با سلام و خسته نباشید خدمت شما مشاوران عزیز من دختری سی ساله هستم که از حدود 22سالگی به خاطر اینکه از دوستام کم نیارم از بخت بد روزگار با یه پسر از توی چت آشنا شدم که البته ایشان 5 سال از من بزرگتر بود و خیلی رفتارش از من پخته تر بود که اونم دلایل خاص خودش رو داشت مثل اینکه اونا تو یه خونواده پر جمعیت با کلی تجربه من تو خونواده کم جمعیت و بی تجربه برای من چون یه بچه بزرگتری نبود که بهم بگه چیکارکنم و بخاطر ترس از والدینم این موضوع رو با اونا در میون نذاشتم و شکست خیلی بدی خوردم چون خیلی مهربون بود و اخلاق خانمها رو میدونست ما اصلا با هم تو این مدت دعوا نکردیم مگر زمانی که من شروع کردم به گفتن اینکه تو که حرفشو زدی با خونواده ت صحبت کن و واقعی بیاین خواستگار من با خونواده ت. اون آقا از همون موقع کارمند رسمی یه ارگان دولتی بود و با شرایطی که داشت تو اولین دیدار از من تقاضای ازدواج کرد و البته من الان بعد از 8 سال متوجه شدم فقط بخاطر اینکه من ساده بودم و میخواست کنارش باشم این پیشنهاد رو بهم داد روزای اول آشناییمون چون بهش زیاد پیام میدادم و زنگ میزدم بهم گفت من کارم جای حساسیه کمتر بهم زنگ بزن و پیام بده از هر روز شد دو سه روز یه بار بعد از مدتی بهم گفت من تجربه م بیشتر از توه مردا دوست دارن خودشون برن دنبال زنها بذار من خودم بهت پیام میدم و همون شد ماهی یکبار من دوسش داشتم دیگه چند بار خواستم باهاش کات کنم اما اجازه نمیداد و دو سه روز خوب میشد بعدش روز از نو روزی از نو ، خلاصه تو این مدت خواستگارای زیادی برام اومد و من بخاطر این پسره که یه روزی میاد خواستگاریم یکی پس از دیگری جواب رد دادم و هر روز احساس میکردم تنها تر شدم وبعد از 6سال حدود 2 سال پیش کلا باهاش کات کردو بعدش یه اشتباه بزرگتر انجام دادم بخاطر اینکه تنهاییمو پر کنم با یه پسر دیگه صحبت کردم که وقتی قرار گذاشتیم همون قبلیه که دوسش داشتم ما رو با هم دید و تبدیلش کرد به یه دعوای بزرگ بین من و خودش و من هم ساده لوحانه حرفهاش رو باور کردم که اون میخواسته بیاد خواستگاری من میومد ولی چون با کسی دیگه در ارتباط بودم دیگه این کارو نمیکه من کلی ازش عذر خواهی کردم در حالیکه من بهش خیانتی نکرده بودم چون در اون زمان ما اصلا با هم حرف نمیزدیم باز شروع شد و من هر روز تنها و تنها تر شدم تا اینکه چون دوسش داشتم بهش پیام دادم وبا کلی عذر خواهی قرار شد یه مدت با هم حرف بزنیم اگه رابطمون خوب شد باهم ازدواج کنیم و اون چون هدفش چیز دیگه ای بود هر روز بیشتر از دیروز کاری مکرد که از جلو چشمام بیافته و البته احساس میکنم تازه داشت خود واقعیشو بهم نشون میداد و تا حدود 20 روز پیش که من به سطوح امدم و کلا بلاکش کردم و تمام راههایی که تو زندگیم میتونست بیاد رو قطع کردم اما الان نمیدونم چیکار کنم که به زندگی خودم برگردم؟هدفم اینه اونو دیگه تو زندگیم به یاد نیارم چون اصلا نمیونم دیگه به گذشته برگردم و خیلی افسرده شدم.خواهشا راهنماییم کنید؟؟؟
ممنون با تشکر فروان خواهشا زود جواب پیامم رو بدین چون حالم واقعا خوب نیست