خسته شدم از این زندگی، خانوادم رفتار بدی با من دارند، ازشون بدم میاد. نمی دونم چی کار کنم. احساس بدی دارم خیلی دارم اذیت میشم
خسته شدم از این زندگی، خانوادم رفتار بدی با من دارند، ازشون بدم میاد. نمی دونم چی کار کنم. احساس بدی دارم خیلی دارم اذیت میشم
دلم هوای گریه کرده
دوست خوبم..اول بگوچندسالته؟وخانوده ات درچه موردیامواردی شارودرک نمیکنن یااذیت میکنن
مشکل اصلتوبوتابتونیم بادیدبازتربهت کمک کنیم
هرروزخوشبخترین انسان روی زمین ازخواب برمیخیزم
سلام دوست خوبم مشكل خودت وخانوده رو واضح بگو
سلام ، همنطور که بقیه دوستان گفتن توضیح بدین تا هم خودتون سبک بشین هم مشاورین و کاربرا بهتر بتونن نظرشون رو بگن . . .
نوشن خودش یک راه برای خالی کردن هین حس های بده ، با حوصله همشو بگین هرچی دوست دارین
ناراحت بودن شما مسئله ای رو حل نمیکنه جز بدتر کردن حالتون
فقط ترجیح میدم یک پیشنهاد برای این لحظه بدم :
برو جلوی آینه و به آینه بخند . اونقدر بخند که احساس کنی سبک ترین موجود روی زمینی . اگه وسط خنده هات اشکی اومد جلوشو نگیر بزار بیاد چون اونا سختیهاست که داره از تنت خارج میشه .
اسمت را گذاشتی یه نوجوان . یادمه توی نوجوانیم همیشه از زندگی گله کردم از آدما متنفر شدم و همه تقصیرا رو گردن اطرافیانم انداختند که البته بی تقصیرم نبودند . ولی امروز بعد از چندسال اینو فهمیدم که با اون گله و ناراحتی ها فقط نوجوونیمو از دست دادم و بس .
یک چیزو فراموش نکن . این تویی که تصمیم میگیری زندگی سخت باشه یا آسون نه دیگران .
موفق باشید دوست عزیزم
12 سالمه، یه مدتی بود که حالم خیلی بد بود، مشاور مدرسه گفت که به خاطر سنمه و طبیعیه. درستم گفت چون دوستامم همین رو میگفتن اما خونوادم اصلا این رو درک نمیکنن، حال هیچ کاری رو ندارم، الان دیگه از همه متنفرم حتی از کسایی که روزی دوسشون داشتم، البته فقط نگاه من نیست که عوض شده . چون هر کسی به نحوی اذیتم کرده چون مثل بقیه بچه ها نیستم و از مسخره بازی خوشم نمیاد و با این کارا برخورد می کنم بچه ها مسخرم میکنن، ازم فاصله میگیرن و میگن اخلاقم بده با اینکه اصلا این جوری نیست
توی زندگیم خیلیا رو بخشیدم خیلیا رو. اونقدر که دیگه از مهربونی خسته شدم هر کی رو بخشیدم پشیمون شدم، من ادم مهربونیم ولی دیگه نمی خوام باشم، می خوام سنگدل باشم . دلم خیلی شکسته خیلی. می خوام دل بشکنم ، ازم سو استفاده کردن می خوام سو استفاده کنم می خوام انتقام بگیرم. خسته شدم از اینکه تا این کارا رو نکنم اروم نمیشم
دلم هوای گریه کرده
تو حتی نمیخوای حرفهای مارو گوش بدی
و انجام بدی
یه بند تکرار میکنی خسته شدم خسته شدم
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
پریماه متن امضای شما که که نشون می ده از من خسته تری!!!!!
دلم هوای گریه کرده
نخیر من این امضا رو دوس دارم ولی اصلا اینطور نیست این امضا موقعی گذاشتم که وارد این انجمن شدم خوب شد الان گفتی عوضش میکنم
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
تو که همیشه خسته هستی تازه اول نوجونیته اول بهترین دوران زندگیت
چرا خسته؟؟؟چرا از خانوادت بدت میاد؟؟؟شاید چون کنترل میشی
خب عزیزم یکم بیشتر بخند بیشتر مهربون باش
از الان منزوی تا کی؟؟
با دوستات وقت بگذرون
اصلا این حرفا واسه تو زوده
ببین نوجوان
من یکی هستم مثل تو شایدم بدتر . البته من 12 سالم نیست و خیلی وقته نوجوونیم تموم شده . ولی گزشته من فقط یک عضو داشت و اون تنهایی بود.
