26سالمه
ماجرا از این قراره که الان که به گذشته نگاه میکنم واقعا از اینکه من اینجور رفتار کردم از خودم متعجب میشم.
تو آزمایشگاهی که هستیم حدود 8 ماه پیش بین کل کل با بچه ها به یکی از پسرهای اونجا علاقه مند شدم. رفتارهاش جوری بود که اصلا نمیتونستم بفهمم اونم از من خوشش اومده یا نه.تو مدتی که گذشت بیشتر بهم نزدیک شد جوری که از روابط قبلی م باهاش صحبت میکردم و حتی بدون اینکه کاری داشته باشه با هم تو محیط آزمایشگاه میموندیم و حرف میزدیم یا فیلم میدیدیم.خلاصه تو یکی از همون روزا که با هم تو محیط کارمون تنها بودیم من احساساتی شدم و رفتم تو بغلش و بوسیدیم همو.همون موقع از این رفتارم حالم بد شد و بعدش با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم بریم تو رابطه.اون موقع بهم گفت که از سه ماه قبلش به من فکر میکرده و از من خوشش میومده و تصمیم داشته تا دو سه ماه دیگه بهم پیشنهاد بده.
تا یک هفته همه چی خوب بود ولی بعدش سردی رو تو رفتاراش میدیدم.درست سر یک هفته رابطه جنسی بین ما شروع شد و البته اون شروع کننده ش بود.البته اینم بگم تو همون شب اول رابطه بهش گفته بودم که رابطه قبلی م رو به خاطر این از دست دادم که حاضر به رابطه جنسی با طرف مقابل نبودم و اونم قول داده بود که این رو ازم نخواد ولی شد اونچه که نباید میشد.من تو رابطه جنسیمون (کامل نبود هیچ وقت)شاید کلا یکی دوبار ارضا شدم ولی همه تلاش م رو میکردم تا اون راضی باشه شاید از ترس اینکه نمیخواستم این یکی رو هم از دست بدم.
بعد از چند وقت حرف این رو میزد که من با معیارهاش فقط 30% همخونی دارم و هر وقت میپرسیدم پس چرا رابطه رو جنسی کرده میگفت چون در مقابل من ضعیف بوده و خودش هم پشیمونه و وقتی ازش میپرسیدم چاره چیه میگفت یا معیارهاش رو تغییر میده یا منو یا اینکه میپذیریم همو.میگفت دلش نمیخواد به هم وابسته شیم بخاطر همین خیلی کم ابراز احساسات میکرد و در مقابل اینکه میپرسیدم پس چرا رابطه جنسی جوابی نداشت بده.
در نهایت سردی ش بعد از دوماه به جایی رسید که صدام دراومد و یکبار تو سینما دیدم چندبار پشت هم از دختری که به اسم شمارشو سیو کرده پیام داره و حواسش اونجاس نه به من..بعد چند وقت ازش پرسیدم ایا بجز من به کس دیگه ای هم فکر میکنه..و در نهایت جوابی شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم...اون همزمان با من با دختر دیگه ای در رابطه بود و در جواب اینکه چرا اون موقع انقدر به من نزدیک شده بود و حتی اون شب تصمیم گرفت با من بمونه درحالی که تو ی رابطه دیگه بوده گفت فکر میکرده اخلاقای من بهش نزدیک تره و دوست نداشته منو از دست بده.
فرداش رفتم و دیدمش..اون روز یکی دیگه از بچه ها بهم گفت شنیده این آقا نامزد داره..انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا منو نابود کنه. اونروز هر چی پیشش گریه کردم که چرا ؟جوابی نداد.فقط سرش پایین بود و حرفی نزد تصمیم گرفتم ی مدت باهاش بمونم تا به اوضاع اعصابم مسلط شم.فرداش هم بی توجه بهش بودم تا اینکه خودش زنگ زد که بیا ببینمت میخوام برم سر تمرین ولی وقتی رفتم متوجه شدم دروغ گفته و با ی ظرف پر از انار و خوشتیپ کرده .داره میره بیرون شهر نهار بخوره .میگفت با یکی از دوستای پسرش ولی من نتونستم باور کنم.اون روز عصبی بودم از دستش.ی شوخی تو محیط آزمایشگاه پیش آورد و به یکی از دخترا گفت بزنه تو گوشم..اون دوست دخترم هم زد و من ناخودآگاه بدون اینکه متوجه باشم چه میکنم جلو همه خوابوندم زیر گوشش.هیچی نگفت
داشتم دیوونه میشدم...فشار زیادی روم بود...فکر ی شکست عاطفی دیگه داشت دیوونه م میکرد.همون شب بهش اس دادم که من این رابطه رو نمیتونم ..اینکه دو نفر همزمان باشیم باهات.گفت باید حضوری حرف بزنیم گفتم باشه.هنوزم امید داشتم بین من و اون دختر منو انتخاب کنه.4 روز گذشت و هر دفعه ی بهونه ای میاورد و نمیومد تا ببینیم همو تا اینکه بالاخره پیام داد که فکراش رو کرده و نمیتونه با من ادامه بده.گفت حتی خواسته بخاطر رابطه جنسی که داشتیم با من بمونه ولی دیده نمیتونه.
قبول کردم...رفت و تا دوماه تمام نیومد آزمایشگاه و وقتی اومد خواست دوستای معمولی باشیم مثل گذشته
حالم هر روز بدتر میشد فکرای مختلف عذابم میداد برگشتیم سر کارمون و درسمون ولی من هر کاری کردم نتونستم عادی باشم باهاش.همش باهاش دعوا راه مینداختم و همه اون مدت ،اون کلامی مسخره م میکرد و اذیتم میکرد(البته به قول خودش به شوخی) من هر دفعه بدون اینکه کنترل کارام دستم باشه حرصی که ازش داشتم فیزیکی روش خالی میکردم و بعد اینکار بلا استثنا پشیمون میشدم و تو تنهاییم گریه میکردم..ولی اون فقط میخندید
الانم وضعیت همینه..هرچقدر بهش میگم سر به سرم نزاره ول نمیکنه جدیدا با اینکه کار آزمایشگاهش تموم شده ولی باز میاد و سعی میکنه باهام شوخی کنه یا تیکه میندازه و من از اینکه انقدر پرخاشگر شدم دارم خیلی اذیت میشم..
حس میکنم خیلی وحشی شدم...و بقیه که از رابطه ما خبر ندارن با خودشون فکر میکنن من دیوانه م.گاهی به خودم حق میدم و گاهی فکر میکنم این مشکل منه که نمیتونم هیجاناتم رو کنترل کنم.
حس میکنم خسته م و افسرده شدم و از اینکه انقدر راحت تن به رابطه با کسی دادم که هیچ ارزشی براش نداشتم و ندارم حالم از خودم بهم میخوره. گاهی هم فکر میکنم که مقصر خودمم.من اگه فاصله م رو باهاش حفظ میکردم و منتظر میشدم خودش پیشنهاد بده ماجرا اینجوری نمیشد.شاید اون بیچاره هم تو عمل انجام شده قرار گرفته.
همش برام سواله چطور اون انقدر راحته و همه چی رو فراموش کرده و من همچنان تو فکرشم...اونم بعد 8 ماه
الان هم مشکلم افسردگیمهه و اینکه نتونستم فراموشش کنم و نمیتونم خشمی که ازش دارم رو کنترل کنم.