نمایش نتایج: از 1 به 7 از 7

موضوع: خسته ام

1042
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5683
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    3
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    خسته ام

    سلام
    من دخترم و 28 سالمه. خیلی دوست داشتم با یکی حرف بزنم که حداقل به حرفام گوش بده و براش مهم باشه که یه چیزی مثل خوره تو وجودمه؛ چیزی که تو این دوره زموه پیدا نمیشه و همه تنهان.من خیلییی زود رنجم. طوری که تقریبا همیشه ناراحتم و همه اینو می فهمن و واقعا نه قدرت اینو دارم که نرنجم نه آثار ناراحتی تو چهره ام پیدا نباشه. حتی وقتی می خندم که کسی متوجه نشه من ناراحتم می فهمن. رابطه خوبی با خدا داشتم طوری که دو سال پیش به خاطرش چادری شدم. ولی از اون موقع اتفاقای ناگوار زیادی برام افتاده که تا الان ادامه داره و رابطه امون الان شکرابه. دلم براش تنگ شده ولی می خوام باهاش قهر باشم. طبق همون خسلت زودرنجی... واجباتو انجام میدم ولی مثل قدیم باهاش دردودل نمی کنم.
    دیشب سر یه جروبحث پیش پاافتاده مامانم شروع کرد به فریاد زدن که تورو هیچکی نمیخواد... کی میاد تورو بگیره!!! پا گذاشت رو خط قرمزم. چون من خودم یک سال گذشته شب روز به این خاطر گریه میکردم. سال گذشته 2 پیشنهاد داشتم که قابل بررسی نبودن. در حالی که خواهرم تقریبا روزی یه خواستگار داره و حتی از خانواده وزیر و مورد های این چنینی... و همه میگن اون خیلی خوشگله... در آستانه اینه که ازدواج کنه. با یه مورد "خیلی خوب"
    این مسئله خیلی شخصیه. با کسی نمی تونم راجع بهش حرف بزنم. غرورم میشکنه. الانم با اکراه دارم راجع بهش حرف میزنم. فقط دوس دارم با کسی حرف بزنم. انقدر باخدا حرف زدم و جوابی نشنیدم خسته شدم. انقدر دیدم که آب شدن و داغون شدن منو میبینه و کاری نمی کنه خسته شدم... شاید با یه اتفاق گذرا یادم برده باشه.. ولی درد سرجاشه.
    الانم انقدر گریه کردم که چشمام درد میکنه. مکه میشه مادر آدم اینطوری رو زخم بازت نمک بپاشه؟؟ و شاهد زجرت باشه؟ نه می خوام ازدواج کنم نه مادر شم... اگه زخم زبون اطرافیان نبود هیییچوقت به ازدواج فکر نمی کردم. به قول پدر محترم تو زندگی آینده ات دچار مشکل میشی.
    انگیزه ای برای ادامه حیات ندارم. نه خدایی که بدوم به سمتش. نه تشکیل خانواده... نه سر کار رفتن... به هر چی فکر می کنم بغزم میگیره فقط همین. اگه فکر می کنید این حس محاله من دارم تجربه اش میکنم.
    نوشتن این همه حس درونی و اتفاقات بیرونی تو این چند جمله سخته
    ممنون که گوش دادین.

  2. کاربران زیر از *Mana* بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5400
    نوشته ها
    698
    تشکـر
    99
    تشکر شده 657 بار در 378 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خسته ام

    عزیزم بیشتر دخترا این خصلت زودرنجی رو دارن چون همیشه حس عواطفشون قویتره ...

    پس نگران نباش ... ولی باید این زودرنجی کنترل شده باشه ...

    در این موردهم مادرت به احتمال زیاد از دست زودرنجی و حساسیتت خسته شده که اینطوری حرف زده ...

    وگرنه هیچ پدر و ماردی بد و سختی فرزندشونو نمیخواد ...

    از طرفی هیچ کسی مثل خداوند نیست که در همه حال به حرفای ما گوش بده ....

    و اینو بدون که تا وقتی که خودت به "من" وجودی خودت احترام نذاشتی ... هیچ کسی دیگه ام

    اینکارو نمیتونه برات انجام بده و دوستت داشته باشه ....

    وا ا هر رفتاری که میکنیم جذب کننده اتفاقات اطرافمون هستیم ....



  4. کاربران زیر از Bita moein بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : خسته ام

    منم فکر میکنم شما بیخودی نگران فردا هستید ...

    به هرحال اضطراب وقتی به وجود میاد که فکر انسان در آینده سیر میکنه ....

    پس بهتره خدارو شکر کنی که امروز رو داری و میتونی با فکر امروزت ...فردا رو بسازی ...

    در ضمن از خوشحالی دیگران خوشحال باش و بهشون کمک کن تا خوشحالتر باشن

    چون سهم خوشحالی تو در خوشحال کردن دیگرانه ...

