نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: افکار منفی

1158
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    23752
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    افکار منفی

    دو ماهه نامزد کردم. تو دوران مجردیم خیلی آدم بیخیالی بودم. حرف اینو اون برام مهم نبود و زیاد غصه مساعل رو نمیخوردم. سالهاست با مامانم و برادر بزرگم که با زن و بچش خونه مادریم هستن مشکل دارم, داداشم از وقتی پدرم فوت شد, همه کاره خونه شد و دیگه سر کار هم نرفت مادر م هم از ترسش هیچی بهش نگفت حتی زنش هم ازش میترسه و کسی جرات نداره بهش چیزی بگه, تو خونه مادرم خورد و خوابید و به همه زور گفت, مادرمم مقصر بود بهش باج میداد و جیبش رو با حقوق بابا ی خدابیامرزم پر میکرد, بد عادت شد و من فهمیدم خیلی چیزارو نمیشه عوض کرد خیلی هم تلاش کردم ولی نشد.
    ولی خب تو دوران مجردیم خیلی درگیر نبودم و فکر و خیال نداشتم. از وقتی ازدواج کردم مدام میشینم گریه میکنم که چرا شرایطم اینجوریه و ممکنه شوهرم بخاطر خانواده ام بهم سرکوفت بزنه. حساس شدم و حرف همه برام مهم شده احساس میکنم همه باهام دشمنن, زود رنج شدم و سریع افکار منفی میاد تو زهنم و باعث میشه الکی غصه بخورم. من قبلا اینجوری نبودم. شوهرمو دوست دارم از یه طرف خوشهالم ولی از یه طرف هم وضعیت خانواده ام خوب نیست فکرم رو مشغول کرده, همش میترسم و افکار بد میاد میاد زهنم که شاید یه روز شوهرم بخاطر خانواده ام منو ول کنه.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : افکار منفی

    نقل قول نوشته اصلی توسط niki8989 نمایش پست ها
    دو ماهه نامزد کردم. تو دوران مجردیم خیلی آدم بیخیالی بودم. حرف اینو اون برام مهم نبود و زیاد غصه مساعل رو نمیخوردم. سالهاست با مامانم و برادر بزرگم که با زن و بچش خونه مادریم هستن مشکل دارم, داداشم از وقتی پدرم فوت شد, همه کاره خونه شد و دیگه سر کار هم نرفت مادر م هم از ترسش هیچی بهش نگفت حتی زنش هم ازش میترسه و کسی جرات نداره بهش چیزی بگه, تو خونه مادرم خورد و خوابید و به همه زور گفت, مادرمم مقصر بود بهش باج میداد و جیبش رو با حقوق بابا ی خدابیامرزم پر میکرد, بد عادت شد و من فهمیدم خیلی چیزارو نمیشه عوض کرد خیلی هم تلاش کردم ولی نشد.
    ولی خب تو دوران مجردیم خیلی درگیر نبودم و فکر و خیال نداشتم. از وقتی ازدواج کردم مدام میشینم گریه میکنم که چرا شرایطم اینجوریه و ممکنه شوهرم بخاطر خانواده ام بهم سرکوفت بزنه. حساس شدم و حرف همه برام مهم شده احساس میکنم همه باهام دشمنن, زود رنج شدم و سریع افکار منفی میاد تو زهنم و باعث میشه الکی غصه بخورم. من قبلا اینجوری نبودم. شوهرمو دوست دارم از یه طرف خوشهالم ولی از یه طرف هم وضعیت خانواده ام خوب نیست فکرم رو مشغول کرده, همش میترسم و افکار بد میاد میاد زهنم که شاید یه روز شوهرم بخاطر خانواده ام منو ول کنه.

    یک مثال معروف هست که میگه : روزی که 20 ساله بودم از حرف مردم میترسیدم

    وقتی 40 ساله شدم یاد گرفتم بدون توجه به حرف مردم زندگی کنم

    وقتی به 60 سالگی رسیدم اصلا" کسی در مورد من فکرم نمیکرده و من عمرمو بیخودی با این نگرانی تلف کردم

    حالا شما به خاطر خاطرات و اتفاقات تاریخ مصرف گذشته خودتون رو مثل یک عروسک خیمه شب بازی درگیر تلقینات خودتون کردید

    و با این رفتارتون زندگی خودتون و همسرتون رو به نابودی نزدیک میکنید

    بهتون توصیه میکنم با مشاوری مجرب و با تعهد در این زمینه صحبت کنید

    در ضمن رابطه معنوی بین خودت و خدای خودتون رو بیشتر کنید ، نیاز دارید در این مورد انرژی لازم رو بدست بیارید

    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    دفتر قیطریه:
    ۰۲۱-۲۲۶۸۹۵۵۸ خط ویژه
    دفتر سعادت آباد:
    ۰۲۱-۲۲۳۵۴۲۸۲ خط ویژه
    دفتر شریعتی:
    ۰۲۱-۸۸۴۲۲۴۹۵ خط ویژه
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  3. 3 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    21182
    نوشته ها
    1,442
    تشکـر
    764
    تشکر شده 1,211 بار در 755 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : افکار منفی

    جناب فرخ پاسخ بسیار منزقی و معقولی دادن ..خودمم بهره بردم

    عزیزم به نظرم مردها اونجوری مارو میبینند که خودمون رو نشون میدیم ..تو خودت رو با اعتماد بنفس بدون مشکلات شدید بدون درگیری های هانوادگی بدون ناراحتی بدون احساس شکست بدون نارصایتی از وضعیت خانوادگی ،نشون بده اون هم تو رو اونجوری میبینه .
    ولی اگر بخوای بشینی غصه بخوری و از این فکرا کنی و اون متوجه شه تو دلت چی میگزره و تصوراتت چیه شاید اولش دلداریت بده و همدمت بشه ولی بعدش حتما بروت میاره .

    پس شما حتی اگر اون شکایتی از وضع خانوادگیت کرد هم نباید تو بزرگ جلوه بدیش ...و سعی کنی تظاهر کنی مشکل خاصی و جود نداره و اختلاف نظر هاییه که توی همه خونه ها هست ..تا سال های بعد که بنای زندگیتون محکم تر شدو درکتون از همدیگه بیشتر شد بدون نگرانی اون جزعی از خونوادتون میشه و تکیه گاهتون .

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    23752
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : افکار منفی

    واقعا ممنونم. راست میگی,
    من شوهرم رو خیلی دوست دارم ولی شرایط خانواده گیم در برار خانواده اونا خوب نیست, همش فکر میکنم اگر وارد خانواده ما بشه و اخلاق بد داداشم و بی اهمیتی مادرم رو ببینه روی حسی که به من داره تأثیر بزاره و باعث بشه بهم سر کوفت بزنه و یا ترکم کنه.

  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : افکار منفی

    پاسخ دوستان همگي درسته
    شمام سعي كن تعصب خانوادت رو ندي به هيچ كس هر چي باشه خانوادت هستند سعي كن خانوادت رو پيش همه بالاببري نه اينكه بشيني بگي اره تو راست يگي اجازه نده حرفي در رابطشون زده بشه

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد