سلام
من عاطفه هستم 18 سالمه و همسرم 25 سالشه
ب خاطر تنها بودنم توی خونه و نداشتن هیچ دلگرمی تو سن 16 سالگی ازدواج کردم ولی بعد از یه مدت متوجه شدم ک همسرمو دوست ندارم
دوران عقد بدی رو داشتم همش پر بود از نفرت
شوهرم مرد خوبیه از نظر مالی تعریفی نداره ولی اخلاقش خیلی خوبه مهم تر از همه این که منو دوست داره
یه جورایی عاشقمه
وقتی عروسی کردیم احساساتم نسبت بهش بیشتر شد و الان میتونم بگم شده عزیزترین ادمی ک تو زندگیم هس
روزای خیلی خوبی رو با هم داشتیم اخلاقامون با هم مچ شده یه جورایی انگار ساخته شدیم برای همدیگه ولی این وسط یه مشکل هست...
جاریم...
خیلی روش حساسم نمیدونم این حساسیت و نفرت از کی شروع شد اون از من کوچیکتره
یه دختره جیغ جیغو و پر افاده
وقتی شوهرم نگاش میکنه احساس میکنم نفسم بند میاد
بیچاره شوهرم چند وقته دیگه نگاهشم نمیکنه ولی مشکل من حل نشده
حتی دوس ندارم صداشم بشنوه واقعا دیگه خسته شدم
از رفتارای خودم از استرس هام
میتونم بگم 2 ساله دارم با فکره حسادت ب جاریم زندگی میکنم
یعنی هر لباسی میخوام بخرم هر کاری میخوام بکنم اون تو فکرمه
خودمم سر در نمیارم
شوهرم خسته شده میفهمم ک از حرفام دلخوره
ولی به روی خودش نمیاره دیروز خونه ی مادرشوهرم اینا بودیم اونم بود سره یه سری چیزا یه دفه جاریم شروع کرد ب حرف زدن باشوهرم اصن حالم عوض شد تو راه برگشت یه حرفی ب شوهرم زدم ک خودمم نفهمیدم از کجا اومد
بهش گفتم تو که از همه بیشتر حواست به اونه شوهرم به شدت عصبانی شد گفت از این به بعد بهت نشون میدم ولی انگار دلش نیومد بازم باهام مهربون شد
بهم میگه تو داری از دوست داشتن من سوء استفاده میکنی
به خدا اینجوری نیس نمیدونم دیگه چیکار کنم خسته ام واقعا دیگه نمیکشم بار زیادی رومه
خیلی ناراحتم خیلی غصه میخورم اخه مادوتا هیچ مشکلی با هم نداریم زندگیمون خیلی شیرینه ولی سره این موضوع بارها دعوامون شده حتی با حرفام کاری کردم ک شوهرم دست روم بلند کنه
تروخدا کمکم کنید دیگه ذهنم ب جایی نمیرسه