سلام دوستان .ببخشید ک وقتتونو میگیرم
نمیدونم از کی و کجا و کدوم اتفاق شروع کنم .آخه بد بختیام ک یکی دوتا نیستن.بذارید از اونجایی شروع کنم ک اصل بد بختیام شروع شد یعنی آبان ماه سال 89 .اون سال از فروردینش واسمون خوش آیند نبود.هنوز سالگرد یکی از عمو هامو نداده بودن یکی دیگه از عموهام 16 فروردین 89 فوت کرد.نمیگم تا آبان مشکلی نبود بود ولی در حدی نبود ک داغونم کنه و از هم بپاشم.گذشتو گذشت تا رسید به آبان .آبان ماه به علت بیماری که واسم به وجود اومده بود 3ماه و چند روزی مدرسه نرفتم.مامانم معاون یه مدرسه بود و بابامم رییس یکی از این ارگان های دولتی.واسه همین هیچوقت خونمون ناهار نبود و من با دوستام میرفتم فست فود.واسه همین معدم دچار مشکل شده بود.بگذریم وسطای بهمن ماه بود بعد از کلی غیبت رفتم مدرسه.دوستامو بد از یک مدت مدید دیدم،خوشحال بودم .این روزای خوش ماهم گذشت .یک روز که از مدرسه برگشتم خونه ،تلویزیون رو ک روشن کردم اخبار میداد.همون لحظه در مورد ثبت نام کربلا صحبت میکردن .یه آدرس سایتی داد .منم بدون اطلاع خونواده رفتم ثبت نام کردم .اسممون درومد.اونم واسه چه موقع ای.حول حوش عید نوروز.خلاصه تو پوست خودم جا نمیشدم .رفتم به خونوادم گفتم .استقبال کردن.ثبت نام کردیم و عازم شدیم.ما سالی دوبار سفر داخلی یکبار سفر خارج کشور میرفتیم .این سفر یکی از بهترین سفر های عمرم بود و در آینده هم خواهد بود.میگی چرا ؟حالا میگم بهت.دقیقا زمان سال تحویل ما بین الحرمین بودیم روی پاهای بابام دراز کشیده بودم.آرامش عجیبی داشتم.غروب 6 فرودین 90که میشد روز شنبه رسیدیم شهرمون.چون بار اول نبود میرفتیم کربلا مهمونی بزرگ نگرفتیم فقط درجه یک هارو دعوت کردیم اومدن خونمون.گذشت شد 19 فروردین که سال عمومو دادن .تازه یک نفس راحت کشیدیم که مشکلات داره تموم میشه .بابامم انتقالی داشت میگرفت که به یک شهر دیگه بریم .همه چی به قول معروف اوکی بود و خوب میگذشت.اینم یادم رف بهتون بگم که منو بابام به غیر رابطه ی پدر پسری با هم دوست هم بودیم .نه دوست ها دووووووست!!!!.تقریبا هفته ای دوبار میرفتیم دامداری عموم یا باغ داییم .واسه تفریح.آقا شد روز 23 فروردین 90 روز سه شنبه .تلخ ترین و بد ترینو عذاب آور ترین روز عمرم.شب 22وم خواب بد دیدم صبح با گریه بلند شدم.چشام خیس خیس بودن .سرو صورتو شستم.برناممو مرتب کردم رفتم مدرسه .روزش نمیگذشت .زنگ خونه خورد رفتم خونه .خوراک لوبیا آماده داشتیم گرمش کردم خوردم.طبق معمول زدم شبکه ی 4 چهار سوی علم میدیدم شد ساعت دو و نیم .فوری رفتم جلو در درو واسه بابام باز کردم اومد تو خونه واسش چایی گذاشتم چایی رو هم نخورد خوابید .خیلی خسته میشد .منم یکم درس خوندم رفتم باشگاه برگشتم خونه. مامانم هنو مدرسه بود آخه شیفت ظهر بود.بابام شام رو آماده کرده بود.بهم گفت امیر بریم پیش عمو ؟منم گفتم بریم .مامانم اومد . بابام داش آماده میشد .مامان لباساشو عوض کرد .رفت زیر چایی رو روشن کنه من تو حیاط بودم یهو یه صدای اومد مریــــــــــــــــــــــ ــــم.بابام بود جلو چشام مامانمو بلند صدا زد و یهو افتاد .الان با گریه دارم اینجا رو مینویسم .چند دقیقه ای تو شک بودم مامانمو صدا کردم .همسایه هارو صدا کردم به اورژانس زنگ زدم.دقیقا وقت اذان این اتفاق افتاد.اومدم یک ساعت رو سر بابام تو خونه بودن بعد بابامو بردن درمانگاه شبانه روزی .اونجا هم هرکاردن نشد.بابام بدون هیچ بیماریی و مشکلی تو سن 40 سالگی ترکمون کرد و رفت و مارو با یک عمر خاطره تنها گذاشت .