سلام دوستان، وقتتون بخیر
من یه دختر 22 ساله ام که احساس می کنم بدجوری راه و مسیر زندگیم رو گم کردم. من از 14 سالگی و وقتی تازه می فهمیدم دور و برم چه خبره، دل بسته ی یکی از اقوام نزدیکمون شدم و تا 17 سالگی هر روز بیشتر از قبل میشد! اما وقتی به کنکور رسیدم با خودم نشستم و فکر کردم که تحت هر شرایطی من فعلا باید تلاش کنم برای ساختن آیندم و علاقه ام رو به خدا بسپارم! اما اونقدر آرزوهام برام برزگ شد که تا قبل از کنکور اصلا دوست نداشتم ایشون رو ببینم اما بعد از کنکور دوباره وقتی خیالم راحت شد این حس برگشت! شک کرده بودم و می دونستم که اشون هم به من علاقه دارن! می دونستم که فهمیده من شهر دوری قبول شدم اما من ناراحت بودم به خاطر فاصله ای که قرار بود بگیرم!به خدا توکل کردم و با خودم عهد بستم که اگر الان کوچکترین اشاره ای بکنه من نمیرم چون توان دوری ندارم! اما هیج واکنشی ندیدم و کم کم قبول کردم که اسم این ارتباط کوتاه رو که داشتم بذارم خواهرانه و بگذرم! این اتفاق نیفتاد و من راهی شهر دور شدم برای 4سال! تازه دانشگاه و اتفاقای قشنگ و روزای خوبش داشت توی دهنم مزه میکرد که اواخر ترم اول این آقا که الان دیگه برای من مرده بود ابراز کرد و گفت! اما نه با احساس و علاقه! به من گفت تو از ملاکهات بگو منم میگم تا اگر به نتیجه رسیدیم ... لحظه ی سنگینی بود برام! اتفاقی که 4 سال براش لحظه شماری میکردم افتاد اما توی بد موقعیتی! و رد کردم! احساس میکردم غرورم له شد! احساس میکردم الان کوتاه اومدنم پیش خودم له کردن غرورمه!خیلی عزت برام مهم بوده و هست!دوست داشتم به موقع و بهتر اتفاق می افتاد!اما نشد! نمیگم دیگه قصد ازدواج نداشتم چون دروغ گفتم!چون من هیچ وقت معتقد نبودم که ازدواج مانع چیزی باشه!به عنوان یه مرحله از زندگی قبولش کردم!اما دیگه اون فرد نه! برای دختی که توی رشته ای باشه که از 90 نفر فقط 20تا دختر باشه این هست که از کسی خوشش بیاد! اما می گذشت بلاخره با هر شکلی بود!چون من دوست نداشتم علاقه ی من عامل شروع یه رابطه باشه و اصلا قبولش نداشتم! سرم به درسم گرم بود فعالیت های فوق برنامه! خیلی سروصدا کردم! از استعدادهای درخشان بودم و تو فعالیت فوق برنامه دوبار مقام کشوری گرفتم با گروهی که مدیریتش می کردم! همه من رو با این روحیه شناختن! دوست نداشتم دیگه گول احساس هام رو بخورم!دوست نداشتم به هیچ کس دل ببندم!اما هر افراطی یه تفریط هم داره! توی همین شرایط من به پسری دل بستم که احساس کردم از نظر روحی خیلی خیلی بهش نزدیکم! خیلی دوستش داشتم! سعی م یکردم این حس رو مدیریت کنم! تو اعماق وحودم اعتقاد داشتم باید صبور بود و از خدا خواست اگر قراره اتفاق بیفته! اما نمی دوم بهش برخوردین یا نه!توی این شرایطی که سر دوراهی هستی فقط چیزایی رو می بینی که دلت می خواد! انگار همه میگن اگر میخوای اتفاقی بیفته باید پیش زمینه ایجاد کنی!ارتباط برقرار کنی!منم با دلم جلو میرفتم! ارتباط برقرار کرد به بهانه ی کار!اما خبر نداشت که از دل دارم حرف میزنم اما سفت برخورد می کنم! خلاصه من خواستم چراغ سبز بزنم اما فکر کم اونقدر ناشی بودم یا طرف گیج که چراع بلاخره سوخت! چهار ماه گدشت.من تمام وجودم توی این حس می سوخت! اون از روی شاید احترام و ادب خودش حواب همه ی ارتباطهای من رو میداد اما این چیزی نبود که من می خواستم!اون هیج انحرافی از مسیری که من تعیین می کردم نداشت! دیگه تابستون شد و وقت جدا شدن! انگار نه انگار و من مثل همیشه جدا شدم و رفتم خونه!دیگه حتی کوچکترین بهانه ای برای ارتباط نداشتم! خب مسلما این طور مواقع کارایی انجام میدی که معقول نیست!بماند چه کردم اما بدون این که بفهمه نظزش زو درمورد خودم شنیدم!خیلی خیلی بدتر از اونی بود که بشه فکرش زو کرد! انگار می خواستم به خودم اثبات کنم که تو شروع کردی و این اشتباه بود! خیلی ناجوانمردانه و به دور از انصاف درباره ی من قضاوت کرد! من هنوزم دوستش داشتم اما این بار گذشتم! دلم رو به دریا زدم . بهش گفتم که نظزهات رو شنیدم!من 180 درجه خلاف این برداشت تو داشتم رفتار می کردم و از علاقم به مردی که خودش بود حرف زده بودم اما خیلی دیر متوجه این موضوع شد! دیگه اگه الان هر حرفی میزد خراب کردن خودش بود!