نوشته اصلی توسط
aylarjoon
سلام من یه خانوم 26ساله هستم من قبلا خیلی شاد و سرحال بودم ولی چندوقته که خیلی داغون شدم اصلا اون آدم سابق نیستم
در عرض یه سال پدر و مادرمو باهم از دست دادم خدا بهم یه دختر کوچولویه ناز داده ولی اصلا حوصله شو ندارم که باهاش بازی کنم و بهش برسم کوچکترین گریه اش باعث سردرد و ناراحتیم میشه و همین باعث میشه به شوهرم پرخاشگری کنم و به مرور زمان شوهرمم ازم داره خسته میشه کسی که تنها همدمم بود الان ازم تقریبا داره فرار میکنه
خیلی بهم گوشزد میکنه که داریم از هم دور میشیم خودمم اینو میدونم ولی هربار که میام باهاش خوب بشم با اذیتایه بچم دوباره میشم همون زن پرخاشگر
از یه طرف دیگه من با داشتن 4برادر و 3خواهر خیلی احساس بی کسی میکنم چون همه شون به فکر زندگی خودشون و بچه هاشونن و اصلا محبت خواهر و برادری ندارن
با فوت و پدر و مادر دیگه فک نمیکنم که خانواده ای داشته باشم در کنار اینا مشکل دیگم خواهرمه که جاریمم هستش و با حسادتاش داشت زندگیمو نابود میکرد و یه سری رازهایه دخترونه ای که داشتم و نباید هیچ وقت شوهرم میفهمید رو میخواست به شوهرم بگه من جلوشو گرفتم و حالا جوری شده که تقریبا بین خواهر براردرام آبروی منو برده و همیشه منو همه جا خراب میکنه به همراه دختراش
چون جاریمم هست پیش خونواده ی شوهرمم خرابم میکنن و پشت سرم بد میگن و ذهنیتشونو نسبت به من خراب میکنن
خودم خیلی سعی میکنم خودمو به اطرافیانم نزدیک کنم ولی نمیشه هیچ دوستی ام ندارم از صب تا شب تو خونه ام و در و میبندم میشینم تو خونه مگه اینکه شوهرم ببرتم بیرون
وگرنه هیچ حوصله ای برای بیرون رفتن ندارم همین تنهایی هام باعث شده که کسی رو نداشته باشم که باهاش درد و دل کنم و گوشه گیر شدم و هرکی هرچی بهم میگه سکوت میکنم و درغیراینصورت بخوام جوابشونو بدم با پرخاشگری و عصبانیت جواب میدم احساس میکنم ارز همه دور شدم از هیچی سردر نمیارم و کلا فراموش کار شدم
اگه همینجوری پیش برم نابود میشم نمیخوام دخترم و شوهرمم از دست بدم چون اینا تنها کسایی هستن که برام موندن