نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: افکار زیاد

995
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26345
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    افکار زیاد

    سلام

    اینجا خیلی خوبه ... می تونم حداقل تو بین کابرا ناشناس این درد لعنتی رو بگم لااقل یکم خالی بشم ، ممنون که هستین و قت میذارین

    اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم ، من تو کودکیم با اینکه تو خانواده پر جمعیتی که با وضع مالی پایین همشون در حال تحصیل بودند بزرگ شده بودم ولی دعوا و استرس تو خونمون به خاطر کمی تندی اخلاق پدرم زیاد بود ... هنوز هم اگه یه لحظه احساس کنم صدای گریه بلند یه زن میاد فکر می کنم مادرم نشسته زیرزمین و هر 15 ثانیه یه بار داره با جیغ از خدا گلایه می کنه ، چرا تو خونه های دیگه دعوا کم بود ، چرا شیرینی پر جمعیت بودن خونمون باید همیشه با دعوا و بحث سر غذا ، سر سنت مدرنیته سر هیچ و پوچ زهرمارمون میشد ولش کن اصلا ، این ماجراها اصلا تا همین 4 ماه پیش تو بخش نوستالژی بچگی ها بود که دوست نداشتم بیرون باشن !!! ... از همون دوران راهنمایی ،از همون اوایل بلوغ ( از همه مخصوصا بانوان سایت عذر خواهی می کنم ولی دیگه حداقل می تونم رک تر بزنم حرفم رو ) یکی از بیضه هام بزرگتر از بقیه بود ، هر ماه و هر سال به طور نامحسوس بزرگتر می شد و من تنها منبع برای پرسشم دوستانم بودن ... پدرم که تو سیزده سالگیم قلبش وایساد و ... ، خلاصه اینجوری میگذشت و این فکر داشت برای خودش تو ذهنم جا باز میکرد ، آخرهای سوم دبیرستان بودم که خواستم برم تو اینترنت جستجو کنم بــــله : " سرطان بیضه ، بیماری سنین جوانی " علائمش بزرگتر شدن بدون درد دیگه نخواستم برم دنبالش ، هر ازگاهی کتاب های پزشکی برادرم رو می خوندم و دنبال یه مطلبی واسه اینکه نه بابا این اون نیست ، ولی نمی شد ، همسایمون سرطان گرفت می رفت شیمی درمانی منم تو خیالم خودمو تو اون روزا می دیدم و فکرش آزارم می داد ولی بازم هرجوری بود از ذهنم مینداختمش بیرون و فقط به حال می اندیشیدم . اون بچه همیشه شاگرد اول تا سوم راهنماییی حالا دیگه گند زد به کنکورش ... رفتم دانشگاه ، با اینکه خیلی خوشحال بودم از وضعم ولی خوب من یه فرقی داشتم با بقیه ، یکی از اندام های من غیر طبیعی بود و فکر اینکه درمانش هم فقدانش خواهد بود باعث می شد هر بار که به فکرش می افتم زود بریزمش بیرون . هر نقطه از بدنم که کمی مشکل پیش میومد ربطش میدادم به اون . فکر کن بخوای فیلم ببینی Fight Club رو ببنی ... اولین دیالوگش این باشه که "اگه می خوای افسردگی واقعی رو ببینی برو تو جمع مردهای درمان شده از سرطان بیضه که دیگه اون اندام جنسی رو ندارن " تا چند روز خواب هم از سرت می پره ، اگه یه درصد اون باشه ، خودم به جهنم ، خونوادم چی ؟ من بیشتر از خودم نگران اونام ، من دوستشون دارم نمی خوام مشکل من خون رو به هم بریزه ... باز هم بزرگ تر می شد ، 4 سال دانشگاه همین طور طی شد همراه با یه نیمچه عشقی که چون میدونستی تو شاید نتونی کامل باشی فقط تو دلت موند .... حالا این وسط وسواس فکری هم داشتی ، یه لحظه ذهنت به یه چیز از جهان هستی زوم می کرد محال بود بتونی ارادی از ذهنت بیرون کنی ... اینکه تا یه جایی از تاریخ به زور و زحمت اجازه میدادی ذهنت بره و هربار که بشتر از اون می خواست حرکت کنه یه با یه جمله ای به سختی جلو می گرفتی که امام علی گفته هرکس به اینها فکر کنه ، کافر میشه ! ولی روانت سالم بود ، با همه این مشکلات روانمو سالم نگه داشته بودم ، بین بچه های دانشگاه خیلی با نشاط بدم ، واقعیت برام واقعی بود و لذت بخش ! وسط های دانشگاه با دوستام رفتیم یه بوتیک ، صاحبش شماره تلفنمو گرفت به هوای اینکه شاید کارم بیفته دانشگاه ، چون آدم بدبینی نبودم و راحت بگم ساده شمارمو دادم ، تو پروپ یه پیرهن هم حس کردم یه جور دیگه پروپ کرد ولی گفتم بی خیال ، شبش گوشیم زنگ زد ، همون چند ثانیه اول فهمیدم چه رکبی خوردم ، هر شب کارش همین بود زنگ و اس ام اس و منی کع انگااار گوشی ندارم ولی استرس تمام وجودمو می گرفت بیشتر ترسم از این بود که م هیچوقت سراغ چنین مسائلی نرفتم ، چرا باید درگیر یه موضوع ناخواسته بشم ، ماه ها این زنگ ادامه داشت و هر بار با صدای زنگ تلفن استرس ... !! گاهی چند ماه یه بار گاهی حتی بعد از چندین ماه دوباره شروع می شد ... همین الانشم میگم نکنه گذرش به این انجن هم بیوفته واین پست رو ببینه و من هیچوقت جواب تلفن رو ندادم به جز دو سه بار اول !