تنها چیزی که گفت اظهار تاسف بود که این ماجرا گرون براش تموم شد! از اون روز به بعد زندگی برای من شد جهنم!اما تحمل کردم.چ.ن برام سنگین بود این قدر صریح یه پسر متوجه علاقه ی من به خودش بشه! ودوباره قرار بود ما همدیگرو توی دانشگاه ببینیم! می ترسیدم از لرزیدن دل! از بی ارزش شدن! وقتی رفتم دوباره دلم حرف خودش زو طد!یه جورایی با رفتارهاش گاهی می خواست بهم بفهمونه منم همین حس رو دارم! منم فهمیدم و دوباره علاقم برگشت اما این بار دیگه منتظر بودم!کاری انجام بده اما نه! هیچ اتفاقی نیفتاد! و من موندم با حسی که دوباره برگشته بود! اما الان دیگه علاقه رو نمی شد تو وجود اون آدم دید!من طبق غریزه ی دفاع به هر چراغ کم سوی اون پاسخ منفی می دادم و مقابله می کردم که فکر نکنه کار من از روی نقشه ی قبلی بوده برای به تور انداختنش! منتظر چراغ بزرگ بودم اما نشد! و هر چیزی که می اومد طرفم رو رد می کردم! آقایی که گفتم از اقوام ما بودن ظرف چهار سالی که اونجا بودم چندین بار و با چندین واسطه دوباره خواستش رو مطرح کرد! من بین دل و عقل موندم! عقل می کفت قبول کن! اما چون می دونستم هنوز منتظرم این بار هم دلم رو به دریا زدم! برای آخرین بار گفت و من می دونستم آخرین شانسه! خیلی ها گفتن قبول کن! من نه نگفتم اما گفتم من 3 ماه دیگه از درسم مونده! بهش بگید فعلا نه تا سه ماه دیگه!تا اگر قراره جای دیگه ای بره تعلل کنه! چون نامردی بود من منتظزم عصق خودم باشم اما یه نفز دیکه رو که 4سال مونده تو اوج نامردی در رده ی دوم قرار بدی! من برگضتم به شهر محل تحصیلم و یک ماه بعد ایشون غقد کردن! حالا با علاقه یا بی علاقش مهم نیست! من امیدوارم خوشبخت باشن! یک سال انتظار من مانغ تمرکز من برای درس خوندن می شد پس کنکور که ندادم هیچ!افت تحصیلی و تمرکز شدیدی پیدا کردم! و در نهایت دل شکستگی بعد از درسم به خونه برگشتم! حالا دیگه شکست خودم رو قبول کردم و اینجاهم هیچ کس از نظر عاطفی منتظر من نبود! من تازه 22 سالمه اما به خاطر اتفاق هایی که افتاد احساس شکست می کنم! خیلی می خوام به خودم بقبولون که علاقه ی یک طرفه رو باید فراموش کرد یا اینکه من تا آخرش پای حرفم بودم! بهترین شانس زندگیم رو رد کردم! متظز شدم و منتظر اما بی فایده! . الان به تمرکز احتیاج دارم برای کنکور خوندن! اما بازهم دلتنگی روزها و لحظه هام رو میگیره! من هرکاری رو درقبال شخص مورد علاقم باید انجام میدادم . نتیجه نگرفتن رو باز خورد شدن غرورم دیدم. و الان توی اول جوونی احساس شکست خوردگی بزرگی دارم! از درسم موندم! و از چیزایی که برام تمام زندگی بود گذشتم! الان خالی خالی ام! و احساسهای بد که چند وقتی یه بار تمام وجودم رو میگیره! من الان انگیزه ای ندارم! انگار با کاری که انجام داده بودم برای فهمیدن حس طرف مقابلم کبریت زدم به تمام زندگیم!موقغیت تحصیلی و اجتماعی و عاطفیم!من الان احساس می کنم خسته تر از اونی ام که دوباره بخوام بسازم!خستگی یه انتظار خیلی سخت! ک تموم شدنی نیست! من میخوام زندگیم رو بسازم و به کمک احتیاج دارم! من سنم زیاد نیست اما اونقدر شکست خوردم که پیری رو می توم تو دلم احساس کنم! مانع تمرکز طولانی مدت برای خوندن برای کنکور! من دائما با این افکار درگیرم! دلم تنگ میشه برای دوست داشتنش! هنوزم دوستش دارم!نمی تونم انکارش کنم! دیگه با گروههایی که توی شبکه های اجتماعیه برای اینکه جدا نباشم از جمع دوستانم نمی تونم بکشمش!چند وقتی یه بار توی وجودم شعله ور میشه! م الان توی سیاهی گیر کردم که به کمک احتیاج دارم! دنیام داره تاریک میشه!هیچ امید و انگیزه ای نیست!هیچی! من به کمک احتباج دارم!چون کوچگترین حساسیتی نسبت به انتخابم ندارم و به خاطر این احساس خطر می کنم! من فکر می کنم داره از وقتی که باید کنار همسر آیندم باشم میگذره! با اینکه می دونم این طور نیست اما ترس تمام وجودم رو گرفته!چیزی که می دونم اشتباهه! اما به وجود اومده! به هرحال ممنونم برای وقتی که گذاشتید برای خوندن این پست! امیدوارم خرفهاتون بتونه کمکم کنه نه اینکه نمک باشه رو زخمم. ممنونم.