نوشته اصلی توسط
ستـاره
ممنونم از وقت و توجهی که صرف کردید.
در مورد مشکلم پرسیده بودید:
من همیشه به طور خفیف همینطوری بودم اما الان هزار برابر شده.
به نظر میرسه مشکل خاصی توی زندگیم ندارم و همه چی مرتبه. اما صدها مشکل کوچیک دارم که روی هم نابودم کردن.
مسائل احساسی قدیمی که نمیخوام الان بازشون کنم چون دیگه درگیرشون نیستم اما به موقعش زخم خودشون رو زدن.
مشکلات خونوادگی لاینحل که اگر در لاک دفاعی و بی حسی فرو نرم، دیوونه میشم.
تنهایی. نبودن هیچ حس مثبت و امیدوار کننده توی زندگیم یا دوستی که بتونم راحت باهاش حرف بزنم.
خراب کردن یه آزمون خیلی مهم و جبران ناپذیر که سرنوشتم رو عوض کرد.
لازمه خودم هزینههام رو تامین کنم. با این حال با تنبلی و ترس، دو تا موقعیت شغلی عالی رو از دست دادم. عذاب وجدانش آزارم میده.
مشکلات مربوط به دانشگاه و پایان نامه. بیشترش تقصیر من نبود ولی اونقدر بدشانسی آوردم که خسته شدم و ولش کردم.
مقدار نسبتا زیادی پول رو با اشتباهی که میشه گفت عمدی بود، هدر دادم. حقوق دو سالم رو.
اینها و خیلی چیزهای دیگه که شاید هرکدوم به تنهایی مشکل خاصی نباشه اما مجموعهاش شده زندگی الان من.
اینکه فکری توی سرم نیست منظورم فکر درسته. مثل کسی که داره یه مسئله رو حل میکنه و میدونه دنبال جوابه. من بیشتر درگیر خیالات و توهمات و خشم لحظه ای هستم.
مثلا به برادرم گفتم میخوام درس بخونم. رفت برام تعدادی کتاب خرید. دو روز همونجایی که گذاشته بودن موندن. بعد فکر کردم ببینه ناراحت میشه، گذاشتمشون توی قفسه. یا تصمیم گرفتم یه کیف چرمی درست کنم. رفتم کلی وسیله خریدم که الان نمیدونم کجا انداختمشون. دوستم یه ماهه میگه میخوام ببینمت اما حوصله ندارم. فکر کردم کاش بیاد خونه. خودش زنگ زد گفت بیام اونجا؟ گفتم نیستم،مسافرتم!
مشکلاتم رو قبول دارم و میدونم بیشترش چارهای نداره و خودمم که باید تغییر کنم. نگرشم باید عوض بشه. اما نمیدونم باید از کجا شروع کرد.
فردا یکی از بسته ها رو باز میکنم. البته تا الان آکبند نبوده. چند بار باز کردم و دیدم نمیکشم تمومش کنم دوباره همه رو بدتر از قبل ریختم یه گوشه یا چپوندم توی کمد. در حدی که الان میترسم برم سراغشون. امیدوارم بتونم.