سلام و عرض ادب خدمت همه ی اعضای محترم
از دیشب یه مسئله ای برام پیش اومده خیلی بهم ریختم و نمیتونم رو کارام تمرکز کنم برای همین اومدم اینجا کمک بگیرم
دیشب تو جمع خونوادگی بودیم و همسر داداش بزرگمم خونمون بود
داداش کوچیکم خسته بود و بهم گفت برامون ذرت بو داده درست کن منم گفتم چون دیشب قرار بود واسم درست کنی و نکردی منم درست نمیکنم
اونم گفت من رفتم حموم و دیر اومدم و تو هم نبودی کلا یادم رفته
بعدش از مادرم خواست و منم گفتم مامان هم درست نمیکنه!
از اینکه شب قبلش واسم درست نکرد ازش دلخور بودم ولی خواستم کمی اذیتش کنم و سر به سرش بذارم ، لحن حرفام یه جورایی جدی و شوخی بود
دیدم بابام برگشت گفت میمردی تلافی دیشب رو نمیکردی!!!
تو همه ی 26 سالی که عمر کردم هیچوقت هیچ کسی این حرف رو بهم نزده بود اونم بابام!
احساس کردم از هفت تا آسمون پرت شدم روی زمین!
ولی جلوی بقیه خودمو کنترل کردم و با بغض گفتم چرا بمیرم!؟
گفت خب ازت یه کاری خواست واسش انجام بدی چیزیت نمیشه که
منم داشتم آتیش می گرفتم از ناراحتی و عصبانیت گفتم من داشتم باهاش شوخی میکردم اگه تو دخالت نمیکردی نمیشد!؟
بعد هم رفتم
خیلی قلبم شکست خیلی...
از وضع ظاهری ام بقیه متوجه عمق ناراحتیم شدن
بعدش مادرم و داداشم اومدن کلی دلداریم دادن ولی آروم نشدم
بعدشم که داداشم ذرتارو آماده کرد کلی اصرار کرد برم بخورم منم گفتم بدم میاد میل ندارم
خلاصه به خاطر بقیه چندتایی برداشتم
بعدش داداشم به بابام گفت از دست تو قهر کرده که نمیخوره
منم نخواستم ادامه پیدا کنه چون به زور جلوی اشکامو گرفته بودم
گفتم از کسی ناراحت نیستم از ذرت بدم میاد همین
بعدشم اومدم توی اتاق گفتم درس دارم باید به کارام برسم
اونقدر حالم بد بود همینجوری اشکام بی اختیار میریختن پایین
بعدش که بابام تازه متوجه شده بود که چقدر دلمو شکسته
اومد کلی بغل و بوس کرد ولی نتونستم حرفشو فراموش کنم
مثلا اومده بود از دلم در بیاره میگه من پدرتم تورو از همه ی پسرا بیشتر دوست دارم اگه بهت سیلی هم بزنم نباید به دل بگیری
حرفش آره درست بود خیلی منو دوست داره ولی چون جلوی زن داداشم اون حرفو بهم زد حس کردم خورد شدم
میدونه من خیلی حساسم رو این چیزا و رابطه ی زیاد صمیمی هم با زن داداشم ندارم این منو خیلی بیشتر اذیت کرد
دیشب بعد اینکه بقیه خوابیدن بازم کلی گریه کردم و تا صب نخوابیدم
حس کردم واقعا مردم! به مادرم هم گفتم اگه به خطر شرمم از خدا نبود مردنمو به بابا نشون میدادم که با چشماش ببینه...
از دیشب دیدم به پدرم خیلی بد شده ره بار باهام حرف میزنه دلم نمیخوادش
دیشب قلبم درد گرفت و واقعا حس می کنم آسیب فیزیکی دیده
من پدرم رو خیلی دوست دارم و همیشه بهش احترام میذارم
ولی کلا اخلاقش با همه تنده و خیلی رک هست
وقتی هم بهش میگی چرا اینجوری هستی میگه من سواد ندارم و عصبانیت و بد اخلاقیم دست خودم نیست یه چیزی میگم به کسی بعدش کلی پشیمون میشم
سوادش در حد ابتدایی هست ولی خب سنی ازش گذشته آدم ازش انتظار داره
نمیدونم چرا هرکاری می کنم حرفش از ذهنم نمیره
هر بار یادم میفته بغض می کنم و بهم میریزم
من دلم نازکه چیکار کنم که اینجوری آسیب پذیر نباشم؟