زندگیم دیگه وجود خارجی نداره این کارو قبول کردم و رفتم که محل کاره جدیدمو ببینم ...... وقتی رسیدم تنها چیزی که دیدم این بود که به محض وارد شدنم در پشت سرم قفل شد و خواسته ای که ازم داشتن رابطه ی جنسی بود
میدونین هر وقت بهش فکر می کنم فقط سکوت مطلق تو ذهنم میاد که انگار دارم از یه کوه پرت میشم ولی اصلا فریاد نمی زنم . اون روز به هر نحوی شد تونستم از اونجا بیام بیرون ولی الان با گذر این همه زمان من هنوز توی اون اتاق گیر کردم و نمی توم خودمو اروم کنم و به زندگیم برسم
راه حلی واسه این موضوع هست ؟