نمایش نتایج: از 1 به 15 از 15

موضوع: امیدی هست؟

1639
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22550
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    15
    تشکر شده 8 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    امیدی هست؟

    سلام.
    حالم زیاد خوب نیست. امیدوارم بتونم افکارم رو جمع و جور کنم و چند خطی بنویسم شاید کسی بتونه کمکم کنه.
    انگار بار زندگی هزار سال زندگی روی دوشم سنگینی میکنه. خسته و تنها و کلافم. نمیدونم افسرده هستم یا نه. اما نه امیدی دارم، نه انگیزه ای و نه نیرویی. شب تا صبح بیدارم. صبح تا ظهر گیجم و عصر تا شب میخوابم.
    هیچی برام مهم نیست.
    اسفند 92 باید از پایان نامم دفاع میکردم که هنوز نرفتم دنبالش. یک ساله که اسباب کشی کردیم و هنوز همه وسایلم یا توی جعبه است یا تلنبار شده اینور و اونور. یه دست لباس مرتب ندارم. حتی حال ندارم موهام رو شونه کنم. اگه اتاقمو مرتب نکنن توی زباله غرق میشم. مشکل مالی هم دارم و با این وجود کارم رو ول کردم.
    کمرم مدت‌هاست درد میکنه و تحمل میکنم. برای یه درد دیگه با اصرار رفتم دکتر و نوبت جراحی داشتم و یستری شدم اما فرداش اومدم خونه و عمل نکردم. ترسیدم. اخیرا از چیزهای ساده‌ای مثل شنا، رانندگی، بالا رفتن از پله و... میترسم. به ندرت از خونه بیرون میرم. دوستام زنگ میزنن و جوابشون رو نمیدم. نمیخوام هیچکس رو ببینم. با این حال همش استرس دارم.
    احساس اضافی بودن میکنم و حقیقتا هم یه سر بارم.
    نمیدونم چیکار کنم.
    بمیرم بهتر نیست؟
    ویرایش توسط ستـاره : 10-03-2015 در ساعت 01:10 AM

  2. کاربران زیر از ستـاره بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    22450
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    8
    تشکر شده 3 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : امیدی هست؟

    سلام دوست من.
    ادم اگه تو زندگیش یکاری بخواد انجام بده میتونه
    منم دقدقا مثل شما بودم ولی با کمی تفاوت .
    من اعتیاد داشتم با اینکه سنم کمه ولی دچارش شده بودم ظهر ساعت 12 بیدار میشدم میرفتم با دوستان مواد کشیدن تا ساعت 3 بعد میومدم ناهار میخوردم دوباره 5 میرفتم تا 10 شب بعد میومدم تا 4 صبحم بیدار بودم . ی روزی اومد که دیگه حالم از خودم به هم میخورد و خودم خواااااستم که عوض بشم میگفتن ترک سخته و فلان ولی باهاش رووووبرو شدم و دیدم کار نشد نداره .بخدا سه سال دانشگاه میرفتم ولی 20 واحد پاس کرده بودم ولی الان خدارو شکر زندگیم روبراهه .


    شما گوشه گیری نکن همرنگ جماعت باش مثبت فکر کن از چیزایی که میترسی باهاشون روبرو بشو تو موقعیتش قرار بگیر و ببین که هیچ کاری سخت نیست شما باید خودت بخوای .میتونی از ی روانپزشک کمک یخوای نه این که افسردگی دارید نههه همه ی ادم ها بستگی داره چجوری به یک موضوع نگاه کنند" و شما اینجوری تصور کنید که تا الان نمیخواستید ولی از الان میخواید ....
    میخواید که ی ادم موفق باشید که شنا رو دوست داره و با دوستاش میره جاهای تفریحی و میدونه که بهترین و خوشبخت ترین ادم رو کره زمینه .
    موفق باشی

  4. 2 کاربران زیر از Alireza.D.M بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22550
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    15
    تشکر شده 8 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : امیدی هست؟

    ممنون از جوابتون.

    فکر میکنم مشکلمون کمی فرق داشته.
    من دوره چهارساله دانشگاه رو در سه سال طی کردم، فقط برای اینکه کمتر برم دانشگاه! الانم مشکلم با بی انگیزگی شدیده.

