نوشته اصلی توسط
moin33
سلام نمیدونم منو یادتونه یا نه حدود سال 94 بود که اومدم گفتم با یکی 8 ماهه دوست بودم البته سال 94 و اومدم درباره اینکه میشه اعتماد کرد یا نه پرسیدم خواستم بگم اون موضوع تموم شد و اون دختر سال 94 بی جهت ولم کرد و بهم خیانت کرد سرتونو درد نیارم اون موضوع گذشت و من گفتم دیگه سمت کسی نمیرم چون اون موضوع بار اولم بود که با دختری دوست بودم گذشت تا سال 95 که از یکی خوشم اومد و رفتم سمتش ولی جواب نه شنیدم اینی که میگم نمیخوام برداشت بد کنین ولی دست روی هر کی گذاشتم بهم نه گفت یعنی عادی باهام حرف میزنن به عنوان دوست معمولی ولی تا میفهمن میخوای بهشون نزدیکتر بشی و برای ازدواج سمتشون بری پا پس میکشن و همون اول میگن نه نمیدونم چرا نمیدونم چمه خدا میدونه که نیتم هم پاکه و قصد بدی ندارم و اینکه البته نمیگم خیلی خوشتیپم نه تیپم معمولیه خود تعریفی نباشه خجالتیم و زیادی احساساتی و اهل دود و دم هم نیستم و اینجوری بخوام بگم هیچی درباره دختر نمیدونم نمیدونم چرا ولی نمیشه دست روی هر کی گذاشتم نشد مشکلمم اینه که اون روش سنتی برای ازدواج رو نمیپسندم که بخوام به خانوادم بگم دختری رو انتخاب کنن چون اون مدل رو دوست ندارم همیشه میخواستم یکی باشه که دوستش داشته باشم دوستم داشته باشه هر دومون بدونیم چی میخوایم خصوصیات اخلاقیمون اشنا باشیم و همو بخوایم واقعا .... نمیدونم شاید بگین خواسته ی زیادیه ولی واقعا از این موضوع ناراحتم و به شدت احساس تنهایی و پوچی میکنم احساس میکنم گاهی که شاید دخترا منو شکل دیو میبینن یا هر چی ... از مغازم که برمیگردم خونه همش اینور اونور میرم با خودم کلنجار میرم کم حرف میزنم حال و روز خوشی ندارم بالاخره ادم به یه همدم احتیاج داره به کسی که نگرانش باشه عاشقانه دوستش داشته باشه نمیدونم شایدم این موضوعات توی فیلماس و کتابا تا واقعیت.. .... شما بگین چیکار کنم خستم واقعا خیلی خسته