    دانشگاه تموم شد و حالا من بودم و یه درد کهنه و خدمت سربازی که چون نمی خواستم هیچ کس چیزی از دردم بفهمه و من احمق هنوز هم از پزشک رفتن می ترسیدم و خجالت می کشیدم با اینکه برادرم پزشک بود.هوای ارشد تو سرم داشتم که بار هم حداقل دوسال اینطوری بگذره ... اردیبهشت امسال ، دو سه هفته ورزش کردم تا کمی وزنم کم بشه و عضلاتم قوی تر ، دیگگه اصلا دوست نداشتم به آینده و اینکه چی میشه فکر کنم ..خوب یادمه بعد از ورزش اولین بار یه چنین حالتی سراغم اومد ، فیلم knowing رو دیدم و بعدش انگار یه لحظه اتاقم برام عجیب شد ، یله لحظه نفهمیدم کجام ولی زود برطرف شد... چند روز بعد همینطوری که پشت لپ تاپ بودم یه لحظه یه جمله ای اومد تو ذهنم "پوچ گرایی" و سرچ کردم دنیا تقریبا از همون لحظه تا الان با قبلش برای من فرق کرده ، چند دقیقه نتایج جستجو رو خوندم ، صادق هدایت چی میگه ، پس قرآن چی ؟ معاد چی ؟ زندگی یعنی چی ؟ استرس کل وجودم رو فرا گرفت ، پایین مادر و مادربزرگ پیر و مریضم که زحمت نگهداریش به گردن من و مادرم بود خوابیده بودن این استرس لعنتی دست از سرم برنمی داشت دیگه چنبره زده بود تو ذهنم انگار همه سوال های بی جواب تا اون روز داشتن حمله می کردن بهم ... به زور خوابیدم ، معمولا وقتی خواب بد می دیدم ، یا اتفاق بدی شبش می افتاد فردا تا ظهر به کل از یادم می رفت ولی الان دیگه مثل اون موقع نبود هر روز ذهنم آلوده تر می شد هر روز سوال های بی جواب زیادی به ذهنم میومد ... کم کم این فکر که نکنه همه این ها خواب باشه هم گاها به ذهنم خطور می کرد ، اینکه از کجا اومدیم ، راز آفرینش چیه ؟ ته ته تهش چی بوده ؟ مغزم تا سر حد انفجار می رفت ... صبح ها که از خواب پا می شدم دلیل بیدارشدنم رو نمی دونستم ... خبا خیلی می خوابیدم ا اصلا نمی خوابیدم کلا خوابم به هم خورد ... گاهی با خودم می گفتم ولش کن بچسب به لذت دنیا ولی وقتی فکرشو می کردم می دیدم من شاید نتونم انسان سالمی باشم . لحظه نگر شده بودم فقط به گذر زمان فکر می کردم و اینکه همه چیز پرامتری از زمان هست. هر روز می گذشت و تلقین من باعث شد فکر کنم بیضه هام دیگه کاراییشون رو از دست دادن ، میل جنسیم اومد در حد صفر ، فکر اینکه عضلاتم شل شدند و تا این اواخر هم ادامه داشت از همون روزها شروع شد. اشتهام کم شده بود هیچی نمی چسبید . تو کلاس زبان همه چیز عجیب بود ، اینکه چرا میایم زبان می خونیم. چرا زندگی اصلا ؟ یعنی چی ووو فریادهای مادرم بر سر مادربزرگم من رو تا حد دیوانگی می برد. نمی تونستم ، این فکرای لعنتی چنبره زده بود تو مغزم ... کل تابستون رو همونطوری هر روزش رو تو خونه گدروندم هر روز کپی پیست با یه حال داغون نا امید از همه چی که همشون رو دیگه حالا به اون افکار که نه به هویت جنیستیم که فکر می کردم گم شده ربطش میدادم. مادرم هر روز بیشتر نگرانم مشد. ولی واقعا دیگه هیچ برام اهمیتی نداشت. آرزو می کردم کاش سرطان باشه و بمیرم. اصلا مرگ بهتر از اون که آدم اینطوری بمونه . من لعنتی هر روز سخنان فلسفی می خوندم. من لعنتی رفتم زندگیم برام عجیب شده بود . من لعنتی الان دیگه مغزم انگار فقط یه چیزو می خواست بدونه ، انگار آفریده شده برای دونستن این چیز که چی بشه ؟؟ من لعنتی کم کم داشت یادم می رفت قبلا چطر زندگی می کردم. من لعنتی وقتی تلویزیون نگاه می کردم این فکر ها به سراغم می اومد که ببین ما فقط داریم در مورد انسان ها صحبت می کنیم. هر آدمی به دنیاست . آلوده ترین ذهن دنیا و نا امید ترین وجود دنیا من بودم. من گاهی به نخ مونده بود تا کفر ... من ریچارد داوکینز خوندم خیلی هم دنبال علائم گشتم نه شیزوفرنی داشتم نه اسکیزوفرنی ... همه چی رو ربط میدادم به اون درد کهنه و تقریبا بیشترن شباهتی که با حالاتم به دست آوردم "مسخ واقعیت " بود . زندگی مثل صفحه تلویزیون بود . خانوادم رو موجودات هستی می دیدم که دارن دور وبرم حرکت می کنن. دستام چروک شده بود همه شواهد دلیل بر این بود که من جنسیتم رو از دست دادم.

