سلام دوستان
یه مدت که توی زندگیم افت شدیدی کردم البته بعد از اتفاقات بدی که افتاد
ممنون میشم کمکم کنید
یا اگه مشاور خوب می شناسید معرفی کنید-قبلا هم پیش مشاور رفتم اما به نظرم اینجوری بهتره
میخوام با صداقت کامل از اولش بگم
جریان برمی گرده حدود 5 الی 6 سال قبل وقتی که 17 سال داشتم ،یه خواهر دارم که یک سال ازم بزرگتره و یه برادر که یک سال ازم کوچکتره
17 سال که داشتم برای خواهرم خاستگار اومد ،ازدواج کردن اما بعد از ازدواج حدود دو سال با هم اختلاف شدید پیدا کردند، خواهرم بعد از ازدواجشون طبقه ی دوم خونه ی بابام اسکان داشتن
و اینجوری من و برادرم کامل در جریان دعواهای اونا بودیم
خیلی دعواهای زیادی بود جیق بزن بکوب و...
بابای منم دوران هشت سال دفاع مقدس شرکت داشت و اعصابش بشدت خراب و توی این دعواها این اعصاب برای کنترل بحران کافی نبود
بعد از اینکه زندگی داشت اروم میشد و ارامش به خانوادمون برمیگشت،برادرم دچار یه افت تحصیلی شدیدی شد تا جایی که مدرسه رفتنش کنسل شد
ماهم که ادم های بی سواد نسبت ب بیماری های روانی بودیم ،سرزنشش می کردیم
مخصوصا بابام که توی این کار خیلی ماهره
کم کم بیماری برادرم شدیدتر شد و غداش کم شد و اصلا حرف نمی زد و از خونه فرار می کرد و حدود یک سال به همین ترتیب گذشت تا بردیمش پیش دعانویس ها و ... !!
سرانجام بردیمش پیش روانپزشک و تشخصی دادند که برادرم اسکیزوفرنی داره و هیچ درمان قطعی براش وجود نداره
حدود دو سه سال چند دکتر عوض کردیم و وضع برادرم روز به روز بد و بدتر مشید ،قرصهایی که برای توسط دکتر تجویز میشد تمی خورد
من تازه دانشگاه شهر دیگری قبول شده بودم ،و توی دانشگاه تماما فکرم توی خونه بود.
بعد از یک سال از دانشگاه ،متوجه شدم که وضعیت برادرم قابل کنترل تر شده ،وقتی هم میرفتم خونه این تغییر حس می کردم
اما بعد از تمام شدن این وقایع از بیرون انگار داخل من شروع شده بودند
سه ترم اول دانشگام تا حدودی با موفقیت پشت سزگذاشتم،اما ترم 4 و5 مشروط شدم
من درس هام می خوندم تمام مطالب و جزوه ها و تمرین هم می کردم و حتی به نظرم سر جلسه امتحان خوب می نوشتم اما نتیجه مایوس کننده بود
دارم افت شدیدی می کنم هم توی درسم هم روحیم ،هم زندگیم
با مادر و پدرم نمی تونم این موضوع هامو در میان بزارم ، نمی خوام ضعف از خودم نشون بدم
البته امکان داره دانشگاه دیر یا زود وضعیت درسیم با خانوادم در میان بزاره
روابط اجتماعیم هم خیلی خراب شده
حرف زدن با دیگران برام جالب نیست،سعی می کنم تنها باشم اما تنهایی هم برام جالب نیست
نمی دونم ترم بعد با چه امید و انگیزه ای وارد دانشگاه بشم
نمی دونم دانشگاه بی خیال بشم برم سربازی بهتره؟
احساس بی عرضگی شدیدی می کنم
نسبت به همه چیز بی رغبت شدم
یه تیک عصبی هم گرفتم که وقتی ناراحت کننئه ترین موضوعی برمی خورم خندم می گیره ،بدون کنترل خودم
90 درصد ایمانم از دست دادم
پوچ پوچم
خدایا اگه صدام میشنوی راهنماییم کن
خیلی پرم
شبای زیادی بی دلیل گریه کردم، با شنیدن یه صدای جیق باغث میشه انگار یه بمب تو سرم منفجر می کنن
منزوی و گوشه گیر و ترسو شدم
خدایا کمکم کن
نشونم بده که می بینی و هستی ...