ببخشید من قبلنم در این باره پست گذاشته بودم ولی مشکلم حادتر شد
لطفا کمکم کنید نمی تونم از کی کمک بخام
یک ماهه عقد کردم احساس می کنم ده سال گذشته...حالم خوب نیست...و هیچ حرفی ندارم با شوهرم بزنم...همش چیزایی میگم که دوست ندارم ولی چون حرفی ندارم بزنم...اینا رو میگم...نمی دونم این چه حسیه دارم...خودمم سر در نمیارم:huh: اصلا حوصله ی هیچ کاریو ندارم...اصلا دوست ندارم برم پیش شوهرم یا بم زنگ بزنه یا پیام بده چون نمی دونم چی باید بش بگم...یا وامیستم همینجوری نگاش می کنم یا چرتو پرت می گمو الکی می خندم...همش احساس می کنم دارم همه چیو وانمود می کنم
در ضمن شوهرمو خییییییلی دوست دارم کاملا سنتی ازدواج کردیم ولی تو دوران آشنایی عاشقش شدم ودقیقا همونی بود که می خواستم
واااای دارم دیوونه میشم اصلا نمی دونم چرا و نمی دونم باید چیکار کردد
وقتی یکی یه مشکلی داره که باعث ناراحتیش شده می دونه که باید اون مشکلو حل کنه تا حالش خوب شه...اما وقتی من نمی دونم مشکل کجاست، نمی دونم باید چیو حل کنم تا حالم خوب شه!!!
فقط میم دونم حالم خوب نیست و دلم می خاد حداقل 5 ماه شوهرمو نبینم تا حدال بعدش کلی حرف واسه زدن داشته باشم...
بعدم با خودم میگم این چه جور دوست داشتنیه که من دلم می خواد نبینمش...و این بیشتر افسردم می کنه میگم نکنه دارم وانمود می کنم دوستش دارم
اما هیچ دلیلی نداره دوستش نداشته باش...اون همه ی خوبیارو یه جا داره همه ی خوبیایه دنیارو ....
وقتی همه چیو وانمود می کنم همش فک می کنم اونم داره همه چیو وانود می کنه چون می گن دل به دل راه داره...همش فکر می کنم اونم احساساتی شبیه به من داره و اینم بیشتر از قبل افسرده ترم می کنه
دارم تنهایی از درون خورد میشم چون هیچ راهکاری پیدا نمی کنم و هر لحظه حالم بدترو بدتر میشه....تنها چیزی که به ذهنم می رسه آرومم کنه مرگه....اونم نه این که خودکشی کنم می گم چی میشه به جای اینکه 40 سال دیگه با مرگه طبیعی بمیرم حالا بمیرم(شاید طنز به نظر برسه ولی من از سرد شدن می ترسیدم همیشه و همش فکر می کنم نکنه این حسی که دارم ینی هنوز یه ماه نشده نسبت به شوهرم سرد شدم....اگه الان اینطوره پس سی سال دیگه وای به حالم...)
حالم بده خیلی...ای کاش می شد در این موارد با شوهرم صحبت کنم اون خوب می تونه بم آرامش بده تو مشکلاته دیگه...ولی آخه فک نمی کنم گفتنه این حرفا به اون جالب باشه