واسه این بهترین سفر عمرم همون سفر کربلا بود و بهترین عیدمم عیدی ک رو پا های بابام دراز کشیده بودم یعنی عید سال 90.بعد این موضوع من دچار افسردگی شدم .دیگه دل و دماغ انجام هیچ کاریو نداشتم.من تا هفتم بابام ریز سرم بودم . تا 15وم بابام گیج بودم.مغزم کار نمیکرد. .هفت روز هیچی نخورده بودم جز سرم.چند بار بی هوش شدم. فقط گریه فقط گریه .بعد هفت روز خواب دیدم .یک نفر گفت بهم به فکر خودت نیستی به فکر اون مامانت باش .به فکر اون آبجیه کوچیکت باش .از اون روز یکم بهتر شدم .بهتر ک نمیشه اسمشو گذاشت ولی غذا خوردم.هروز و هر شب یک بار میرفتم مزار .روزام نمیگذشت .به زندگی فکر نمیکردم.فقط به فکر این بودم که منم بمیرم .تا چهل روز بعد فوت بابام مدرسه نرفتم.هیچ حس و حالی نداشتم .من کسیو از دست داده بودم از 24 ساعت کمه کمش 6ساعت پیش هم بودیمو با هم حرف میزدیمو تو درسام بهم کمک میکرد.همه چیو گفتم اصل کاری یادم رفت اون موقع 15 سالم بیشتر نبود.آبجیم م9سالش بود .بیش تر از اینکه فوت بابام آزارم بده گریه ها اشک هام آبجیم و مشکلات روحیی که واسه مامانم پیش اومد اذیتم میکرد .واقعا دم مامان بزرگ و بابا بزرگ مادریم و داییام گرم که واقعا کمکمون کردن .ایشالله هزار ساله شن همشون .سال 90که واسم خیلی سیاه و تلخ بود .هیچ کاری نتوسنتم کنم .ولی از تابستون 91 چنتا مسافرت رفتیم تا یکم حالو هوامون عوض شه .سال 91 سال بدی واسه ما نبود.بابام خودشو بیمه عمر کرده بود .بعد فوتش علاوه بر اون زمیناو خونه هایی که داشتیم یه پول نسبتا درشتی به ما رسید با اون پول یک مغازه و یک خونه دیگه ام خریدیم .خلاصه از نظر مالی مشکلی نداشتیم ولی همه جا و تو همه مواقع جای خالی بابام احساس میشه و بازم خواهد شد .بریم سال 92 که نمیدونم چی در موردش بگم . هم خوب بود هم بد.تا تابستون که هیچ مشکلی نداشتم همه چی خوب و آروم بود .تابستون یه چتروم زدم.اوایل کسی آدرسشو نداشت فقط دوستایه نزدیکم میومدن.بعد آدرسشو عوض کردم به اسم اونجایی که توش زندگی میکردیم تغییرش دادم.تقریبا شلوغ شد .دخترا و پسرای هم استانی به خصوص همشهری .فامیل وغریبه .همه میومدن و چت میکردم .منم چون مدیر بودم با همه مهربون بودمو خوبو صمیمی .با خیلی کسا آشنا شدم تو این سایت .چه دختر چه پسر .نه واسه دوستیو و به قول بچه ها طرح رفاقت و... . فقط در حد یک دوست اجتماعی و یا همون خواهر برداری مجازی.آبان ماه عاشق یکی از همین همشهریا ک میومد تو چتروم شدم.اولش فکر میکردم حوسه و من فقط میخام باهاش دوس شم و بعد یه مدت بهم بزنیم .ولی هرچی میگذشت من دیوونه تر میشدم .یه طوری شده بود که اگه یک روز نمیومد سایت خیلی ناراحت میشدم . دلم میگرفت.با خیلیا چت میکردم ولی هیچ کدومشون آرومم نمیکرد مثه اون.به یکی از دوستاش گفتم .دوستش گفت فلانی به من گفته ازت خوشش میاد .منم کلی ذوق کردم ولی باز روووم نمیشد برم بهش بگم که عاشقتم.خلاصه بهمن ماه من بهش گفتم و چراغ سبزی گرفتم ازش .از 25 بهمن ماه رابطمون شروع شد .خیلی قربون صدقه هم میرفتیم و همو دوس داشتیم.یک هفته بعدش صداشو شنیدم .باهم کلی صحبت کردیم ..اولین روزی که بهش اس دادم و اولین باری که صداشو شنیدم داشت بارون میبارید. واسه همین همیشه وقتی بارووون میباره یادش می افتم .خیلی وقت ها دعواهامون اوج میگرفت ولی ده دقیقه بعدش خوب میشدیم تا سره بهم زدن میرفتیم ولی نمیتونستیم بهم بزنیم .همینجوری روزگاره ما میگذشت تا یک ماهو چند روز پیش.اوایل مرداد ماه که گوشیش خراب شد.دو روز قبلشم نتش قطع شده بود .دو سه باری از گوشی مامان باباشو خونشون بهم زنگ زد و حرف زدیم .