سلام بچه ها من قبلا زندگی متفاوتی داشتم نسبت به الان ولی الان حدود 2 سالی هستش که خیلی سبک زندگیم فرق کرده تو تایپیک قبلی گفته بودم که من 6 ماهی با یه دختری آشنا شدم که البته مشکلاتی پیش اومد که رابطم را قطع کردم ولی بعد از اینکه رابطم تموم شد با اون دختر و حتی در طول زمان 6 ماه رابطم یه جورایی زندگیم عوض شدمن قبل آشنایی با اون دختر مهم ترین دغدغه زندگیم این بود که کدوم کشور را برم بگردم یا مثلا کدوم خواننده مورد علاقم تهران کنسرت داره من از یزد بیام تهران کنسرت را برم بعد شبش برم یکی از هتلای 5 ستاره تهران استراحت کنم صبحش باز با پرواز برگردم یزد یا مثلا مهم ترین فکرم این بود که کی 4 سال جام جهانی میرسه من زود برم پکیجشو تهیه کنم یا جدیدترین و گرونترین گوشی که میاد را اول من بخرم در کل مهم ترین چیز تو زندگیم خوش گذرونیم بود هروقت دور و بریا بهم میگفتن اینقدر خوش گذرون نباش بالاخره باید ازدواج کنی تشکیل زندگی بدی میگفتم برو بابا کی زن میگیره مگه مغزم عیب پیدا کرده برم زن بگیرم تفریحات مجردی را ول کنم برم دنبال زن گرفتن پولی که میخوام خرج زن و زندگی کنم میرم دور دنیا را میگردم این ماجراها ادامه داشت تا فروردین 92 و آشنایی با اون دختر تا زمان تموم شدن رابطم با اون دختر الان انگار من اون فرد سابق نیستم منی که روزی 10 هزار فقط کمک میکردم به فقرای خیابونی یا اینکه بیشتر شبها شام میرفتم فست فود و یا رستورانها و یا هتلای تاپ یزد الان به شدت فرق کردم روزی 1000 بار خودمو لعنت میکنم و با خودم جنگ دارم که سنت داره بالا میره 23 سالت شده هنوز زندگی مستقلی نداری همش میگم به خودم تو به هیچ دردی نمیخوری عرضه هیچ کاری را نداری یا حتی موقع پول خرج کردن تبدیل شدم به کسی که 1000 تومن 1000 تومن پولامو پس انداز میکنم و جمع میکنم یا مثلا منی که قبلن اگه میخواستم تا سر خیابون برم زنگ میزنم آژانس الان اگه 3 تا خیابون هم مسیرم طولش باشه حاضرم پیاده برم ولی اون پولی که قراره بدم آژانس را جمع کنم و پس اندازکنم یا نهار وشام اگه برم بیرون قبلنا میرفتم بهترین رستوران و گرونترین غذا الان ولو شده با نون ساندویچی خودمو سیر میکنم و اون بودجه ای که میخوام خرج نهار و شامم بکنم پس انداز میکنم در صورت اینکه از نظر مالی بهتر شدم که بدتر نشدم الان شبا موقع خواب چندین بار خودمو سرزنش میکنم که یه روز دیگه از عمرت رفت یه روز بزرگتر شدی هم سن و سالای تو درسشون تموم شد تو هنوز داری میری دانشگاه تو الان باید کارات جور باشه زن و زندگی داشته باشی شبی نیست که خودمو سرزنش نکنم همش میگم هم سن و سالای تو الان ازدواج کردن بچه و همسر دارن شغل و مدرک تحصیلی دارن تو تازه الان میخوای بری دانشگاه و تازه الان چند ماهه شغل ثابت به دست آووردی حتی الانش دارم خودمو میخورم که داره 24 سالم میشه و سنم بالا میره قبلنا وقتی یه دختر پسر جوون را میدیدم که ازدواج کردن تو ذهن خودم میگفتم احمقا را ببین اول جوونی به جا اینکه دنبال تفریح و گردش باشن خودشون را انداختن تو بار مشکلات ازدواج ولی الان هروقت دختر پسر جوونی را میبینم تو جامعه که ازدواج کردن از صمیم قلب هوسم میشه خودمو جای اون پسر میبینم چرا من اینطوری شدم خل شدم آیا؟هرچی گذشته خودمو با حال خودم بررسی میکنم میبینم من اون آدم قبلی نیستم واسم سواله چرا اینطوری شدم علت این تغییرات چیه ؟