یه زندگی عادی و داشتم..با وجود مشکلاتی که میتونست هر کدومش یه خانواده رو از هم بپاشه.اما ما پشت به پشت کنار هم موندیم و سعی کردیم یادمون نره اینکه همدیگه رو داریم و همدیگه رو دوست داریم از هر چیزی تو دنیا مهم تره...
تا اینکه بابا مریض شد و نه ماه بعد در عین مقاومت من برای درکش فوت کرد...
خودمم نمیدونم چجوری تحمل کردم این موضوع رو...هنوزم فک میکنم معجزه بوده که موندم
از نظر منطقی ادم وابسته ای نیستم..خودم به راحتی میتونم مشکلاتمو تو جامعه حل کنم..اما از نظر احساسی کاملا وابسته هستم...ضربه ای که به احساسم بخوره ..اونم از دست دادن چنین وابستگی برای من گرون تموم شد...از اون به بد همش احساس خستگی میکنم..برای زندگی کردن خسته ام...الان پنج سال از اون روز میگذره و من هرروز غروب به خودم قول میدم از فردا صبح زندگی میکنم..اما بازم کم میارم.بازم خسته ام..سنگینی روحم و حس میکنم...سعی کردم با کارهای هنری کمی التیام بدم درد و..نشد...من همچنان از خودمو ادما فرار میکنم و تا فرصت کنم به کنجی پناه میبرمو فک میکنم کم اوردم.فکر کردم شاید با ازدواج و شروع از سر خط کمی اوضاع بهتر بشه...با وجود پیشنهادات عالی اما بازم نتونستم خودمو راضی کنم ..تو این مورد فک میکنم نمیتونم از مادرم هم بگذرم.فک میکنم بهم نیاز داره...وقتی میگه نمیزارم جای دور بری فک میکنم میخاد بهم بگه دوست دارم نری..حالا که اون تنها چیزیه که من دارم فک میکنم دلم میخاد فقط واسه اون زندگی کنم...
احساس من مثه ادمی که زیر پاش خالی شده..پشتش خالی شده و با سر سقوط کرده ته دره... و حالا تو تاریکی مطلق بین زمین و هوا اویزون مونده..نه راه رفتن داره نه راه برگشت...فقط و فقط باید تحمل کنه و دعا کنه بدتر از این نشه...
دلم میخاد زندگی کنم...اما یادم رفته..بلد نیستم...ته همه احساساتم میرسم به اینکه خیلی خسته ام....
شما فکر میکنین راه نجاتی واسه ما از این زندگی هست یا ته خط که میگن همینجاست؟؟؟