نوشته اصلی توسط
بافقی
نمیدونم از کجاش بگم ولی دیگه تصمیمم. گرفتم انتقامی ک خدا هم اجازه شو داده بگیرم،
ذهنم این قد هستی حتی نمیتونم این مطلب رو بنویسم، نمیدونم چند سالم بود بدترین بلای عالم ک میتونه سر ی دختر بیاد توسط برادر مادرم اومد، هنوز ک هنوز دارم تاوانش میدم .از مادر خودم متنفر شدم چون همون موقع بهش گفتم ولی بهم توجه نکرد نمیدونم چند سالم بود ولی فک کنم هنوز ی سالم نشده بود ک باز می خاست ... من این قد جیغ زدم و فرار کردم، هیچ حسی نداشتم فقط ی چیزی بهم میگفت نذار فقط همین ، بعضی اوقات ب خدا میگم چرا کمکم نکردی یا چرا آدمو اینجوری خلق کردی ک تو خردسالی زندگی شو نابود کنم بعدم بگم اختیار آدم دست خودشه، جراحات؟ چرا حداقل الان از دست این بی همه چیز خلاصه نمیکنی ، ب خدا خانواده این قد احترامش دارم همش اسمشو ب خوبی میبرم دلم میخواد فریاد بزنم بهشون بگم و خلاص، وقتی گذاشتن این بلا سرم بیاد بذار آبرو شؤون ببرم بعدش میگن اینا چ گناهی کردن اول انتقامم میگیرم بعدم نابود میشم میبرم ی جایی ک کمتر خاطرات بیاد سراغم، وقتی تو حالا بودم خیلی راحتتر بودم میدونستم تا اونو بذارم تو این خونه نحس می ریزم ب هم، همین امروز این قد با خانواده دعوا کردم ک از این خونه برسم، نمیدونم چیکار کنم این قد از خودم بدم میاد ک دوس ندارم غذا بخورم ،اعضای بدنم ک میخوره ب هم مثلا این دستم میخوره ب اون دستم هم احساس میکنم ک هستم چرا هستم؟؟؟ انواع وسواس فکری ،انواع مریضی ک دیگه جاش نیس بگم، یکی بیاد فقط باهام دو کلوم حرف بزنه ،حتی نمیتونم قرآن بخونم چون اسم کسی ک بدبختم کرده اسم خداس، خدایا کجاییی؟؟؟؟؟؟؟
چن وقت پیش درددل ی دختر رو اینجا خوندم بعضی ها بهش گفته بودن مگه میشه محرم آدم... خیلی ب اون آدم حسودیم شد، کاش منم من نبودم