    جماعتی وجود نداره که بخوام همرنگش بشم و تمایلی هم ندارم. در واقع همه اونقدر مشکل دارن که آرزوشونه بتونن مثل من زندگی کنن!
    الانم نمیخوام بهترین آدم روی زمین باشم و یکی از ریشه های مشکلاتم همین کمالگرایی بیش از حده. اصولا تعریفم از تفریح کمی متفاوته. در حال خاضر میخوام یه آدم معمولی باشم و به زندگیم نظم بدم.
    به جی مثبت فکر کنم؟! حقیقت اینه که اصلا هیچ فکری تو سرم نیست.
    خبر مرگ کشته های حج رو که شنیدم ذره ای ناراحت نشدم. حساب کردم دیدم مدتهاست که هیچ چیزی خیلی ناراحتم نکرده. انگار آدم نیستم. همه چی یه جایی خیلی دور از من داره اتفاق میفته و من بیرون تمام قضایام. حتی دردهایی که جسم خودم میکشه!

  6. کاربران زیر از ستـاره بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21993
    نوشته ها
    247
    تشکـر
    34
    تشکر شده 210 بار در 115 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : امیدی هست؟

    سلام عزیزم بهترین کار اینکه این افکار منفی را به خودت تلقین نکنی بعداز این یه حرف جالبی خوندم که شاید بهت انگیزه بده اینکه ادمای بزرگدنبال انگیزه نبودن دنبال تلاش بودن واون تلاش بهشون انگیزه میداد لازم نیست کارای خیلی بزرگ بکنی بعضی وقتا اب دادن باغچه با لذت از اوردن مدال فلان المپیاد لذت بخش تره نمیخوام موفقیت بزرگو زیر سوال ببرم اما موفقیت کوچیک هم مهمه مثلا اگه توفردا بتونی یکی از بسته های وسایلو باز کنی و وسایلشو بزاری سر جاش بدون کار مهمی کردی وعلاوه بر اون تو موفق شدی کار سختی نیس فقط یه چیزو بدون هر لحظه زندگی شروع مجدده نمیدونم مشکلت دقیقا چیه چون تاپیکت خیلی کلی بود خواستی بیشتر توضیح بده

  8. 2 کاربران زیر از maryam551 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22581
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : امیدی هست؟

    سلام
    خب من خودم مشکل بزرگی تو زندگیم دارم
    و حوصله مشکلات دیگرانم ندارم
    ولی واسم جالب بود موضوع شما شاید چون خودمم به پوچی رسیدم تقریبا
    اگه بخوام کمک کنم بایذ بگم
    باید به علایقت فکر کنی بالاخره هرکسی یه علاقه های تو زندگیش داره

  10. کاربران زیر از المیرا 101 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21772
    نوشته ها
    56
    تشکـر
    12
    تشکر شده 84 بار در 39 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : امیدی هست؟

    ما انسانها وقتی به پوچی می رسیم که دلیلی و عشقی داشته باشیم که ما را به زندگی دلگرم کند. در بیشتر جاها که دلبستگی و عشق ما نسبت به انسانهاست، با کم و زیاد شدن این علاقه ها حال درونی ما هم عوض می شود با دیدن نامردیها تا مرز خودکشی پیش می رویم و .. پیشنهاد من این است که زمانهای مناجات با خدا را در زندگی خود وسعت دهیم تا زمانی برسد که عشق ما و دلیل زندگی ما وجودمهربان و بزرگوار و بخشنده او باشد

  12. کاربران زیر از شکیب بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4490
    نوشته ها
    204
    تشکـر
    83
    تشکر شده 145 بار در 98 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : امیدی هست؟