    پس بهتره از این رفتارت دست برداری و ببینی چطور رفتار دیگران باهات بهتر و خوبتر خواهد شد
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : خسته ام

    نقل قول نوشته اصلی توسط *Mana* نمایش پست ها
    سلام
    من دخترم و 28 سالمه. خیلی دوست داشتم با یکی حرف بزنم که حداقل به حرفام گوش بده و براش مهم باشه که یه چیزی مثل خوره تو وجودمه؛ چیزی که تو این دوره زموه پیدا نمیشه و همه تنهان.من خیلییی زود رنجم. طوری که تقریبا همیشه ناراحتم و همه اینو می فهمن و واقعا نه قدرت اینو دارم که نرنجم نه آثار ناراحتی تو چهره ام پیدا نباشه. حتی وقتی می خندم که کسی متوجه نشه من ناراحتم می فهمن. رابطه خوبی با خدا داشتم طوری که دو سال پیش به خاطرش چادری شدم. ولی از اون موقع اتفاقای ناگوار زیادی برام افتاده که تا الان ادامه داره و رابطه امون الان شکرابه. دلم براش تنگ شده ولی می خوام باهاش قهر باشم. طبق همون خسلت زودرنجی... واجباتو انجام میدم ولی مثل قدیم باهاش دردودل نمی کنم.
    دیشب سر یه جروبحث پیش پاافتاده مامانم شروع کرد به فریاد زدن که تورو هیچکی نمیخواد... کی میاد تورو بگیره!!! پا گذاشت رو خط قرمزم. چون من خودم یک سال گذشته شب روز به این خاطر گریه میکردم. سال گذشته 2 پیشنهاد داشتم که قابل بررسی نبودن. در حالی که خواهرم تقریبا روزی یه خواستگار داره و حتی از خانواده وزیر و مورد های این چنینی... و همه میگن اون خیلی خوشگله... در آستانه اینه که ازدواج کنه. با یه مورد "خیلی خوب"
    این مسئله خیلی شخصیه. با کسی نمی تونم راجع بهش حرف بزنم. غرورم میشکنه. الانم با اکراه دارم راجع بهش حرف میزنم. فقط دوس دارم با کسی حرف بزنم. انقدر باخدا حرف زدم و جوابی نشنیدم خسته شدم. انقدر دیدم که آب شدن و داغون شدن منو میبینه و کاری نمی کنه خسته شدم... شاید با یه اتفاق گذرا یادم برده باشه.. ولی درد سرجاشه.
    الانم انقدر گریه کردم که چشمام درد میکنه. مکه میشه مادر آدم اینطوری رو زخم بازت نمک بپاشه؟؟ و شاهد زجرت باشه؟ نه می خوام ازدواج کنم نه مادر شم... اگه زخم زبون اطرافیان نبود هیییچوقت به ازدواج فکر نمی کردم. به قول پدر محترم تو زندگی آینده ات دچار مشکل میشی.
    انگیزه ای برای ادامه حیات ندارم. نه خدایی که بدوم به سمتش. نه تشکیل خانواده... نه سر کار رفتن... به هر چی فکر می کنم بغزم میگیره فقط همین. اگه فکر می کنید این حس محاله من دارم تجربه اش میکنم.
    نوشتن این همه حس درونی و اتفاقات بیرونی تو این چند جمله سخته
    ممنون که گوش دادین.
    فداي تو من بشم چرا اخه ؟ مثل الهام خواهرم حرف ميزني چرا مگه خواستگار داشتن افتخار داره ؟ يا شوهر كردن من هميشه به الهام ميگم خيلي حسرت زندگيشو ميخورن نميدونم اگه شرايط تحصيل داريد ادامه بديد ؟ يا دنبال شغل خوب بگرديد ؟ باشگاه ؟با دوستانتون بيرون بريد خوش بگذرون اينهمه كار هست چرا ميشنيد غصه ميخوريد الان مجرديد دردو غمي نبايد داشته باشيد فردا اگه بخاي صرف اينكه ازدواج كني ازدواج كني اومديو خداي نكرده شوهرت معتاد بود دست بزن داشت يا هزار درد ديگه اينو تحمل نميتوني بكني اونوقت با ازدواجو مشكلاتش ميتوني بجنگي اعتماد بنفس داشته باش قوي باش هدف دااشته باش واسه زندگيت برنامه ريزي كني شاد باش

  7. 2 کاربران زیر از محمدزاده بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5674
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    3
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته ام

    این احساس زود رنجی رو منم یه مدتی داشتم یه جورایی تنفربود از اونایی که بهم توجه ندارن
    خصوصا وقتی متوجه شدم دختری رو که مدنظر منه برا ازدواج به عنوان پیشنهاد برای یکی از اقوا م مطرح شد ولی خوشبختانه به نتیجه نرسید
    هنوزم بعضی وقتا این جوری میشم اگه بتونید برید سرکار وتوجه داشته باشین به اینکه بقیه شما رو دوست دارن هرچند بعضی وقتا چیزی میگن که جیگر ادم اتیش میگیره وادم رو به گریه میندازه

