موضوع:انگیزه نداشتن برای زندگی
سلام. 23سالمه و در یک خانواده یکم مذهبی به دنیا اومدم. از 4سال پیش گرفتار مشکلات زیادی شدم که نمیدونم باهاش چیکار کنم . از یه ظرف خواهری دارم که 2سال از من بزرگتره بااینکه 18 سالگیش ازدواج کرده الان 4ساله دوست پسر هم داره و داره با آبروی خانوادم بازی میکنه ... فقط مامانم خبر داره که داره دق میکنه و کاری ازش بر نمیاد تو این 4سال هر گندی که خواهرم زد به پای من گذاشته شد و من از لحاظ روحی خیلی آسیب دیدم و فقط بخاطر مادرم تحمل کردم ... من برعکس خواهرم سرم تو درسو مشق بود تا اینکه وارد دانشگاه شدم ... پیشنهادای زیادی از پسرای مختلفی داشتم چه ازدواج چه دوستی اما از هیچ کدوم خوشم نیومد سال اول دانشگاه 1پسر عاشقم شد که 3سال ازم بزرگتر بود ...الان 4سال ازون موقع گذشته و اون با اینکه از ایران رفته هنوز منو میخواد ... از هر لحاظ میتونه منو خوشبخت کنه و از این زندگی نجاتم بده ... اما 2تا مشکل هست یکی اینکه من نمیتونم مامانمو تو این شرایط بذارمو از ایران برم و دیگه اینکه هرکاری میکنم نمیتونم از لحاظ فیزیکی با این پسر ارتباط برقرار کنم و ظاهرشو دوست ندارم ... خیلی میترسم که بعدن پشیمون بشم که جواب مثبت دادم از طرفی از اینم میترسم که با این همه ویژگیای خوب این پسر از دستش بدمو در آینده غصه بخورم که چرا فقط بخاطر اینکه ظاهرش به دلم نمینشست ردش کردم ... حالا یه مشکل دیگم تو 1سال اخیر واسم پیش اومد ... با یه پسر هم رشته و هم سن و سال خودم دوست شدم که همه جوره دوستش داشتم قیافه و تیپ خیلی خاصی نداشت اما به دل من مینشست ... اما چون منو واسه زندگی نمیخواست خودم باهاش قط رابطه کردم ... الان 4 ماهه که باهاش تموم کردم ولی هنوزم دوستش دارم ... 3ماه تابستون خیلی ازم خواست که برگردم ولی قبول نکردم ... تو این ماه فهمیدم با یه دختر دیگه ارتباط داره که فقط میخواسته بواسطه اون منو فراموش کنه ... از تصور اینکه الان داره به سمت یه دختر دیگه کشیده میشه دارم دق میکنم و گاهی به سرم میزنه بهش بگم اونو ول کنه و من هنوزم حاضرم باهاش بمونم ولی باز غرورم اجازه نمیده ... خیلی میترسم که بعدها بازم پشیمون شم که چرا اونموقه که میتونستم نگهش نداشتم .... خیلی خسته و افسرده شدم ...الان درسم تموم شده و پایان نامم فقط مونده احساس تنهایی شدیدی میکنم ... مادربزرگ پدریم تازه فوت شده و مشکلات جدیدی به زندگیمون اضافه شده ... مادرم روز و شب گریه می کنه و تنها مونس مشکلاتش منم ... واقعا نمیدونم چطور ادامه بدم ... تنها انگیزه م برای ادامه زندگی همون پسر بود که با دست خودم بیرونش کردم ... توروخدا بگید چیکار کنم