    خلاصه این وضع ادامه داشت تا آخرهای پاییز که دلو زدم به دریا و رفتم پزشک که فهمیدم فقط هیدروسل هست . امید درم زنده شد ، همه درها به روم باز شد ، خدایا منی که دنبال قرص های هورمونی بودم حالا م یتونم بچه دار بشم !

    این یعنی مجزه ؟ مغزم دیگه اون فشارهای روزهای اول رو نداشتم ولی کاملا احسای می کردم و می کنم جون مغزم کم شده. عمل شدم و پزشک گفت چند ماه دیگه یه انسان سالم میشی ! ولی من باید به چند پزشک دیگر هم برم.

    دوستان از همون روزهای بعد از عمل فکر می کردم کم کم دارم به زندگی عادی برمیگردم و انصافا هم بهتر از اون روزهای بحرانی ام ولی بعضی وقت ها مثل الان مغزم بازم میره سمت این چیزا و وقتی فکر می کنم می بیم نه من دارم فیلم بازی می کنم، من خودم نیستم ، من باید زور بزنم تا کارهایی رو بکنم که فکر کنم عادی ام. این زندگی واقعی نیست . انگار واقعا یادم رفته قبلا چرا به شب و روز فکر نمی کردم . چرا به گذر زم فکرنمی کردم. چرا هر کلمه ای رو که می دیدم به بطن آفرنش نمی رفتم . چرا دیدم نسبت به زندگی ، علم ، آدم ها ، ترک دیوار ، بخاری و همه چی به چیز دیگه بودمن واقعا عوض شدم ولی خود اونموقعم رو خیلی دوست دارم . من هشت ماه تنهایی رو زجر کشیدم و نمیدونم می تونم همون ادم قبل از اردیبهش بشم که اجازه نمیداد هر فکری بیاد به ذهنش یا نه ... انگار تو این دنیای فیزی زندگی نمی کنم !

    یه جمله دوستان پیش کی برم ؟ روانشناس ، روانپزشک یا روانکاو ؟؟؟ اصلا می تونم خوب بشم .. همین ببخشید طولانی شد !

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : انگیزه برای زندگی

    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    دفتر قیطریه:
    ۰۲۱-۲۲۶۸۹۵۵۸ خط ویژه
    دفتر سعادت آباد:
    ۰۲۱-۲۲۳۵۴۲۸۲ خط ویژه
    دفتر شریعتی:
    ۰۲۱-۸۸۴۲۲۴۹۵ خط ویژه
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 05-29-2015, 01:00 PM
  2. تابلوهایی زیبا از گل‌ها و گیاهان زیر اشعه ایکس
    توسط Artin در انجمن عکس های دیدنی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-26-2013, 12:59 AM
  3. زیبایی های جزیره بوراکای (Boracay) در فیلیپین
    توسط Artin در انجمن عکس های دیدنی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-19-2013, 12:51 AM
  4. تصاویر سرسبز و زیبای جزیره یاکوشیما
    توسط R e z a در انجمن عکس های دیدنی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-09-2013, 01:53 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد