سلام من واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بگم تصمیمم واسه خودکشی جدی تر شده ینی چند وقتیه که به فکرش هستم ولی از ترسم نتونستم کاری کنم ولی با خودم فکر کردم یه لحظه ترس و مرگ بهتره یا یه عمر الانم اومدم اینجا تا شاید با درد دل کردن یه کم حالم بهتر بشه و هیچ امیدی به حل شدن مشکلم ندارم تقریبا
من 19 سالمه و امسال تازه دانشجو شدم فک میکردم وضعم بهتر بشه ولی بدتر شد! پدر و مادرم با من مثل یه اشغال بی زبون رفتار میکنن البته گاهی وقت ها هم خوب هستن ولی شدت حرف ها و رفتارهای بدشون انقدر زیاده که منو تا مرز خودکشی هم برده
من واقعا نمیدونم از چی باید بگم شاید مشکل اصلی من از 12 سالگیم وقتی که رفتم راهنمایی شروع شد من خاطره های بدم از ادما اصلا پاک نمیشه و همونا باعث میشه ازشون متنفر بشم هیچ وقت هیچ وقتتتتتتت حرفای کثیفشون رو یادم نمیره من 12 سالم بود و خواهرم 7 سالش یه شب داشتیم باهم دعوا میکردیم یه دفعه بابام یه چاقو برداشت گذاشت زیر گلوم گفت چته چی میخوای مامانمم گفت یه شوهر!!!! به یه دختربچه 12 ساله همچین حرفی زده بود!! من چندروز حالم بد بود به خاطر این حرفش تقریبا از همون موقع ها هم بابام شروع کرد به کتک زدنم که هنوزم جاهای بعضی هاش رو بدنم مونده مثلا یه بار سوم راهنمایی بودم با سگکک کمربند زد توی سرم که من وقتی رفتم تو حمام زیر پامو که نگاه کردم سیل خون بود که حتی حاضر نشدن منو ببرن بیمارستان یا دوم دبیرستان که بودتقریبا یه ربع تو دستشویی بودم که اومد از پشت در گفت چرا انقدر تو دستشویی و با مشت زد به شیشه و منم پشت در بودم شیشه خورد شد رو سرم و دستم دستم به قدری خونریزی کرد که از شدت خونریزی بیهوش شدم! حتی بازم منو بیمارستان نبوردن تازههه تو اون حالت منگی که به هوش اومدم و از ترس گریه میکردم میگفتن این عذاب خداست برو توبه کن!! من حالم از این دوتا بهم میخوره! از همه اینا بدتر اول دبیرستان که بودم نمیدونم دقیقا به خاطر چی بود ولی کلا همه دعوا های مت سر چیزای مسخره بود که هر نوجوونی تو خونش داره ولی واسه من تبدیل به شر میشد! یه بار سر سحری بودیم دعواموون شد زنگ زد به بابابزرگم و عموهام همشون ریختن خونمون من 4 تا عمو دارم بابام و بابابزرگمم منو یه فس کتک زدن اون موقع 15 سالم بود بعدش منو چند روز فرستادن خونه بابا بزرگم اونجا همه هم فهمیدن من دعوا کردم و ابروم تو کل فامیل رفته و از اون موقع تا حالا پسرعمو ها و دخترعموهام با من مثل یه سگ رفتار میکنن انقدر جلوشون کوچیک و بی ارزش شدم! خاطره های بد من زیادن یه روز بداز ظهر که شبش نامزدی دخترعموم بود من داشتم فیلم میدیدم بابام گفت نمازتو خوندی من جوابشو ندادم و اومدم سیم کامپیوتررو از برق کشید و با پا زد تو صورتم و دهنم خون اومد و کلی هم منو کتک زد که شب موهامو ریختن رو چشمم که کسی کبودی چشممو نبینه تازه به اینت ختم نمیشه سوم دبیرستان هم که بودم دوباره یه فس منو کتک زد و زنگ زد به عموهام و دوباره منو فرستاد خونه بابابزرگم من صورت خونی شده بود همه استخونام درد میکرد شبا از درد نمیتونستم بخوابم اخه چندبارم با لوله جارو برقی منو زد خونه بابابزرگم به خاطر اینکه کسی از فامیل منو نبینه و ابروم بره چند روز تو زیر زمین زندگی میکردم و مامان بزرگم واسم اب و غذا میاورد!! ینی منو تبدیلم کردن به یه موجود بی ارزش و پست! چندجای اینترنت سرچ کردم تا یه شماره ای پیدا کنم واسه این بچه هایی که پدر و مادرشون کتکشون میزنن ولی تو این مملکت کوفتی هیچی درست نیست و کاری نتونستم بکنم تو همه این مدت که هرباردعوا داشتم نتونستم درست درس بخونم تا سال پیش که گفتم دیگه میخونم مهمترین چیز واسه موفقیت تو کنکور روحیه خوب و خانواده درست و حسابیه انقدر منو تحقیر کردن انقدر دوستامو جلوم بالا بردن وقتی مشاورد مدرسمون بهم گفت میتونی زیر 500 یا حتی زیر 100 بشی مامانم گفت این حرفارو بهش نزنین من میدونم این هیچی نمیشه!! بابام که از اول مهر میگفت ایشالا دانشگاه پولی قبول بشی بعد مثل سگ بیای التماسم کنی!! انقدر این حرفارو بهم زدن و حالم رو بدکردن که من از بهمن دیگه درسو گذاشتم کنار و میرفتم تو اتاقم با گوشی بازی میکردم یه بارم تو اردیبهشت استرس کنکور درس نخوندنم و رقیبام و اسن خانواده افتضاحم باعث شد 15 تا قرص بخورم ولی هیچی نشد متاسفانه!! وقتی جوابا اومد یکی از دوستام که از منم ضعیف تر بود اول سال ولی به خاطر پدر و مادر باشعورش پیشرفت کرد و رتبه خیلی خوبی اورد یه روز صبح تابستون مسافرت بودیم من خواب بودم حال نداشتم بیام بیرون! میخوام ببینین فقط دنبال یه بهونه ان به من توهین کنن!! شروع کردن دری وری گفتن که اوت دوستت پزشکی بهترین دانشگاه تهران قبول میشه تو هم برو منشیش بشو برو کلفتیشو کن کف مطبشو واسش طی بکش!! من انقدر حالم بد شد که میخواستم از پنجره هتل خودمو بندازم پایین ولی باز این ترس لعنتی نذاشت من الان پزشکی دانشگاه ازاد میخونم هرچی میشه دانشگامو میزنن تو سرم و تهدیدم میکنن پول دانشگاتو نمیدیم دایم میگن اون دوستت لیاقت داره که دانشگاه تهرانه و تو ازاد بی لیاقت!!! من انقدر این چند سال اخیر بدبختی کشیدن که این یه قسمتی از اونه فقط هیچ دوستی ندارم که باهاش درد دل کنم پارسال از شدت ناراحتی و غم و غصه یه دفه که داشتم با مشاور کنکور مدرسمون که یه مرد 40 ساله بودحرف میزدم وسط حرفم گریه کردم و و همه اینارو واسش تعریف کردم!! تنها کسی که درد و دل منو شنید انقدر شعور پدر و مادر من پایینه که کم گفتم من لکنت زبان دارم( گل بود به سبزه نیز اراسته شد!!)وقتای که استرس میگیرم و عصبانی میشم خیلی شدیدتر میشه وقتی باهم دعوامون میشه مامانم ادامو درمیاره و میخنده!! واسه یه لکنتی هیچی بدتر از مسخره شدن نیست هیچیییی. اینا حتی به خاطر این مشکلمم منو پیش یه دکتر خوب نبردن چند بار که بچه تر بودم بابام منو برد پیش دوستش که خوب هم نشدم اصلا.به خاطر اینکه پول ندن منو پیش دکتر نبردن تو دانشگاه جرات ندارم حرف بزنم میترسم ایروم بره همش تقصیر پدر مادرمه که تو بچگی درمانم نکردن لکنت تو بزرگسالی تقریبا درمان نمیشه و تا اخر عمر باهامه!
امشب هم دوباره یه دعوا دیگه داشتیم من تو اتاقم بودم و اصلا باهاشون حرف نمیزنم چون میدونم دعوا میشه شنیدم بابام به مامانم گفت این چرا اینجوری شده مامانمم گفت نمیدونم لابد کسی بهش تو دانشگاه پیشنهاد داده بابامم گفت سگم به این بوزینه پیشنهاد نمیده! که من خیلیی عصبانی شدم و رفتم بیرون باهاشون دعوا کردم وسط دعوا دوباره مامانم یه حرف خیلی بدی بهم زد و گفت از بس قیافت شبیه دختر خراباست چند روز پیش که داشتیم تو خیابون راه میرفتیم چندتا پسر از بغلت رد شدن بهت گفتم خراب!!!! من واقعاااا دیگه این حجم از تحقیر و جنگ و جدال زندگی کردن با این دوتا نفهم رو نمیتونم تحمل کنم امشب کلی گریه کردم و تصمیم خودکشیم رو گرفتم تو این مدت چون هیچ ابزاری نداشتم که از خودم دربرابر تهمت ها و توهین ها و کتک هاشون استفاده کنم فحاش هم شدم و خیلیی اعصابم خراب شده و دایم فحش میدم و سیگار هم میکشم حالام داره از این زندگی بهم میخوره یه موضوع دیگه هم هست که به هیچکس هیچکش نگفتم اینجا هم چون کسی منو نمیشناسه میگم من یه خاطره خیلیی خییلیی بد از بچگیم دارم که عمو کوچیکم چندباری منو اذیت کرد ما اون موقع داشتیم خونه میساختیم بابام که سر ساختمون بود و مامانمم سرکاری وقت هایی که کسی خونمون نبود میومد اونجا من هیچ کاری نمیتونستم بکنم اون موقع ۸ سالم بود یه مدت حالم خیلی بد بود ولی جرات نکردم به مامان بابام چیزی بگم الانم که یاد اون موضوع میوفتم اعصابم خورد میشه بیشتر میفهمم من چقدر بی لیاقت و بی ارزشم که همه هرجوری که دوست دارن با من رفتار میکنن میخوام برم چندتا زاناکس بخرم الان جراتشو ندارم راستش ولی وقتی قرصارو گرفتم حتما جرات خودکشی هم میاد بالاخره باید یه قدمی بردارم تا از شر این زندگی کثیف راحت بشم