  9. کاربران زیر از sh308 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5683
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    3
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته ام

    bita moein moshaver
    ممنون بابت حرفاتون. اما زودرنجی من خیلی زیاده اینو همه میگن. خیلی هم سعی کردم خودمو یه آدم قوی نشون بدم ولی عوض کردن یه همچین صفتی که از بچگی همراه آدم بوده و به قولی جزو سرشت آدمه برای من داره محال نشون میده.... در مورد مادرم هم متاسفانه آدم ها حق ندارند دیگری رو بخاطر ناراحت شدن خودشون له کنن. حتی مادر. من هم حقی به گردن اونها دارم. و واقعا من چیزی نگفتم که لایق شنیدن اون حرفا باشم. ایشون الان مریضن و اینو بهونه ای می دونن برای شکستن دل بقیه...
    در مورد خدا با شما موافقم. هروقت ازش دور میشم متوجه میشم تنها پناهم خودشه و تنها خودش...
    راستش من فکر می کنم انقدر که به "من" خودم احترام میگذارم که انقدر زودرنج شدم

    farokh
    بله آدم میتونه آینده رو بسازه و من با اراده ای که کردم تونستم رتبه 6 ارشد بشم و به دانشگاه و رشته ای که علاقه داشتم وارد بشم. بله. اینطور نیست که همه زندگی من نشیب باشه و فرازی تو اون وجود نداشته باشه. من تو خوشحال کردن ذیگران نقش داشتم و لذت بردم. مسئله من این نیست الان. خیلی مسائل هست که من نمی تونم بسازمشون. ولی اطرافیان ازت توقع دارن که بسازیش
    درضمن متوجه نشدم از کدوم رفتارم دست بردارم؟
    گفتنش راحته. و خودم به خوبی واقفم که باید دست بردارم از نقاط ضعفم. چطوریش رو نمی دونم. شاید توقعم بیجا باشه که دیگران بگن چطوری! شاید اینم جزو اون مسائل هست که فقط باید تجربه بشن و تو این تجربه آدم مدان بره تو کوره

  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5683
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    3
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته ام

    خانم محمدزاده عزیز
    خیلی ممنون بابت همدردیت. اگه واقعا از ته دل خوام اقرار کنم من دوست ندارم ازدواج کنم. به خاطر تغییر بزرگی که تو زندگی ایجاد میشه و مهمتر اینکه با یه خانواده جدید که تا حالا ندیدی باید مصاحبت داشته باشی و یه فرد جدید کاملا غریبه میاد میشه نزدیگترین فرد به تو و معلوم نیست مکمل هم هستیم یا سوهان روح هم!؟... من این پروسه رو دوست ندارم و اگه واجب نبود و مهم تر اینکه اطرافیان زخم زبون نمیزدن واقعا بهش فکر مکی کردم. مشکل من این امتحانیه که خدا از من گرفته که خیلی سخته و تا تو شرایط من قرار نگیرید نمی فهمید که دائم با خواهرم که از من کوچیکترم هست مقایسه میشم. با تعداد خواستگارای اون. و قبلشم بیشتر اینکع یه روزی میرسه که من باید زخم زبونای مادرم رو که به رکی و قلب ش************دن شهره خاص و عامه بشنوم می ترسیدم. از اینکه به من توهین بشه می ترسیدم که دیروز اتفاقی که نباید میافتاد افتاد و من دیگه تو خونه خودم راحت نیستم و دلم می خواد برای همیشه فرار کنم. و تصمیمم دارم برم سرکار مستقل شم جدا زندگی کنم. مطمئنم فردا به من گفته میشه وبال گردن و کلی الفاظ زشت دیگه... حرمت ها چطور شکسته میشه مگه؟ بله این برنامه هایی که میگید دارم تا حدود زیادی. دانشگاه من خیلی سخت میگیرن و مدام سرم شلوغه ولی فرقی به حال زودرنجی من و نگرانی از اینکه خدا چه برنامه ای برام ریخته نمی کنه. خدا همه زندگیم هوامو داشته. ولی فکرشم نمی کردم یه روزی اینطور امتحانم کنه. و مطمئن نیستم بعدا چطور امتحانم میکنه

    sh308
    ممنونم از اینکه با من همدردی می کنید و منو درک میکنید. حرفاتون خیلی آرومم کرد. آره برنامه دارم برم سر کار. بیشتر برا اینکه می خوام مستقل شم.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شرایط ازدواج رو ندارم
    توسط hirsoft در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 05-25-2014, 11:10 AM
  2. برای شستن صورت از آب گرم استفاده کنیم یا آب سرد؟
    توسط R e z a در انجمن زیبایی پوست و مو
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 11-23-2013, 10:53 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد