سلام
اول از همه خواهش میکنم تا آخر بخونید و راهنمام باشید چون واقعا خیلی عذاب میکشم
سه سال پیش در دانشگاه دختری را دیدم از نظر منطق انتخاب کرده بودمش ولی نه از نظر ظاهر و از نه ظاهر نمی پسندیمش، پس از پیشنهاد بهش فهمیدم ازم بزرگتره ولی با اجبار من خواستیم ادامه بدیم با دروغ هایی خواستم رابطه رو جلو ببرم تا زمانی که دانشگاه تموم بشه و ازش جدا شم. دلیل اینکه چنین تصمیمی گرفتم خودمم نمیدونم ولی با دروغ هایی ادامه دادیم تا اینکه یک سال گذشت و دانشگاه هردومون تموم شد ولی من نتوستم جدا شم یجوری احساس
دوست داشتن بهش داشتم هر موقع دعوا میشد که جدا بشیم تا چند ساعت بعد یه فشاری روم احساس میکردم که من مسئول اون همه دروغ هستم که بهش گفتم و عاشقش کردم عاشق خودم پس باید ادامه بدم و دوستش داشته باشم ، رابطه تا جایی رفت که باهم چند بار رابطه عاشقانه جنسی(خفیف) انجام دادیم که اینکار احساس میکنم باعث
عاشق شدن من شد با اعزام به سربازی و تنهایی در اونجا این
عشق منو بهش فوق العاده زیاد کرد ولی تنها مشکلی داشتیم که سن او از من بیشتر بوده و خواستگار زیاد داشت تا اینکه بعد از یک سال از خدمتم گذشت و قرار بود بعد خدمت خواستگار برم و واقعا عاشقش شده بودم بی حد و اندازه! ولی چندبار خواستگار بهش اومد و پدر مادرش بهش خیلی فشار آوردن ، اصل قضیه رو نفهمیدم ولی تصمیم به جدایی گرفت و شخصی که بهم میگفت بی تو میمرم به روم میگفت که دیگه دوست ندرام و میخوام با خواستگارم ازدواج کنم قضیه تا جایی پیش رفت که به خونشون زنگ زدم و فهمیدن دوست پسر داشت چندین بار ازش خواهش کردم گریه کردم که جدا نشیم ولی فقط حرف خودش رو میزد ، قصد گرفتم که تهدید به خودکشی کنم باورش نشد ولی کردم جلو ماشین ایستادم تصادف کردم ولی براش فرقی نداشت فقط زنگ زد خونه و حالم پرسید..با هزار مصیبت ازم جدا شد ولی
خواستگاریشو بهم زدم، جدا شدیم هر روز بهش پیامک میدادم که برگرده ولی جوابی ازش نمیومد تا اینکه بعد یک ماه فهمیدم نامزد کرده(از شبکه هایی اجتماعی) و پست های شادی زده و بقدری خوشحاله از این نامزدیش که تعجبم میشد، شب و روزم گریه بود، چندین روز غذایی به زبون نیاوردم ... تا اینکه با دختری دیگه آشنا شدم خیلی کمکم کرد فراموشش کنم و از اون حالت افسردگی بیرون بیام ولی الان بعد 6 ماه هنوزه هنوزه از ذهنم خارج نمیشه خاطرات اذیتم میکنه، هر موقع آهنگی غمگینی بیاد حالت روانی بکلی عوض میشه، شبا خوابشو میبینم
با اینکه میدونم ازدواج کرده ولی هنوز براین باورم که روزی بهم برمیگرده و این بیشتر از همه اذیتم میکنه.هرکاری میکنم که بطور کلی فراموشش کنم ولی نمیتونم با اینکه همه راههای ارتباطی رو قطع کردم همه خاطراتش رو از بین بردم ولی از ذهنم بیرون نمیره، وقتی با دختری که الان 5 ماهه باهمیم بیرون میریم اون یادم میاد یا وقتی به قیافه دخترا نگاه میکنم اکثر قیافه ها شبیه اون حس میکنم و حس عجیبی به اونا پیدا میکنم
اینم بگم تنها خواسته اون خواستگاری بود ولی خانواده من با ازدواج قبل از خدمتم مخالف بودن بر این اساس اون نظرش در مورد من عوض شد و بعضی وقت هام من خانوادم رو بکلی مقصرر میدونم
صادقانه همه چیزو گفتم امیداورم راهنماییم کنید.اینم بگم پیش
روانشناس رفتم تجویز دارویی برام پیشنهاد کرد ولی بیذارم از دارو و از رفتن به مشاور روانشاس امتنا کردم تا اینکه این سایتو پیدا کردم
ممنونم