    سلام.
    دوست عزیز بنظر من بهتره شما کلماتی که الان برات غریب هست رو ، با ذهن خودت با منطق خودت معنی کنی ،
    کلماتی مثل : لذت ، تفریح و الی آخر ،
    من که خیلی کنجکاو شدم بدونم چه چیزی باعث و چه مدت که دید شما این چنین باشه؟
    همونطور که خودت اشاره کردی به زندگیت نظر بده، اما من فکر میکنم ک با این تعاریف و نظری که از زندگیت دادی تو رو ناراضی کرده،
    به جایی رسیدی که احتیاج به تغییر داری ، پس عزیزم مقاومت نکن ، فرمون زندگیت و سمت خوشبختی بگیر، من با این جملت مخالفم که "حقیقت اینه که اصلا هیچ فکری تو سرم نیست." چون خودت نقضش کردی ." امیدوارم بتونم افکارم رو جمع و جور کنم و چند خطی بنویسم"
    این یعنی افکارت انقدر تو موضوعات و جاهای مختلف در گیره که برا ی نوشتن احتیاج به جمع بندی داری.
    نمیدونم چرا همه ما با اینکه میدونیم مشکلمون چیه ولی در برابرش مقاومت میکنیم ، برامون سخته اما باورش داریم که نمیتونیم،
    همه چی از خودمون شروع میشه ،
    امضای ایشان
    تجربه بهترین درس است ، هرچند حق التدریس آن گران باشد . . .

  14. 2 کاربران زیر از (تبسم) بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22550
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    15
    تشکر شده 8 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : امیدی هست؟

    ممنونم از وقت و توجهی که صرف کردید.

    در مورد مشکلم پرسیده بودید:
    من همیشه به طور خفیف همینطوری بودم اما الان هزار برابر شده.
    به نظر میرسه مشکل خاصی توی زندگیم ندارم و همه چی مرتبه. اما صدها مشکل کوچیک دارم که روی هم نابودم کردن.
    مسائل احساسی قدیمی که نمیخوام الان بازشون کنم چون دیگه درگیرشون نیستم اما به موقعش زخم خودشون رو زدن.
    مشکلات خونوادگی لاینحل که اگر در لاک دفاعی و بی حسی فرو نرم، دیوونه میشم.
    تنهایی. نبودن هیچ حس مثبت و امیدوار کننده توی زندگیم یا دوستی که بتونم راحت باهاش حرف بزنم.
    خراب کردن یه آزمون خیلی مهم و جبران ناپذیر که سرنوشتم رو عوض کرد.
    لازمه خودم هزینه‌هام رو تامین کنم. با این حال با تنبلی و ترس، دو تا موقعیت شغلی عالی رو از دست دادم. عذاب وجدانش آزارم میده.
    مشکلات مربوط به دانشگاه و پایان نامه. بیشترش تقصیر من نبود ولی اونقدر بدشانسی آوردم که خسته شدم و ولش کردم.
    مقدار نسبتا زیادی پول رو با اشتباهی که میشه گفت عمدی بود، هدر دادم. حقوق دو سالم رو.

    اینها و خیلی چیزهای دیگه که شاید هرکدوم به تنهایی مشکل خاصی نباشه اما مجموعه‌اش شده زندگی الان من.

    اینکه فکری توی سرم نیست منظورم فکر درسته. مثل کسی که داره یه مسئله رو حل می‌کنه و میدونه دنبال جوابه. من بیشتر درگیر خیالات و توهمات و خشم لحظه ای هستم.
    مثلا به برادرم گفتم میخوام درس بخونم. رفت برام تعدادی کتاب خرید. دو روز همونجایی که گذاشته بودن موندن. بعد فکر کردم ببینه ناراحت میشه، گذاشتمشون توی قفسه. یا تصمیم گرفتم یه کیف چرمی درست کنم. رفتم کلی وسیله خریدم که الان نمیدونم کجا انداختمشون. دوستم یه ماهه میگه میخوام ببینمت اما حوصله ندارم. فکر کردم کاش بیاد خونه. خودش زنگ زد گفت بیام اونجا؟ گفتم نیستم،مسافرتم!

    مشکلاتم رو قبول دارم و میدونم بیشترش چاره‌ای نداره و خودمم که باید تغییر کنم. نگرشم باید عوض بشه. اما نمیدونم باید از کجا شروع کرد.

    فردا یکی از بسته ها رو باز میکنم. البته تا الان آکبند نبوده. چند بار باز کردم و دیدم نمی‌کشم تمومش کنم دوباره همه رو بدتر از قبل ریختم یه گوشه یا چپوندم توی کمد. در حدی که الان میترسم برم سراغشون. امیدوارم بتونم.