توی اون زمونا منو کسی مسخره نمیکرد . کسی بهم توهین نمیکرد . کسی بهم نمیخندید ولی مشکل بزرگی داشتم . اونم این بود که نمیتونم ارتباط برقرار کنم. خیلی از همکلاسیام دوست داشتن باهام دوست باشن ولی من بلد نبودم. هیچوقت توی نوجوونیم دوست صمیمی نداشتم . چون بلد نبودم .
بچه مثبت و شاگرد اول کلاس بودم . و همین مثبت بودنم منو بیشتر از دوستام دور کرده بود چون بلد نبودم مثل اونا شاد و شنگول باشم . توی فامیل هیچ هم سن و سالی نداشتم . تمام روزام یا تو خونه تنها کنار مادرم بودم یا گوشه مغازه پدرم نشسته بودم. دو سه تایی دوست داشتم که گاهیی به بهونه نشریه و کاردستی و این چیزا دور هم جمع میشدیم ولی در واقعیت تنها بودم .
کودکی و نوجوونیم گذشت و من تنها بودم. پدرم رفیقم نبود .مادرمم فقط مهربون بود ولی رفیقم نبود . توی نوجوونیم یاد گرفتم یه دفتر بردارم و درد دلامو واسه خدا بنویسم . اینجوری حداقل دلم یکم سبک میشد .
ولی بازم تنها بودم. از مهمونی رفتن خوشم نمیومد . از جمع ها ترس داشتم . و وقتی 20 سالم شد تازه فهمیدم خراب کردم .
ببین نوجوان عزیز . همه اینا رو گفتم که بدونی درد تنهایی و بی رفیقی را خوب چشیدم . ولی الان که بزرگتر شدم و 25 سالمه میفهمم که خطای کارم تو تمام دوران زندگیم خودم بودم . من همیشه واسه تنها بودنم بهانه میاوردم . همیشه چون خودمو مقصر تنهاییم ندونم به بقیه عیب میگرفتم. منم مثل تو میگفتم اونا بی مزند . کاراشون غلطه . بچه ولگردند . نابابن . نمیفهمند و....
ولی الان که به این سن رسیدم خوب میدونم که اونا همش بهونه بود و من چون نمبتونستم باهاشون باشم اون بهونه ها را میاوردم.
ولی الان ضربه های بدی از اون بهونه ها خوردم . و حسرتای بزرگی هم تو زندگیم به دلم مونده و راه بازگشتی هم نیست .
سعی کن یه رفیق خوب باشی واسه رفیقات . هیچوقت سعی نکن خودتو بهتر و عاقل تر از بقیه نشون بدی بلکه سعی کن طوری رفتار کنی که همه شیفته تو بشند و تو بشی الگوی اونا.
توی یه نوجوان 12 ساله ای و باید با نوجوونای 12 ساله کنار بیای . باید باهاشون زندگی کنی . تفریح کنی و دوستی کنی .
میدونم سخته . میدونم تغییر دادن شخصیتمون خیلی سخته چون هرکاری هم بکنیم اطرافیانمون طبق گذشته با ما رفتار میکنند . ولی غیر ممکن نیست .
از این خسته شدم های تو منم زیاد گفتم . شاید ده ها برگه کاغذ را با این جمله ( خسته شدم ) پر کردم توی زندگیم .
ولی هیچوقت چیزی بدست نیاوردم بلکه خر روز داشته هامو از دست دادم.
هر وقت خسته شدی چه از دوستات و چه خانوادت .، سعی کن فقط به یک چیز فکر کنی و اونم اینه که تو باید زندگی کنی . تو باید شاد زندگی کنی و فراموش نکن برای یک زندگی خوب به آدمای اطرافت احتیاج داری . پس از خودت دورشون نکن....
موفق باشی .
ولی من خیلی خوب میتونم با بقیه ارتباتط برقرار کنم، همیشه هم دوست صمیمی دارم، ولی به دلیل رفتار دیگران نمیتونم با همه ارتباط برقرار کنم ، وضعیت من با شما خیلییی فرق میکنه، چون شما رو بقیه دوس داشتن، اذیتتون نمیکردن، دلتون رو نمیشکتند شبا تا صبح به خاطر اذیتاشون گریه نمیکردی، از شدت ناراحتی و عصبانیت از قضاوت های نابجاشون همیشه عصبی نبودی و لرزش دست نداشتی. وضعیت من خیلی بد تر از نوجوونی شماست، چون شما میدونستی حداقل خودت بلد نیستی ارتباط برقرار کنی ولی من خیلی هم خوب بلدم ارتباط برقرار کنم و ادم اجتماعی هستم ولی ادم مناسبی برای برقراری ارتباط باهاش پیدا نمیکنم
دلم هوای گریه کرده
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)