نوشته اصلی توسط
*Mana*
سلام
من دخترم و 28 سالمه. خیلی دوست داشتم با یکی حرف بزنم که حداقل به حرفام گوش بده و براش مهم باشه که یه چیزی مثل خوره تو وجودمه؛ چیزی که تو این دوره زموه پیدا نمیشه و همه تنهان.من خیلییی زود رنجم. طوری که تقریبا همیشه ناراحتم و همه اینو می فهمن و واقعا نه قدرت اینو دارم که نرنجم نه آثار ناراحتی تو چهره ام پیدا نباشه. حتی وقتی می خندم که کسی متوجه نشه من ناراحتم می فهمن. رابطه خوبی با خدا داشتم طوری که دو سال پیش به خاطرش چادری شدم. ولی از اون موقع اتفاقای ناگوار زیادی برام افتاده که تا الان ادامه داره و رابطه امون الان شکرابه. دلم براش تنگ شده ولی می خوام باهاش قهر باشم. طبق همون خسلت زودرنجی... واجباتو انجام میدم ولی مثل قدیم باهاش دردودل نمی کنم.
دیشب سر یه جروبحث پیش پاافتاده مامانم شروع کرد به فریاد زدن که تورو هیچکی نمیخواد... کی میاد تورو بگیره!!! پا گذاشت رو خط قرمزم. چون من خودم یک سال گذشته شب روز به این خاطر گریه میکردم. سال گذشته 2 پیشنهاد داشتم که قابل بررسی نبودن. در حالی که خواهرم تقریبا روزی یه خواستگار داره و حتی از خانواده وزیر و مورد های این چنینی... و همه میگن اون خیلی خوشگله... در آستانه اینه که ازدواج کنه. با یه مورد "خیلی خوب"
این مسئله خیلی شخصیه. با کسی نمی تونم راجع بهش حرف بزنم. غرورم میشکنه. الانم با اکراه دارم راجع بهش حرف میزنم. فقط دوس دارم با کسی حرف بزنم. انقدر باخدا حرف زدم و جوابی نشنیدم خسته شدم. انقدر دیدم که آب شدن و داغون شدن منو میبینه و کاری نمی کنه خسته شدم... شاید با یه اتفاق گذرا یادم برده باشه.. ولی درد سرجاشه.
الانم انقدر گریه کردم که چشمام درد میکنه. مکه میشه مادر آدم اینطوری رو زخم بازت نمک بپاشه؟؟ و شاهد زجرت باشه؟ نه می خوام ازدواج کنم نه مادر شم... اگه زخم زبون اطرافیان نبود هیییچوقت به ازدواج فکر نمی کردم. به قول پدر محترم تو زندگی آینده ات دچار مشکل میشی.
انگیزه ای برای ادامه حیات ندارم. نه خدایی که بدوم به سمتش. نه تشکیل خانواده... نه سر کار رفتن... به هر چی فکر می کنم بغزم میگیره فقط همین. اگه فکر می کنید این حس محاله من دارم تجربه اش میکنم.
نوشتن این همه حس درونی و اتفاقات بیرونی تو این چند جمله سخته
ممنون که گوش دادین.