سومین فرزند خانواده بودم.مادرم میگفت قبل از تولدم خانواده ام فقیر بودند اما بعد از تولدم شرایط تغییر یافت...نمیدانم چرا ولی از همان سال اول زندگیم پدر و مادرم دوست داشتند نماز خواندن و ذکر گفتن اعضای خانواده ام را ببینم...شرایط جوری پیش رفت که من که شاید سه ساله و یا کمتر بودم نیمه شب ها بدون گریه و با صدای ذکرم مادر و پدر را بیدار میکردم...چهارساله که شدم دلم شکست...و خنده های مصنوعی و ساختگی ام درست از شبی آغاز شد که خاطره ی تلخ بعد از ظهرش به من هجوم آورد...گاهی میرفتم دم در راه رو و اشک میریختم و گریه میکردم...زخم های عمیقم را زیر برچسب های لوس و عزیز بابا و عزیز مامان کسی ندید...و هیچکس ندانست دلم پر است...توی جمع تحقیرم میکردند و من آرام سرم را پایین می انداختم و از جمع بیرون میرفتم...دوران ابتدایی دوران سختی بود...درون مدرسه ی شهری دیگر...غریب مانده بودم...برادر کوچکم که به دنیا آمد همدمش شدم...برادری که من مثل مربی خصوصی هنوز هم آموزش میدهم...آنقدر سعی میکردم راه رفتن را بیاموزد که کمرم درد میگرفت...حتی حرف زدنرا یادش دادم...دو ساله که بود دو زبانه شد...به راهنمایی که رفتم گذشته ام را دریافتم و دوست داشتم روانشناس شوم...یک روز که به اتاق رفتم کتاب کوچکی که هر صفحه ی آن آیه ی قرآنی به همراه ترجمه اش بود را یافتم،کتابی که تا به آنوقت آن را ندیده بودم...مشتاقانه و باسرعت خواندمش...تمام صفحاتش را خواندم...کتابی بود که جلد نداشت...آیاتش واقعا متحولم کرد...یکی از آیه هایش باعث شد من مشتاق شوم که به کسانی که به نوعی مثل من گرفتاری دارند کمک کنم به کسانی که کودکیشان پرپر شد...و یکی از سخت ترین شرایط را که جز خدا و خودشان و هم نوعان خودشان نمیفهمند کمک کنم...و من مشتاق شدم روانشناسی بالینی کودک و نوجوان را بخوانم و ادامه دهم...سال سوم راهنمایی دوران پراز فشار زندگیم بود...حس میکردم کسی را دوست دارم و نمیتوانم به کسی اعتماد کنم...کتابم را که باز میکردم اشک از چشمانم روانه میشد...و اغلب احساس روزمرگی میکردم...پیش از آن بزرگسالی را چیزهای دیگری میدانستم اما با خدا عهدی بستم که کل زندگیم را فرا گرفت...من به دلیل بیان اعتقادات مذهبی ام طرد شدم...و دشمنان زیادی پیدا کردم...وقتی میدیدم که درجمع با تمسخر در مورد من حرف میزدند و وقتی میدانستم حتی ادای دعا کردنم را در می آورند دلم شکست...گریه کردم...ولی آرام شدم...تهمت هایی که خوردم هنوزهم یادم است...هق هق هایی که در اتاق بالایی سر میدادم و برادرم شاهدش بود را به خاطر دارم...همه میخواستند تمامش کنم...ولی من قول داده بودم به خدا...زندگی پیش رفت...من خودم ماندم نه آنی که آنها دوست داشتند باشم و به غیبت و تهمت هایشان اعتنایی نکردم...برای همین با آدم های دشمن منش زیاد رو در رو شدم...برادرم شاهد دلتنگی هایم بوده و قسم خورده است به انتقامم...من دلم راضی به انتقام نیست و به او هم گفته ام...اوکه حتی با مریضی ام گریه اش میگرفت باید میدانست من همه را بخشیده ام...حتی کسی را که آن روز که با برادرم بیرون رفته بودم میخواست یکی از بدترین کار ممکنی را که نکرده بودم بپذیرم را با اینکه گریه های بسیار سر دادم بعد از 5ماه تردید و بدگمانی و حالت افسردگی بخشیدم...یادم است یک روز مادرم خواب دید که او خبر نداشت و من عمل شدم و بعد به او خبر رسید...در حقیقت نیز مادرم خبر نداشت و من مریض بودم...غیر از این مریضی که هنوز هم به آن دچارم من به احتمال زیاد به طور مادرزادی ناراحتی قلبی دارم...افسوس که هنوز به خانواده ام نگفته ام که مریضیم چیست و از شدت درد دست هایم را گاز میگرفتم آن شب برادرم شاهد بود که دستانم را گاز میگیرم گفتم از شدت درد دستانم را گاز میگیرم...رفت به مادر و پدرم گفت اما آنها نمیدانستند...آنها فکر میکردند من دردی عادی میکشم و کم تحملم...دردهایی که هنوز هم میکشم و واقعا سخت است
بگذریم...من از هفت-هشت سالگیم دست به قلم داشتم...و اگر این توان را نداشتم تحمل درد هایم بسیار دشوار بود...من شعر هاو داستان ها و نوشته هایم را برای بیان مناجات،نعت،فلسفه،دردهای مشترک،دردو دل های خودم استفاده میکنم...و نوشته هایم را هم در خصوص مطالب رمانی-اجتماعی و...مینویسم...با اینکه برادرم نمیگذارد حقایق زندگیم پنهان بماند ولی من تا حد تلاش حقایق زندگیم را بر فرزندانم آشکار نمیکنم تا به انتقام گرفتن فکر نکنند...ولی افسوس برادرم نمیگذارد............