نوشته اصلی توسط
گل نسترن
سلام امیدوارم اینجا پاسخ مناسبی بهم بدین..من دختر هجده ساله ای ام که میخوام خودمو از نابودی نجات بدم..مادرم زن تحصیل کرده و شاغلی هست اما خیلی زیاد بین من و برادرم فرق می ذاره.. و اگر وقت انتخاب باشه قطعا برادرم و انتخاب میکنه...روی همین جریان رابطم با برادرم در حد دشمنی هست من هر قدر سعی کردم بهش محبت کنم ولی با بی رحمی بهم ضربه زد و حالا ازش متنفرم...پونزده ساله بودم از روی تنهایی و بچگی و تشویق دخترخالم دچار دوستی با جنس مخالف شدم...دوستی تلفنی بود اما دخترخالم ابروی منو برد و خونواده و فامیل همه فهمیدن و حرف ها و نگاه های بسیار تلخ... .مادرم هم با نهایت بدجنسی بهم سرکوفت میزد و یکسال کامل آزار و اذیت روحیم میداد...بطوری که سال سوم دبیرستان معدلم از بیست به نوزده رسید.. من دختر فوق العاده درس خونی بودم و مدرسه تیزهوشان درس میخوندم..اما همین مشکلات باعث سقوط من شد...مادرم فحاشی زیاد میکنه و با لقب های خیلی ناشایستی صدام میزنه که دل شکستم و بیشتر ازار میده...رابطم با خونوادم اصلا خوب نیست هیچ احترامی نمی بینم مدام تحقیر و توهین میکنند..اصلا منو آدم حساب نمیکنند پدرم مدام خواستار مرگ منه همش میگه الهی سرطان بگیری...هرچند میدونه قلب سالمی هم ندارم و مریض احوالم...به همه این مشکلات اعتماد بنفس پایین هم اضافه کنید...میدونم زیبا هستم اما مدام دنبال تایید گرفتنم...خیال پردازی شدید میکنم و خیال پردازی واسه من راهی هست برای فرار از مشکلات ولو واسه دو سه ساعت.. تنبلی و خیال پردازی و مشکلات روحی و خانوادگی باعث شد کنکور رتبه خوبی نیارم...و از وقتی نتایج امدن رفتار خونوادم صدبرابر بدتر شده و زخم زبون زدناشون بیشتر...حال روحی من خیلی بده...دوستان زیادی هم ندارم و تقریبا با هیچکس رابطه ندارم...تنهایی منو داره ب سمت خودکشی میکشونه...اما من میخوام هنوز زندگی کنم..میخوام شادی کنم...میخوام بهم کمک کنید...