من در یه خانواده پر جمعیت و متشنج متولد شدم .خداوند لطف کرد و یک پسر خوب عاشقم شد .با تمام سختی پس از 4 سال مخالفت خانواده ایشان ما با هم ازدواج کردیم .پس از دو سال زندگی متاسفانه ایشون فوت شدن و من مورد بی مهری خانواده خود و همسرم قرار گرفتم.اوایل فوت بر این تصور بودم که من قدرت ساخت زندگی با هر گسی را دارم دلم نمی خواست به خانه پدری برگردم .یکی از دوستان همسرم ادعا کرد که خواهان من است من هم برای جلب نظر تلاش نمودم اما پس از مدتی گفت که مادرش مخالف است.با همه درد دل میکردم می خواستم همه از درد من با خبر باشن .ان موقع از نگاهای دیگران بی خبر بودم .کمی بعد که کاملا بی قرار و مضطرب بودم فهمیم که چه کردم احساس گناه مرا فرا گرفت شروع کردم به حذف و پاک کردن علایقم به حدی که دیگر هیچ چیز برایم جذابیت ندارد و تنها درس خواندن کمی مرا سر ذوق می آورد.من واقعا دوست دارم دوباره زندگی عاشقانه ای داشته باشم.باید چه کنم تا همانند گذشته شوم؟