با سلام خدمت دوستان عزیز
دیگه هیچی به ذهنم نمیرسد تا اینکه گفتم یه جایی رو پیدا کنم حرف دلمو بزنم و واقعا خوشحالم که همچین جایی رو با همچین جو دوستانه ای پیدا کردم.
الان حدود سه سالی میشه که نیمدونم اسمشو چی بذارم که دچار پشیمانی یا عذاب وجدان یا هرچیز دیگه ای شدم و الان هر چی فکر میکنم دلیل ناامیدی از زندگیم رو میرسم به خودش.سال 90 دانشگاه از یه دختر به خاطر نمیدونم چی ولی خیلی ازش خوشم اومد میدونستم این جور علاقه ها درست نیست ولی نتونستم جلو خودمو بگیرمو بالاخره به یه نحوی بهش گفتم.بار اول بهم جوابی نداد ولی روز بعد با وجود اینکه بهش گفتم قصد من ازدواجه چون واقعا می خواستمش گفت حاظر به هیچ نوع رابطه ای نیستم و منم همون موقع ازش خدافظی کردم.خیلی چیازی دیگه ای مثل خونوادم و وضیت بلاتکلیفی خودم بودن که اجازه نمیدادن دوباره برم جلو با اینکه احساس میکردم جواب آخرش این نبود.الان که دو ساله دانشگاه تموم شده هنوزم نمیتونم از فکرش در بیام .واقعا فراموشم نمیشه. الان اصلا نمیدونم زندگیم چجوریه اصلا هیچ انگیزه ای برا ادامه زندگی ندارم و هرچی دنبال دلیلش میگردم آخرشم میرسم به خودش.واقعا نیاز به کمک دارم.دیگه شدم مثل دیوونه ها..............