من گوشی اضافه زیاد داشتم .گفتم میخای واست گوشی بیارم؟گفت باش بیار واسم .واسش گوشیو بردم اونم روشن کرد و در ارتباط بودیم.این گوشیی که بهش دادم وقتی همزمان یک نفر اس بهت بده و تو هم در حال اس دادن به کس دیگه ای باشی .ست دیر دلیور میشه .من تقریبا هر وقت که بهش اس میدم همین اشو همین کاسه بود .بهشم میگم به کی اس میدی میگه هیچ کس .یکبار دیگه ام به پسر دیگه ای اس داده بودو بهم نگفته بود .من خیلی دوستش دارم و میخامش .یک مدت که گوشی نداشت دیوونه شده بودم.پیش روانپزشک میرفتم.کارم شده بود گریه .زندگیمو به پاش ریختم . حتی به مامانمم گفتم که میخامش.ولی همش استرس دارم که بهم خیانت کنه و هرچی که تو خیالم بافتم و رشته کنه .موندم چیکار کنم .یکی از دوستام گفت به خدا توکل کن. خدا خواستم به راه راست هدایتش کنه. هر کی جای من بود میگف خدایا یه صبری بهم بده بهم بزنم ولی من میگم خدایا اونو آدمش کن من دوسش دارم. به خاطرش رفتم مشهد یک روزه از امام رضا خواستم گفتم یا امام رضا فلانیو یکار کن درست شه به فکر خیانت و فکر کردن به کس دیگه ای نباشه.یکی دیگه از دوستام گفت یک فال حافظ بگیر گرفتم .فال شماره 176(از غصه نجتم دادند) اومد.
تفسیر:برای شما بهتر ازاین نمیشود،آن چیز هایی که آرزو داشتید بر آورده میشود غمها و غصه هایت از بین میرود به عشق خود خواهی رسید و زندگی موفقی خواهی داشت ، تمام اینها به خاطر صبر و تحملی که داشتی،نصیب شما شده است .خدارا شکر کن.
نمیدونم دلشورم واسه چیه .یدونه فال چوب هم گرفتم این اومد.
با این نیتی که کرده ای به خواسته ات میرسی و خداوند تو را از غم و رنج میرهاند،پول و ثروت خوبی نصیب تو میشود.اگر با کسی منازعه و دعوا داری عاقبت به نفع تو خواهد شد.اگر او با تو نمیسازد عاقبت رام خواهد شد .اگر چیزی را از دست داده ای دوباره به دست می آوری. از عبادت کوتاهی نکن تا کارت درست و قلبت مصفا شود.
نمیدونم الکی دلشوره دارم یا یه چیزی واقعا هست
امسال من کنکور دارم.امسال ساله سرنوشتمه .شغل آیندم، ماشین آیندم ،محل زندگیم و... به همین کنکورم بستگی داره .
مطلب بالا واسه چند هفته پیش بود
روزا همینجوری میگذشتن . یک روز حراسان زنگ زد صداش میلرزید خیلی ترسیده بود گفت فوری بیا گوشیو بگیر ببر خونوادم شک کردن .کلاس بودم (خیلی خوب میشناسمش حتی بعضی از دروغاشم میفهمم ولی به روم نمیارم).فوری از کلاس زدم بیرون اومدم گوشیو ازش گرفتم .اون اخرین روزی بود که باهش در ارتباط بودم .از همون روز دیگه هیچ خبری ازش ندارم .حتی لامپ اتاقشم دیگه روشن نمیشه .منم میام خونه همش یادش میوفتم و اعصابم خورد میشه .این روزا از خونه هم نمیتونم برم بیرون .دیگه دارم منفجر میشم .از طرفیم مامانم منو کچل کرده میگه درس بخون درس بخون .
هیچ راهی نداره .تموم راه هارو امتحان کردم .حتی یک دوست صمیمی هم نداره.واسه خواستگاری رفتنم خیلی خیلی زوده (با توجه به شناختی که دارم از خونوادش نمیدنش تو این سن).منم نمیتونم همش برم بیرون تا حالو هوام عوض شه .سمت کس دیگه ایم نمیرم چون بهش قول دادم .از خونه اصلا بیرون نمیاد. اینترنت نداره.دختر خالش فقط میدونست که باها در ارتباطم .اونم گوشی نداره.و.... .هیچ هیچ هیچ کاری نمیتونم کنم .
میشه کمک کنید یکم این فشار روحیم کم شه و بتونم درس بخونم وافکار منفی رو از ذهنم پاک کنم ؟
اصلا میشه افکار منفی رو پاک کرد از ذهن ؟
ببخشید یکم طولانی شد آخه کسیو ندارم باهاش دردو دل کنم گفتم کامل همه چیو بهتون بگم .هم شما بهتر بتونین نظر بدین هم من یکم خالی شم