الآن تا حدودی میتونم بفهمم دلیل افسردگی من چیه. حالا با کنکاش تو خودم میفهمم دلیلش چیه اما برام یه علامت سوال ایجادشده چرا ؟ آخه چرا؟
دلیل افسردگی من تنهاییه من تو عمرم هیچ دوستی نداشتم همیشه دوس داشتم کسی رو داشته باشم که باهاش دوست باشم اما هیجوقت کسی نبود بزا این موضوع هم همیشه احساس حقارت میکردم و تو خودم دنبال یه دلیل میگشتم که جرا منفورم و همیشه جواب به خودم تنها سکوت بود همین واقعا چرا شاید بگید رفتارت ناشایسته اما نه این دلیلش نیست بخدا خودمم نمیدونم دلیلش چیه رفتارم ناشایست نبوده و اکثرا مورد توپ و تشر بقیه بودم اولاش به خودم قبولونده بودم که من شایسته این تشر و بی احترامی هستم و اگه رفتار غیر این باهام میشد تعحب میکردم . اما کم کم دیگه نمیتونستم بپذیرم که آخه چرا باید شایسته این رفتار باشم و خودم به این نتیجه رسیدم تو روابط احتماعی یه جور قانون جنگل نهفتست و بخور تا خورده نشی منم شروع کردم به پرخاش اما بعد یه مدت دیدم خستم از این همه رفتار مغایر با میل درونیم بنابراین رویه انزوا رو پیش گرفتم دیگه با هیچ کس حرف نمیزدم و تو تنهایی خودم فرو رفتم و تا کسی مستقیم نمیومد بام حرف بزنه صدای منو هیچ وقت نمیشنید اما این هم منو اذیت میکنه . من میدونم مشکل دارم آرزوی بودن تو اجتماع و دوست یابی رو دارم اما کو کسی که منو بخواد من بی دلیل محکوم به تنهایی هستم و دیگه کم آوردم دارم میمیرم الآندارم گریه میکنم هیچ کسو تو دنیا ندارم چکار کنم ؟؟