93 6 26 – مروری بر تلاشها + ضعف هایم در زندگی
به دبستان میریم. جایی که کارم بازی و تفریحه و شب های امتحان درس خون میشدم. اکثر زمانم به تلویزیون دیدن میگذشت. اما احتمالا به خاطر هوش و حافظه ام معدل بالایی داشتم و خیلی وقتها شاگرد اول بودم... مشکل با معلم های تمام سالهای تحصیلم داشتم...
به راهنمایی میریم... باز هم بدون ورزش خاص. با تلویزیون دیدن و تفریحات از این دست... حوصله مطالعه سخت برای تیزهوشان رو هم نداشتم و حتی تو آزمونش هم یادم نی شرکت کردم یا نه... اما پنجم دبستان شرکت کردم و قبول نشدم... برای آزمون دبیرستان نمونه دولتی شرکت کردم اما قبول نشدم... با بعضی مسئولین مدرسه مخصوصا با ناظم سوم راهنمایی (از روی غرور و نه شیطنت) مشکل داشتم...
دبیرستان دولتی... همون ماجراهای قبلی... سال دوم هم بیشتر به این خاطر که رفیقم کامران میخواست شرکت کنه، منم توسط خواهرم برام کتابهایی خریداری شد. اما نخوندم و قبول نشدم... در مدرسه فقط شاگرد اول بودم... همین... بدون شرکت در المپیادها و بدون مطالعه کتابهای خاص. پیش دانشگاهی هم تنبلی ... کنکور روتقریبامیشه گفت نخوندم... افسردگی بوده یا هرچی میلی نداشتم. برنامه ریزیهایی که بهشون عمل نمیکردم... ازطرفی به خاطر بورسیه بودنم توسط بنیادقلمچی واینکه نمیخواستم موقعیتهام روازدست بدم، دچارسردرگمی برنامه ریزی هم بودم.. به هیچ کدوم ازبرنامه های مدرسه وقلمچی هم عمل نمیکردم وباوجودداشتن امکانات و کتاب ...
البته ازبچگی مریض هم زیادمیشدم. تنهادردوران دانشگاه بود که بازدن واکسن آنفولانزا سرماخوردگی هام کمتر شد...
دوران لیسانسم تو شهرستان دررشته مهندسی شروع شد... تغییراتی دراندیشه هام داشتم ومذهبی ترشدم ونمازم رو دوباره ازسرگرفتم... خوابگاه کمی منو مستقل تر کرد... اما شخصیت نپخته ام هنوزوجودداشت...
دانشگاه هم فقط تکنیک های نمره گرفتن رو یاد گرفتم... همین... درسم عالی نبود و میتونم بگم معدل بالا کارشناسی و شاگرد اولی کل بچه های هم دوره ای برام زیادی بود... تو سال آخر کارشناسی هم خوندن کنکور و مشکلات با بچه ها و فساد در رفتارم و روابطم و همین طور تلاشم برای پذیرش ممتازی خیلی اذیتم کرد به طوری که بریدم...
ارشد رفاقتم رو در ماه های اول سال تحصیلی تا بهار 91 با رفیقم کامران تقویت کردم و نیازهای کمبود محبتم رو از طریق رفاقت بازی تأمین میکردم... آخرش بهار کلا باهاش قطع رابطه کردم.
اوضاع درسی ام افتضاح تر از همیشه شد و دیگه معدل بالا و شاگرد اولی خبری نبود... بی خیال شدم... الآن سال 93 هست. شهریور.. پروژه سربازی و پایان نامه کارهای اصلی م اند. و همه اون افسردگی ها و تنبلی ها هم هست...
گاهی فکر میکنم اگه به خدا نزدیک تر شم مشکلاتم کمتر میشه...
یا اگه اهدافم رو بدونم و به تدریج برنامه ای عقلایی برای بهبود بریزم مشکلم کم رنگ میشه... اما به کمتر برنامه ام عمل میکنم...
گاهی تحت تأثیر محیط جو زده میشم و خوب میرم جلو...
اما اغلب اوقات کم میارم... به تنبلی های جایگزین بازی های بچه گونه و تلویزیون دیدن های اون موقع (اینترنت و اخبار و بازی با شطرنج کامپیوتر و ...) رو میارم... البته تلویزیون رو هنوز هم کم نمیبینم...
فکر میکنم مشکل من افسردگیه است... اما شیوه حلش رو نمیدونم...
ساعت 22:31
اتمام/