نوشته اصلی توسط
اولدوز
خیلی حالم بده نه کسی دارم باهاش حرف بزنم نه کسی هست که دردمو بفهمه و بپرسه چته ... خسته شدم به معنای واقعی خسته شدم از دست خودم . همیشه واسه پر کردن تنهاییام و کمبودهای زندگیم من میگم نبودن محبت و همراه و دوست تو زندگی به حرف زدن با ادمای مجازی دوستیای تلفنی رو میاوردم چند باری هم خیلی وابسته شدم به طرف و رابطه طولانی شده بود خانوادمم هر بار میفهمیدن و دعواهای مفصل ، محدودم میکردن دوباره همه چی عادی میشد این مشکل من بود که حل نمیشد و بدتر میشد روز به روز هم از هم دورتر میشدیم
اعتماد و اطمینان از بین میرفت و همه چی خراب میشد مدام اینکه چرا ازدواج نمیکنی فلانی ازدواج کرد و رفت تو نرفتی این سرکوفت همیشگی بود ... گاهی وقتا انقد خسته میشدم که فقط دنبال یه سوراخ یه روزنه بودم که برم توش و تنها باشم کم کم خودمم به این نتیجه رسیدم ازدواج تنها را حله میتونه کمکم کنه و از این شرایط نجاتم بده ولی چه جوری با کی؟ از خواستگارایی که داشتم هیچ کدوم مناسب نبودن و نمیتونستم باهاشون ازدواج کنم خودم دنبال یه کیس مناسب بودم ولی مگه از تو فضای مجازی و دوستیا کیس مناسب پیدا میشه... این اواخر با یکی آشنا شدم نه اینکه بد باشه نه اصلا بر عکس خیلی هم خوبه همه چیزش از هر نظر خوب و معقول و منطقیه منم که از هول حلیم افتادم تو دیگ گفت دوستی قبول کردم گفت من فعلا شرایط ازدواج ندارم گفتم باشه . پیش خودم گفتم یه مدت که بگذره راضی میشه فوقش نشد تمومش میکنیم اینجوری شد که ادامه دادم همه چیز خیلی خوب و عالی بود من میرفتم اون میومد... میرفتم خونش اصلا کلا خیلی با هم راحت بودیم هیچ جایی اونقد احساس راحتی و ارامش نمیکردم
وقتایی که با هم بودیم ساعت معنی نداشت به یه چشم به هم زدن صب زود میشد غروب که باید برمیگشتم
وابستگی به اوج خودش رسیده بود بدون اون احساس پوچی دارم و اون همیشه تو حرفاش به این تاکید میکرد که ما با هم دوستیم من به تو فعلا هیچ قولی نمیدم ولی من مگه حالیم بود هر وقت میومد حرف بزنه نمیزاشتم اصلا نمیخواستم راجب ته این داستان حرف بزنیم با توجیه اینکه تهش مهم نیس به الان فکر کن منصرفش میکردم همینجوری میریم جلو ولی ته دلم ویرانه خونه بود وق زیادی هم نداشتم اگه اینبار خانوادم بفهمن دیگه کارمم تمومه بدبختی به تمام معنا... که فهمیدن و همه چی رو سرم آوار شد دوباره اوضاع خونه بهم ریخت دعوا مفصل جوری که نمیتونم از جام بلند شم (خیلی افتضاح) من همه اینا رو تحمل کردم و تو این شرایط فقط به اون دارم فکر میکنم ولی اون الن دو دل شده میدونم اگه ترس از عذاب وجدان نباشه تا حالا رفته بود یه حرفای دیگه میزنه میگه رابطمونو محدود کنیم فعلا و هر چی که میگم واسه اینه که اوضاع از این خرابتر نکنیم ولی اگه بزاره بره من میمیرم ... اصلا این مرگی که میگن کجاست الان من بهش احتیاج دارم این زندگی نیست که من میکنم هر اتفاقی هم که افتاده همش مسولش خودم بودم و بی فکریام بچه بازیام، بی عقلیام ولی هر چی که هست دیگه خسته شدم