سلام دوستان...من ده ساله مادر ندارم و كاراي خونه رو دوشه من بوده..يه خواهر بزرگتر دارم كه ازدواج كرده و دوتا بچه داره..از وقتى زايمان كرد تا الان من هم درگير اون شدم بيمارستان شب بيدار موندن و....چون مادر ندارم كاراشو من كمكمش ميكنم..البته ناراحت نيستم اونم هم واسه من به عنوان خواهر بزرگتر همه كارى كرده..ولى خيلى زود درگير زندگى و مشكلاتش شدم چون بيست سالم بود مادرم فوت كرد....پدرم هم كلا يه ادم ساكت و خنثى كه مارو به حال خودمون گزاشته و گفت بايد خودتون بزرگ بشين و تجربه زندگى كسب كنيد..الان كه سي سالمه خيلى از زندگى خستم..اابته منم تا حدى جوونى كردم..ولى كلا توى فكر شام و ناهار و خونه زندگى بودم همش...اون موقع دوستام دغدغه مالى نداشتن و ميرفتن بيرون..من از خستگيه شب قبل توى خونه بودم و حس نداشتم باشون برم...الانم راستيتش خيلى خستم...يه مشت رابطه بى ارزش هم داشتم كه بدترم كرد...سركار نميرم يعنى دوست ندارم برم چون حوصله ندارم تا ميرسم خونه دوباره پاشم بپزم تازه اين وسط يه وقت هم واسه خودم بزارم...حالا يه مشت ادم از خدا بي خبر توى كوكم ميرن كه چرا سركار نميره؟متلك بهم ميندازن...چرا شوهر نميكنه...دلم خيلى گرفته از زندگى...همش از اينده تيره و سياه ميترسم...نه اميدى دارم نه انگيزه اي..