  16. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4490
    نوشته ها
    204
    تشکـر
    83
    تشکر شده 145 بار در 98 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : امیدی هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط ستـاره نمایش پست ها
    ممنونم از وقت و توجهی که صرف کردید.

    در مورد مشکلم پرسیده بودید:
    من همیشه به طور خفیف همینطوری بودم اما الان هزار برابر شده.
    به نظر میرسه مشکل خاصی توی زندگیم ندارم و همه چی مرتبه. اما صدها مشکل کوچیک دارم که روی هم نابودم کردن.
    مسائل احساسی قدیمی که نمیخوام الان بازشون کنم چون دیگه درگیرشون نیستم اما به موقعش زخم خودشون رو زدن.
    مشکلات خونوادگی لاینحل که اگر در لاک دفاعی و بی حسی فرو نرم، دیوونه میشم.
    تنهایی. نبودن هیچ حس مثبت و امیدوار کننده توی زندگیم یا دوستی که بتونم راحت باهاش حرف بزنم.
    خراب کردن یه آزمون خیلی مهم و جبران ناپذیر که سرنوشتم رو عوض کرد.
    لازمه خودم هزینه‌هام رو تامین کنم. با این حال با تنبلی و ترس، دو تا موقعیت شغلی عالی رو از دست دادم. عذاب وجدانش آزارم میده.
    مشکلات مربوط به دانشگاه و پایان نامه. بیشترش تقصیر من نبود ولی اونقدر بدشانسی آوردم که خسته شدم و ولش کردم.
    مقدار نسبتا زیادی پول رو با اشتباهی که میشه گفت عمدی بود، هدر دادم. حقوق دو سالم رو.

    اینها و خیلی چیزهای دیگه که شاید هرکدوم به تنهایی مشکل خاصی نباشه اما مجموعه‌اش شده زندگی الان من.

    اینکه فکری توی سرم نیست منظورم فکر درسته. مثل کسی که داره یه مسئله رو حل می‌کنه و میدونه دنبال جوابه. من بیشتر درگیر خیالات و توهمات و خشم لحظه ای هستم.
    مثلا به برادرم گفتم میخوام درس بخونم. رفت برام تعدادی کتاب خرید. دو روز همونجایی که گذاشته بودن موندن. بعد فکر کردم ببینه ناراحت میشه، گذاشتمشون توی قفسه. یا تصمیم گرفتم یه کیف چرمی درست کنم. رفتم کلی وسیله خریدم که الان نمیدونم کجا انداختمشون. دوستم یه ماهه میگه میخوام ببینمت اما حوصله ندارم. فکر کردم کاش بیاد خونه. خودش زنگ زد گفت بیام اونجا؟ گفتم نیستم،مسافرتم!

    مشکلاتم رو قبول دارم و میدونم بیشترش چاره‌ای نداره و خودمم که باید تغییر کنم. نگرشم باید عوض بشه. اما نمیدونم باید از کجا شروع کرد.

    فردا یکی از بسته ها رو باز میکنم. البته تا الان آکبند نبوده. چند بار باز کردم و دیدم نمی‌کشم تمومش کنم دوباره همه رو بدتر از قبل ریختم یه گوشه یا چپوندم توی کمد. در حدی که الان میترسم برم سراغشون. امیدوارم بتونم.
    عزیزم بهت تبریک میگم که خودت پیش قدم شدی برای ی زندگی بهتر و یک تغییر اساسی که از همین چیز های کوچیک شروع میشه ،
    واقعا حیف فرصت هاییه که همه ما برای یک مشکل چه بزرگ چه کوچیک داریم از دست میدیم، بهت توصیه میکنم همه ی کارهایی و که نا تمام رها کرده بودی و تموم کنی و فعلا سراغ کارهای جدید دگ نرو،
    شاغل بودن و از محیط یکنواخت خارج شدن هم خیلی میتونه کمکت کنه ،
    برات آرزوی موفقیت میکنم .
    امضای ایشان
    تجربه بهترین درس است ، هرچند حق التدریس آن گران باشد . . .

  17. کاربران زیر از (تبسم) بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : امیدی هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط ستـاره نمایش پست ها
    سلام.
    حالم زیاد خوب نیست. امیدوارم بتونم افکارم رو جمع و جور کنم و چند خطی بنویسم شاید کسی بتونه کمکم کنه.
    انگار بار زندگی هزار سال زندگی روی دوشم سنگینی میکنه. خسته و تنها و کلافم. نمیدونم افسرده هستم یا نه. اما نه امیدی دارم، نه انگیزه ای و نه نیرویی. شب تا صبح بیدارم. صبح تا ظهر گیجم و عصر تا شب میخوابم.
    هیچی برام مهم نیست.
    اسفند 92 باید از پایان نامم دفاع میکردم که هنوز نرفتم دنبالش. یک ساله که اسباب کشی کردیم و هنوز همه وسایلم یا توی جعبه است یا تلنبار شده اینور و اونور. یه دست لباس مرتب ندارم. حتی حال ندارم موهام رو شونه کنم. اگه اتاقمو مرتب نکنن توی زباله غرق میشم. مشکل مالی هم دارم و با این وجود کارم رو ول کردم.
    کمرم مدت‌هاست درد میکنه و تحمل میکنم. برای یه درد دیگه با اصرار رفتم دکتر و نوبت جراحی داشتم و یستری شدم اما فرداش اومدم خونه و عمل نکردم. ترسیدم. اخیرا از چیزهای ساده‌ای مثل شنا، رانندگی، بالا رفتن از پله و... میترسم. به ندرت از خونه بیرون میرم. دوستام زنگ میزنن و جوابشون رو نمیدم. نمیخوام هیچکس رو ببینم. با این حال همش استرس دارم.
    احساس اضافی بودن میکنم و حقیقتا هم یه سر بارم.
    نمیدونم چیکار کنم.
    بمیرم بهتر نیست؟
    سلام

    عزیز احتمالا افسردگیست به یک مشاور رجوع کنید

    سپاس
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  19. کاربران زیر از شهرام2014 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22550
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    15
    تشکر شده 8 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : امیدی هست؟

    متشکرم از توجهتون.
    امروز هم گذشت و کاری نکردم.

    من دو بار رفتم پیش روانشناس.
    روانشناس اولی که از دکترهای خوب کشور هستن، بعد از چند جلسه بهم گفتن احتمالا اختلال شخصیت اسکیزوئید دارم. بعد تعدادی تمرین دادن که انجام بدم اما نه انجام دادم و نه دیگه فرصت ملاقات ایشون پیش اومد. فقط در مورد بیماری که فرمودن مطالعه کردم و به نظرم مشکلم نمیتونه این باشه. مثلا دچار توهم نمیشم یا صحبت کردن برام به طور حاد و خیلی شدید آزار دهنده نیست.

    صحبت کردن با روانشناس دوم تقریبا فایده‌ای نداشت. ایشون احتمال شخصیت دو قطبی دادن و منو به یه روانپزشک معرفی کردن برای آزمایشات مربوط به مغز و اعصاب. حضور در مطب روانپزشک واقعا بد بود. میشه گفت از هرچی دکترِ گریزان شدم. وقتی به ایشون مراجعه کردم سه نفر از دانشجوهاشون توی مطب بودن آقایی که دکتری داشتن سوالات عجیب و خیــلی خصوصی میپرسیدن و بقیه مثل مورد ناشناخته زل زده بودن به من. واقعا پشیمونم که چرا از منشی نخواستم پول ویزیتم رو پس بده.

    الان هم که شهرستانم و به دکترهای اینجا هیچ اطمینانی ندارم.
    از طرفی صحبت کردن برام خیلی سخت تر از نوشتنه. حتی چهره شادی دارم و غالبا باور نمیکنن اینقدر خسته و داغون باشم.

  21. کاربران زیر از ستـاره بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : امیدی هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط ستـاره نمایش پست ها
    متشکرم از توجهتون.
    امروز هم گذشت و کاری نکردم.

    من دو بار رفتم پیش روانشناس.
    روانشناس اولی که از دکترهای خوب کشور هستن، بعد از چند جلسه بهم گفتن احتمالا اختلال شخصیت اسکیزوئید دارم. بعد تعدادی تمرین دادن که انجام بدم اما نه انجام دادم و نه دیگه فرصت ملاقات ایشون پیش اومد. فقط در مورد بیماری که فرمودن مطالعه کردم و به نظرم مشکلم نمیتونه این باشه. مثلا دچار توهم نمیشم یا صحبت کردن برام به طور حاد و خیلی شدید آزار دهنده نیست.

    صحبت کردن با روانشناس دوم تقریبا فایده‌ای نداشت. ایشون احتمال شخصیت دو قطبی دادن و منو به یه روانپزشک معرفی کردن برای آزمایشات مربوط به مغز و اعصاب. حضور در مطب روانپزشک واقعا بد بود. میشه گفت از هرچی دکترِ گریزان شدم. وقتی به ایشون مراجعه کردم سه نفر از دانشجوهاشون توی مطب بودن آقایی که دکتری داشتن سوالات عجیب و خیــلی خصوصی میپرسیدن و بقیه مثل مورد ناشناخته زل زده بودن به من. واقعا پشیمونم که چرا از منشی نخواستم پول ویزیتم رو پس بده.

    الان هم که شهرستانم و به دکترهای اینجا هیچ اطمینانی ندارم.
    از طرفی صحبت کردن برام خیلی سخت تر از نوشتنه. حتی چهره شادی دارم و غالبا باور نمیکنن اینقدر خسته و داغون باشم.
    سلام

    من بر حسب تصادف پاسخ شما رو دیدم که فکر میکنم منظورتون با من بوده, اگر چنینه من شک دارم در تشخیص این دو همکارمان نسبت به شما!؟

    بهترین راه اینه که عزیز به یکی از مراکز که تست MMPI رو میگیرن برید و حتما تست 500 سوالی نه 70 سوالی رو بدید تا تکلیف معلوم بشه

    چون این بهترین تست شناخت شخصیتی در دنیاست و کاملا استانداره و بعد با توجه به نتیجه تست درمان رو آغاز کنید.

    موفق باشید

    سپاس
    dr
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  23. کاربران زیر از شهرام2014 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  24. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22550
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    15
    تشکر شده 8 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : امیدی هست؟

    ممنون.
    عذر میخوام اگر ممکنه بفرمایید چطور میتونم چنین مرکزی رو پیدا کنم؟
    امکانش هست که به روانپزشک مراجعه کنم و درخواست کنم ازم تست بگیرن؟

  25. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22550
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    15
    تشکر شده 8 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : امیدی هست؟

    راستی منظورتون اینکه به تشخیصشون شک دارید چیه؟
    این تست رو فکر میکنم یک بار به صورت اینترنتی در یک سایت انگلیسی جواب دادم. اما مطمئن نیستم همین باشه. میشه لینکش رو بزارم ببینید؟

  26. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : امیدی هست؟

    نقل قول نوشته اصلی توسط ستـاره نمایش پست ها
    ممنون.
    عذر میخوام اگر ممکنه بفرمایید چطور میتونم چنین مرکزی رو پیدا کنم؟
    امکانش هست که به روانپزشک مراجعه کنم و درخواست کنم ازم تست بگیرن؟
    عزیز به یک کلنیک یا مرکز روانشناسی رجوع کنید حتما دارن این تست رو همانطور که عرض کردم 500 سوالی نه 70 سوالیش.

    موفق باشید
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  27. کاربران زیر از شهرام2014 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شغلهای مربوط به هر گروه خونی کدام است؟
    توسط Artin در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 02-02-2016, 09:43 AM
  2. آیامیدانید هاله شما چه رنگی است؟
    توسط farimah در انجمن روانشناسی فردی
    پاسخ: 12
    آخرين نوشته: 01-07-2015, 01:31 PM
  3. غذای مانده تا کی خوردنی است؟!
    توسط m@ede در انجمن نکات تغذیه ای
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 09-08-2014, 11:53 PM
  4. چرا مصرف پفک مضر است؟
    توسط m@ede در انجمن نکات تغذیه ای
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 08-26-2014, 11:54 AM
  5. آیا عاشق شدن در محیط کار صحیح است؟
    توسط Artin در انجمن روانشناسی ازدواج
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-23-2013, 12:45 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد