نوشته اصلی توسط
niki8989
دو ماهه نامزد کردم. تو دوران مجردیم خیلی آدم بیخیالی بودم. حرف اینو اون برام مهم نبود و زیاد غصه مساعل رو نمیخوردم. سالهاست با مامانم و برادر بزرگم که با زن و بچش خونه مادریم هستن مشکل دارم, داداشم از وقتی پدرم فوت شد, همه کاره خونه شد و دیگه سر کار هم نرفت مادر م هم از ترسش هیچی بهش نگفت حتی زنش هم ازش میترسه و کسی جرات نداره بهش چیزی بگه, تو خونه مادرم خورد و خوابید و به همه زور گفت, مادرمم مقصر بود بهش باج میداد و جیبش رو با حقوق بابا ی خدابیامرزم پر میکرد, بد عادت شد و من فهمیدم خیلی چیزارو نمیشه عوض کرد خیلی هم تلاش کردم ولی نشد.
ولی خب تو دوران مجردیم خیلی درگیر نبودم و فکر و خیال نداشتم. از وقتی ازدواج کردم مدام میشینم گریه میکنم که چرا شرایطم اینجوریه و ممکنه شوهرم بخاطر خانواده ام بهم سرکوفت بزنه. حساس شدم و حرف همه برام مهم شده احساس میکنم همه باهام دشمنن, زود رنج شدم و سریع افکار منفی میاد تو زهنم و باعث میشه الکی غصه بخورم. من قبلا اینجوری نبودم. شوهرمو دوست دارم از یه طرف خوشهالم ولی از یه طرف هم وضعیت خانواده ام خوب نیست فکرم رو مشغول کرده, همش میترسم و افکار بد میاد میاد زهنم که شاید یه روز شوهرم بخاطر خانواده ام منو ول کنه.